نوای ویولون
انگشتش را روی سیمها کشید. آرام. با کمترین میزان فشار. بعد محکم. یکی از سیمها بریده بود. یکی شل شده بود. صدای بیرمقی بلند شد. «این کادوی تولدته.» زمانی که آن را از دستان پدرش گرفت خیال میکرد اوضاع قرار است بهتر بشود.
دستۀ لاشۀ ویولون را گرفت و کوبید به دیوار. «یه بار دیگه صداشو بشنوم…» حالا دیگر عملا از آن صدایی بلند نمیشد. بار دیگر و محکمتر کوبیدش. «مامانت تو رو نخواست. میفهمی؟ الان تنها کسی که داری منم. پس باید هرچی میگم گوش کنی.» دستانش میلرزید. نگاهش به خرده چوبها خیره ماند. بعد با نگاه دنبال آرشه گشت. پشت سرش افتاده بود. به ساعت نگاه کرد. این ساعت کلاسش تمام میشد. اگر دو ساعت پیش از خانه بیرون زده بود اوضاع جوردیگری میشد. در اتاق باز شد. «هروقت وحشیبازیات تموم شد بیا شام بخور.» وحشی بازی؟ چه کسی بود که به محض رسیدن به خانه و شنیدن صدای ویولون آن را شکسته بود؟ «نمیفهمی وقتی میام خونه باید استراحت کنم؟ چندبار باید بهت بگم؟» وقتی ویولون را به زمین کوبیده بود گفت: «امیدوارم برات درس بشه. وقتی نیستم هرچقدر میخوای تمرین کن. اما وقتی خونهام، نه.»
«شام نمیخورم.» صدای که دور بود گفت: «مثل آدم میای میشینی.» کمی بعد گفت: «بهجای این یه کلاس دیگه مینویسمت. ورزشی چیزی. یه چیزی که مفیدتر باشه.» کلاس ویولون هم پیشنهاد خودش بود. اول با زور و اجبار. حالا که خوشش آمده بود منعش میکرد. همیشه همینطور بود تا میدید به چیزی علاقهمند شده محرومش میکرد. آرشه را از روی زمین برداشت. از اتاق بیرون زد و گفت: «بهخاطر همین کاراته که مامان رفت.» برگشت و نگاه تندی به او انداخت: «خیلی یاغی شدی.» اشکهایش را پس زد و گفت: «همهاش تقصیر توئه. هیچوقت نمیذاری دلمون به یه چیزی خوش باشه.» ایستاده بود و نگاهش میکرد. نگاهش ترکیبی بود از خشم و غمی پدرانه. زندیکتر شد. ضربهای که به صورت دخترک خورد نفسش را برید. پا پس نکشید. با تمام توان پدر را هل داد. پدر افتاد. سرش خورد به پایۀ میز. دخترک آرشه را آنقدر محکم در دست فشرده بود که رنگ انگشتانش پریده بود. نشست روی سینهاش و با تمام قدرت روی گلویش فشرد.