نفوذ کلمات
یک وقتی یک جایی دست و پایت بسته شده و ذهنت بیخودی و الکی تقلاهای بیهوده میکند برای رهایی. نه که کسی دست و پایت را بسته باشد. ذهنت انگاری فلج شده. مثل سانحه دیدهای که معلولیتش را انکار میکند، سعی میکنی با پاهایی که دیگر جانی برای نگه داشتنت ندارند، راه بروی.
آسمان ابری شده و بذری که در دلت خفته است توی خواب زمستانی گیر کرده.
بعدش یکهو یک کسی از راه می رسد و بدون اینکه خودش حتی بفهمد، چیزی میگوید یا کاری میکند که آن ابرها میروند کنار، خورشید رخ نشان میدهد و آن دانه از خواب بیدار میشود کش و قوسی میدهد به خودش و لایهلایه خاک را میزند کنار تا قد بکشد و سرش را بیاورد بیرون.
یک کلمه مثل همان «خانم نویسندۀ» مامانی یا آن جواب سین دال اندر جواب من که گفته بود پشتیبان تحصیلی خوبی میشوم یا بازخوردهایی که میگویند نوشتههایم خوبند.
متأسفانه از آن دسته درونگراهایی هستم که اعتماد به نفس چندان بالایی ندارند و اینقدر احتیاط میکنند که بیشتر فرصتهای خوب زندگیشان را از دست میدهند، شبکۀ ارتباطی گستردهای ندارد و…
به نظرم بهتر است دیگر بقیۀ فضایلم را فاش نکنم!
خلاصۀ کلام اینکه خواستم بگویم اگر دیدید دور و برتان کسی هست که دارد تقلا میکند تا توی کاری خودش را بکشد بالا یا از ترس شکست خودش را کنار کشیده و پیشپیش تسلیم شده، اگر میدانید تواناییاش را دارد آن کلمات را خرج کنید. بگذارید جاری شود و یک نفر آدم بیشتر بلند شود دست روی زانوهایش بگذارد و اجازه ندهد که آرزوهایش توی قلبش بگندد و کیلوکیلو حسرت با خودش به گور ببرد.
شاید منتظر یک جرقه از کائنات باشد!
چرا شما آن ناجی از غیب رسیده نباشید؟
توی خیلی از قصهها دیدهام که یک شخصیتی یک حرفی زده به شخصیتی دیگر و چنان تأثیری داشته که کل شخصیت دگرگون شده.
حالا هر چند قرار نیست مثل قصهها آخر قصۀ همۀمان به خوبی و خوشی و خوشبختی تمام شود و شاید کمی بدبیاری و شکست دامن گیرمان شود، ولی به نظرم قبل از تسلیم شدن اگر میدانیم میتوانیم در راهش بجنگیم و احتمال رسیدنمان معقول است، حیف نیست که زانوی غم بغل بگیریم؟
یک خلاصۀ کلام دیگر اینکه کلمهها با وجود سادگیشان میتوانند خیلی قدرتمند باشند. درست میگفت: کلمهها شمشیر دو لبهاند.
کلمهها میتوانند به اعماق قلبمان نفوذ کنند.