نتیجۀ کتابخوانی شبانه
دیشب قدری بیخوابی زده بود به سرم. پس موبایل را برداشتم و مشغول خواندن کتاب وسعت یا عمق شدم. نه که همینطوری نیمههای شب هوس خواندن چنین کتابی بزند به کلمهام. فقط این روزها از نو زیاد هوایی شده بودم که شاخۀ محل نشستنم را عوض کنم و قدری دورتر بپرم.
همیشه یک نخ اصلی، یک هدف مرکزی داشتهام اما مدام به آن دور و نزدیک میشدم. گاهی از سر ترس بود و گاهی فراموشکاری.
چند وقتی بود که جای پایم را در یک زمینی سفت کرده بودم و اصرار داشتم که این آخرین منزلگاه من است. اولش گمان کردند که دو روز دیگر تغییر نظر میدهم. اما آنقدری ماندم که مطمئن شدند دیگر خیال پرواز و بازیگوشی را رها کردهام که باز از نو هوایی شدم!
خودم هم خستهام از این وضع. نمیدانم از سر تنبلی است، ترس است یا چه؟ فقط کمی خویشتنداریام در مقابل گزینههای رنگاوارنگ کم است. اگر نگاهی به دستهبندیهای این سایت بیندازید خودتان به چشم خویشتن میبینید که مرغ خیالم آرام و قرار ندارد.
اما چند وقتی است در تلاشم به یک علاقۀ دیرین سامان بدهم. علاقهای که در تمام این سالها با وجود بازیگوشیهای ذهنم همچنان بود و تغییری نکرد. اما من انگاری از نزدیک شدن به آن میترسم. انگاری میترسم واردش بشوم و بعد به من بگویند که به درد این کار نمیخوری. میترسم بهم ثابت شود که هیچ توانمندی ندارم.
و خب اصلاً وارد نشدن گزینۀ امنی است. نیست؟ از همان دور میایستی و نق و میزنی.
البته بیشتر از هر چیز میترس وارد شوم، بچسبم و بعد باز چیزی دیگر هوش و حواسم را برباید و باز جدا شوم.
به گمانم مسئله این است که دیگر حتی خودم هم به خودم اطمینان ندارم. چه برسد به دیگران که خسته شدهاند از این حجم از تغییر و تحول.
اما تا وارد کاری نشوی، تا قدری نزدیکتر نشوی، تا بررسیاش نکنی، از کجا میخواهی بفهمی که همان چیزی هست که خیال میکردی یا نه؟
این حرفها و کلی چیز دیگر داشتند توی کاسۀ سرم برای خودشان وول میخورند که به سرم زد بروم این کتاب خاک گرفته را بخوانم.
مقدمه را کامل نخوانده بودم که خوابم گرفت اما از همان چند صفحه فهمیدم کتاب خوبی است!
راستش همیشه آدمهایی که هیچ هدفی ندارند و بیخودی بایر خودشان میچرخند برام غریب بودند. از طرفی هم حسابی به آدمهایی که سفت و سخت فقط به یک هدف چسبیده بودند حسودیام میشد.
من همیشه هدفی برای دنبال کردن داشتم اما آنقدری ذهن جستوجوگرم دوست داشت همه جا سرک بکشد و مطئن بشود که چیزی از دستش در نرفته که این هدف مدام تغییر میکرد. من رفتم رشتۀ ریاضی تا فناوری اطلاعات بخوانم، بعد تبدیل شد به نجوم، هواشناسی، شیمی، زیستشناسی سلولی مولکولی، ژنتیک، بیوتکنولوژی و آخرسر شدم دانشجوی روانشناسی.
بماند که آن وسط خرده هدفهایی داشتم که زودی دلم را زدند. یا مثلاً فقط در برهههایی خاص میلشان بیدار میشود. مثل فلسفه، زبانشناسی، تاریخ، موسیقی و چندین و چند رشتۀ دیگر!
در همین چهارسالی که داشتم دورۀ کارشناسی را میگذراندم، از همان ترم اول به فکر ارشد بودم و دم به دم نظرم تغییر میکرد.
مشکل اینجاست که نمیتوانم آرام بگیرم و فقط در خلوت مسئله را سبک سنگین کنم. یک میل شدید دارم به اینکه تمام عالم و آدم را باخبر کنم!
اما میدانی؟! به نظر خودم شاید بتوانم مشاور خوبی بشوم. چون همچنان دوست دارم از هزارن رشته و شغل و زمینهای که ازشان بیخبرم مطلع بشوم.
بههرحال قصد دارم فقط روی یک شاخه آرام بگیرم. دوست دارم مطالب این سایت یکدست و منظم باشد. دوست دارم ذهنم در لحظه فقط به یک موضوع فکر کند و بتوانم با خیال راحت یک برنامۀ طولانی مدت برای خودم بریزم.
کتاب وسعت یا عمق میگوید که از این شاخه به آن شاخه پریدن بد نیست. تو امتحان میکنی تا ببینی به درد کدام میدان میخوری.
نمیدانم آخر و عاقبتم به کجا ختم خواهد شد اما سعی میکنم آن هستۀ مرکزی عزیزم را تبدیل کنم به هدف اصلی تا باقی انتخابها و تجربهها در خدمت آن باشند. شاید مشکل از اینجا آب میخورد که من آن ارزشی که باید برای این هدف مرکزیام قائل نشدهام. شاید با وجود علاقهفراوانم با سنگ محک دیگران آن را سنجیدهام و بهنظرم بیاعتبارتر از آن آمد که بشود هدف اصلیم.
اما دیگر وقت آن شده که بهجای دستدست کردن و پریدن از این شاخه به آن شاخه، بنشینم روی شاخۀ هدف مرکزیام.
دیروز سعی کردم یک لیست درست کنم. با 2 ستون. یک ستون «چی میخوای؟» و ستون دیگر «چی نمیخوای». قدری سخت بود اما تمام اهداف حاشیهای را به ستون نخواستنها راندم! حالا ستون آنچه میخواهم خلوت است. بیشتر از 5-6 گزینه نیست و بیشترشان درهم تنیده شدهاند. یعنی یک کدام را که پی بگیرم وضع و اوضاع دیگری هم مشخص میشود.
حالا فقط مانده از چرایی بنویسم. که چرا میخواهم یا نمیخوام.
الان که به کلمه شمار نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که بهتر است خودم را از شر رشتههایی که تا به حال به دست و پایم تنیده شده بود رها کنم. شاید این از خصوصیتهای ماههای پایانی سال است. اینکه آدم از نو چشمهایش را درست باز میکند تا فرصتهای باقی مانده را از دست ندهد. انگاری که یک ضربالعجل دارد به دقایق پایانی خودش نزدیک میشود.