من یک بازندهام
نفس عمیقی میکشم که باعث میشود دردم بیشتر بشود. صدا و نفس گرمش پخش میشود توی گوشم: «میخوای جا بزنی؟ بازم؟ دوباره میخوای ناامیدمون کنی؟»
سعی میکنم صاف بایستم. درد تیر میکشد و تا نک انگشتان پایم میرود. از نو خم میشوم و دستانم را روی زانوها تکیه میکنم. اینبار داد میزند: «پاشو دیگه. بهاندازۀ کافی استراحت کردی.»
سرم را تکان میدهم که «نه». ضربهای که توی کمرم میزند باعث میشود با صورت بخورم زمین. حالا احساس میکنم چیزی توی شکمم درحال پاره شدن است. صورتم سرمای سنگفرش خیابان را میچشد و تهوعم بیشتر میشود. سرم را برمیگردانم. او منتظر ایستاده. آفتاب پاییزی از پشت سرش سوسو میزند و حالتی درخشان و روحانی به او داده. حالتی که هیچ با چهرۀ درهمش همخوانی ندارد. دیگر تلاشی برای بلند شدن نمیکنم. خم میشود. دستان عرق کردهام را میگیرد و میکشد. مثل یک عروسک بیجان کشیده میشوم به سمت بالا. درد توی شکمم میپیچد. حالا به دستان او آویزانم. زانوهایم خم شده. جدای از درد، خودم هیچ میلی برای اطاعت و ادامه دادن ندارم. صورتش را نزدیک میکند. تهریشهای جوانه زدهاش را میبینم و حلقههای تیرۀ دور چشمانش. با صدایی خفه میگویم: «بهتر نیست بری بخوابی؟»
دستم را رها می کند. بهسختی خودم را سرپا نگه میدارم. از نو داد میزند : «صاف بایست و به دویدن ادامه بده.»
دستم را روی قسمت چپ شکمم فشار میدهم و میگویم: «واقعاً حالم خوب نی…»
جمله کامل نشده احساس میکنم چیزی تند و ترش ته حلقم را میسوزاند. خودم را میکشانم گوشه. چیزی توی معدهام نیست که بالا بیاید. اما همچنان عق میزنم. سایهاش روی سرم سنگینی میکند. یاد حرفهای هفتۀ پیشش میافتم. سرش را بالا گرفته بود و گفته بود: «امسال خیلی بیشتر و بهتر تمرین کرده. امسال دیگه حتماً اول میشه. امسال دیگه مثل یه صاعقه میدوه.»
نمیدانم این عقدۀ دونده بودن از کجا آمده. اما یقین دارم تا نفر اول آن مسابق نشوم، دست از سرم برندارد. اما آیا تنها راه اول شدن است؟ من میتوانم امسال هم آن قفسه را خالی نگه دارم. میتوانم یک سال دیگر را هم با سرکوفتهایش دوام بیاورم. شاید اگر مادری داشتم اوضاع فرق داشت. صدای بلندش را از پشت سر میشنوم. اما گنگ است. خیال دارم دیگر چیزی نشنوم. سبزههای پارک را نگاه میکنم و صدای خندۀ دختربچهای که آزادانه میدود. سرم را بلند میکنم. یک درخت است با برگهایی که آمادۀ پروازند. دستانم سردی سنگی را لمس میکنند. دورش حلقه میشوند. بلندش میکنند. بدون توجه به تیزی درد میچرخم و قبل از اینکه چشمانش سنگ را ببینند، آن را به سرش میکوبم. حالا او افتاده و من بالای سرش هستم. آنقدر میکوبم که مطمئن شوم دیگر هیچوقت صدا و فرمانی از این دهان بیرون نمیآید.
تو ” چنین خوب چرایی!”
چشمان وی قلبی میشوند! :)))
توصیفات نیمه ی اول متنت،درخشان بود.
ممنون از نگاهت مهدیه جان:))