من گناهکارم
میدانم تصمیمی که گرفتهام چندان درست نیست. اما برای من تنها راهحل بود. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. سایهها، کابوسها، تصاویری که در ذهنم شناور بودند.
هرکسی در زندگیاش ناامیدی را تجربه میکند. بعضیها گذرا، بعضیها طولانیتر. احساس میکنم درحال سقوط در یک چاه بیانتهایم. بدون هیچ امیدی برای رهایی. حتی به ته چاه هم نمیرسم. فقط سقوط و سقوط. پس تصمیم گرفتم این بند را ببرم. بلکه این سقوط به انتها برسد. به کف چاه کوبیده شوم و بند بند وجودم از هم باز شود. شاید آن وقت بالاخره بتوانم با آرامش بخوابم. شاید هم جایم در قعر جهنم باشد. کسی چه میداند؟
من هیچوقت آدم بدی نبودم. لااقل خیال میکردم نیستم. مطمئن بودم که جان دیگران برایم عزیز است. خیالم راحت بود که هیچ وقت قرار نیست مثل آدمهای شرور جان کسی را بگیرم. زندگی عالی و بینقص نبود. همانطور که خودم هم عالی و بینقص نبودم. اما آیا میتوانیم مطمئن باشیم که هیچگاه کار بدی ازمان سر نمیزند؟
مامان میگوید آدم به هرچیزی و هروضعی میتواند عادت کند. من باورم نمیشد. میگفتم نمیشود. لااقل درمورد بعضی چیزها امکان ندارد. چطور ممکن است کسی به «بد بودن» عادت کند؟ مگر همۀ ما وجدان نداریم؟ مگر قرار نیست به عواقب کارهایمان فکر کنیم؟
در این مدت کسی به من شک نکرد. اصلا جایی برای شک کردن وجود نداشت. من کاملا بیرون از دایرۀ هر اتفاقی بودم که در این مدت رخ داد. اما فقط در نگاه دیگران. چون من دقیقا همان وسط بودم. اما کسی نفهمید تمام آن وقایع به خاطر من بوده. آن قدر خوب توانستم نقش بازی کنم که هیچ کس بویی نبرد. من توانستم وجدان خودم را دور بزنم و کسی باشم که خوابش را هم نمیدیدم.
یک سال پیش من برحسب تصادف با سهراب آشنا شدم. آن اولین و آخرین دیدارمان بود. یک بعدازظهر گرم و عادی. از کتابخانه برمیگشتم خانه. به آزمونی که در پیش داشتم فکر میکردم. صدای تند قدمهایی هوشیارم کرد. داشت میدوید. یک لحظه برگشتم. چندان قد بلند نبود. موهای تیره، چشمانی که از ترس گشاد شده بودند، پیراهن آبی کم رنگ که خونآلود بود. شلوار جین به رنگ آبی تیره. کفشهای مشکی. و مهمتر از همه چاقویی که درون مشتش بود. اجزای صورتش چندان در یادم نمانده. چون فرصت چندانی برای برانداز کردنش نداشتم. لباسهایش در یادم ماند چون زمان قابل توجهی آستین خونآلودش جلوی چشمانم بود. صدای قدمهایی که تعقیبش میکردند هرلحظه بیشتر میشد.
لحظهای ایستادم و خودم را از سر راه کنار کشیدم. او هم لحظهای ایستاد. صدای محکم قدمها را که شنید، به دو قدم بلند خودش را به کنارم رساند. بازویش را دور گردنم حلقه کرد و چاقویش را گذاشت روی گردنم.
بعد از آن واقعه، من یک قربانی جان به در برده بودم. تقریبا نگاه همه از سر ترحم بود. «آن دختر بینوا را ببینید. یک جانی او را گروگان گرفته بود و بعد هم سعی کرده بود او را به کشتن بدهد.» دروغی که گفته بودم داشت اوضاع را برایم سخت میکرد.
من آدم دروغگویی نبودم. اما از آن زمان بعد به آدم های زیادی دروغ گفتم. حتی به خودم. و این یکی از دلایلی است که دیگر نمیتوانم به خودم اعتماد کنم. و زمانی که نتوانی به خودت اعتماد کنی، دیگر چه چیزی باقی میماند؟
نمیدانم چقدر گذشت. همه چیز گنگ بود. تنها چیزی که احساس میکردم ترس بود و تنگی نفس. دو سه خیابان پا به پایش دویدم. رسیدیم به یک ساختمان نیمهکاره. صدای آدمها را پشت سرمان میشندیم. طولی نکشید که صدای آژیر ماشین پلیس هم پیدایش شد.
از خودم میپرسیدم این همه تلاش، درس خواندن، کار کردن، آزمون دادن، از خواب و خوراک گذشتن، قرار است این طور تمام بشود؟ بشوم گروگان یک شخص که حتی نمیدانم چرا پلیس دنبالش است؟ قرار است این طور بمیرم؟ به دست یک جانی، یک آدم بد. آن هم در یک ساختمان نیمه کاره؟
بعد از آن ماجرا اصرار کردند که به مشاوره بروم. اما تغییر حالت من به خاطر شوک نبود. من دیگر درس نخواندم، کارم را رها کردم و رفتارم دستخوش تغییر شد. نه که اضطراب رخ دادن مجدد آن را داشته باشم، از سایۀ خودم هم بترسم، افسرده بشوم یا هرکوفت دیگر. فقط فهمیده بودم که تمام این سالها درمورد خودم اشتباه فکر میکردم.
صدای پلیس را میشنیدم. صدای پاهایی که میرفتند و میآمدند، سایهها، آسمانی که نورش کم میشد و فریادهای سهراب. از میان صداها و دستورها، فقط نامش را فهمیدم. وقتی که تلاش میکردند با او حرف بزنند تا از خیر جانم بگذرد و رهایم کند. صدای مردی سندار بود. با آرامش حرف میزد: «سهراب، بذار اون دختر بره، این طوری جرم خودتو سنگینتر میکنی.»
من حتی در آن موقعیت هم ارزشی نداشتم. درست مثل قبل و بعد از آن حادثه. آنها نمیخواستند کاری به وجدان سهراب داشته باشند. فقط میگفتند جرم تازهای برای خودش نتراشد.
سهراب حین ارتکاب جرم گیر افتاده بود. یک دانشجوی ساده. درست مثل من. هیچ وقت به طور مشخص سؤالی درموردش نپرسیدم. اما طبق عادتم گوش میکردم. هرچیزی که گفته میشد را میشنیدم و اطلاعاتم را این طور تکمیل میکردم. میخواستم مطمئن بشوم او آدم بدی بوده و کاری که من کردم، قابل بخشش است.
شرایط خوبی نبود. چاقویی که مدتی طولانی، با دستی لرزان، بیخ گلویم بود. آغشته به خون یک نفر دیگر. و خون گرمی که مطمئن بودم حالا به تنم چسبیده.
بعضیها میگفتند سهراب با قصد قبلی سراغ دوستش رفته. عدهای هم میگفتند که دوستش، بهمن، حمله را شروع کرده و چاقو مال او بوده. انگار پلیس اثرانگشت هردویشان را رویش پیدا کرده. همانطور که اثر انگشت من هم رویش بود. هرچند که بهمن، بعد از جان به در بردن، گفت که چاقو متعلق به سهراب بود و سهراب به سراغش آمده بود. پس حرف بهمن به عنوان حقیقت پذیرفته شد. چون سهراب زنده نبود که بتواند از خودش دفاع کند.
کشتن، کشتن است. مگر نه؟ فرقی نمیکند با قصد قبلی باشد و مدتها به آن فکر کرده باشی یا اینکه در یک لحظه یا صرفا از روی تصادف، کسی را بکشی. حتی اگر در دفاع از جان خودت باشد. مگر جان دیگری مهم نیست؟ همانطور که تو برای بقای خودت میجنگی. سهراب برای بقا جنگیده بود. این را از گربهها و حرفهایی که میگفت فهمیدم. هرچند کسی نشیند یا ترجیح داد که نشوند. از آنجایی که میخواست جان من را فدای خودش کند، توانستم خودم را قانع کنم.
همه میگویند تمام ماجرا در کمتر از 2 ساعت رخ داد. از لحظهای که سهراب و بهمن درگیر شدند تا زمانی که مرد. اما من ادراکم را از دست داده بودم. ثانیهها به کندی میگذشت و بیشترین چیزی که میشنیدم صدای نفسهای سهراب بود. نمیفهمیدم دقیقا چه چیزی گفته میشود. کلمهها را میفهمیدم، اما انگار مغزم از اینکه تمامشان را کنار هم بگذارد و معنای عبارتها را تفسیر کند عاجز شده بود.
در این یک سال گذشته وقایع تنها از یک زاویه دیده شد. همان زاویهای که بهمن قصد داشت به همه نشان بدهد. که سهراب یک دانشجوی عوضی بود که سر یک مسئلۀ جزئی (که هیچ وقت معلوم نشد دقیقا چه بود) از بهمن کینه به دل داشته و در یک بعداز ظهر شرجی با چاقویی در دست سراغش رفته تا انتقام بگیرد.
در آن درگیری بهمن، سهراب را زمین میزند و سهراب چاقو را به پهلوی او فرو میکند. کسی به این موضوع توجه نکرد که سهراب هم زخمی شده بود. مهم این بود که سهراب او را زده. بعد بهمن را کنار میزند، خودش را آزاد میکند و فرار. عدهای دنبالش میکنند و او بعد از پشت سر گذاشتن مسیری نه چندان طولانی من را میبیند و برای نجات جان خودش، من را سپر میکند.
من نالههای سهراب را فراموش کردم و عوضش فقط به درماندگی خودم فکر کردم. درست وقتی که فهمیدم اوضاع قرار نیست زود روبهراه بشود، که نه کسی نزدیک میشود و نه کسی میتواند به او شلیک کند، تصمیم خودم را گرفتم.
تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این فکر بود که سهراب آدم بدی است. که آسیب رساندن به او هیچ ایرادی ندارد. به یک ستون تکیه داده بود. یک لحظه دستی که دور گردنم بود را پایین برد تا لحظهای اوضاع زخمش را بررسی کند. در همان ثانیه بود که او را هل دادم. یک چرخش، ضربه به قفسۀ سینه. تعادلش را از دست داد. یک وری شد. هلش دادم. ندویدم. دور نشدم. ایستادم و دیدم. که افتاد. مغزش متلاشی شد. دستم را روی گردنم کشیدم. رد باریکی از خون بود. شالم را کشیدم و روی زخم فشردم. صدای قدمها بلند و نزدیک شد. صدای آمبولانس. حرفهایی که در هم پیچ میخوردند و دستهایی که کمک کردند تا از پلهها پایین بروم.
نمیتوانستم جلوی خبرها را بگیرم تا به گوشم نرسند. نمیتوانستم برای بازجویی نروم. من تنها شاهد پیش از مرگش بودم. پس من هم مثل بهمن دروغ گفتم.
هیچ کس به سهراب و احتمال بیگناه بودنش فکر نکرد. بهمن تمام گناه را به دوش او انداخته بود.
بعد از آن ماجرا خیلی فکر کردم. کارم درست بود یا نه؟ اما فکر کردن به این چیزها بعد از انجام یک کار به دردی نمیخورد. پس فکر کردن را گذاشتم کنار. دیگر به کتابخانه نرفتم. قید آزمون ارشد را زدم. و مدتی بعد هم از کارم استعفا دادم.
من در بازجویی گفتم که سهراب خودش پرید. که میخواسته من را هم با خودش پایین بکشد. اما توانستم از دستش خلاص بشوم. همه باور کردند. و فهمیدم دروغگوی خوبی هستم.
حالا که قرار است دیگر دروغی درکار نباشد، باید بگویم که از آن وضعیت لذت میبردم. یعنی احساسی دوگانه همراهم بود و به مرور بیشتر و بیشتر لذت بردم. از ترحمها، حمایتها و اینکه برای مدتی هرچند کوتاه احساس کردم موجود ارزشمندی هستم. اما بعد از مدتی نتوانستم خودم را بیشتر گول بزنم.
نمیتوانم به عنوان یک قاتل یا فردی که احساس پشیمانی ندارد زندگی کنم. یا به افکار، رویاهای درهم و ترسیدن از خودم ادامه بدهم. پس زندگیام را همینجا تمام میکنم.
میدانم درخواست زیادی است، اما امیدوارم همۀ شما، من را ببخشید. حتی سهراب و خدا.