من و نوشتن؛ یک روایت پنجگانه

برای من و بیشتر نویسندگان دیگری که می‌شناسم، نوشتن کاری شعف‌انگیز نیست. در واقع، تنها راهی که از آن طریق می‌توانم اصلاً چیزی بنویسم نوشتن پیش‌نویس‌های واقعاً واقعاً افتضاح است.
آن لاموت / پرنده به پرنده

روایت اول:

از همان اولش می‌دانستم که نوشتن در عین سادگی پیچیدگی خاص خودش را دارد. وگرنه من هم باید همان‌وقت یک دو جین داستان بلند می‌نوشتم! اما مسئله فقط دانستن یا ندانستن این موضوع نبود. من یک زمانی فقط می‌نوشتم که نوشته باشم. نوشتن برایم هدف یا وسیلۀ خاصی نبود. مثل این بود که گهگاه بروی پیاده‌روی.

من بدون هیچ دلیل خاصی نوشتن را جدی گرفتم. مثل کسی که راه رفتن و سرپا ایستادن برایش عادت شده و حالا نمی‌تواند صاف بنشیند یک گوشه. چیزی بود از سر عادت. حالا شاید بگویم که به خودم جنبیدم و گفتم پس کی باید نوشتن را جدی گرفت و از این چیزها، اما اصل قضیه چیز دیگری بود.

همان‌طور که یک روز دمِ ظهر، وقتی از سر امتحان ادبیات برمی‌گشتم خانه، هوایی شدم که بنویسم، آن روز هم وقتی در اوج ملال پهن شده بودم کف اتاق تصمیم گرفتم که نوشتن را از سر بگیرم تا لااقل این یک دانه آرزو را زیسته باشم. درست شبیه به آن کسی که می‌رود سراغ فلان آرزوی خاک گرفته‌اش تا ناکام از دنیا نرود!

من خیلی کارها را همین‌طور انجام داده‌ام. یک روز مامان گفت که فلان جا کلاس شیرینی‌پزی گذاشته‌اند. می‌خواهی بروی؟ آن لحظه داشتم رد می‌شدم که بروم به سمت آشپزخانه. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم باشد. چند روز بعد 5-6 ساعتی را سرپا بودم و نحوۀ فیلینگ و کاور کردن کیک را می‌آموختم. بی‌آنکه قصد خاصی داشته باشم. یا همین قبل از کرونا. من قرار بود بروم کلاس سنتور. بعد یک روز مامان گفت که شرمنده است و سنتور جور نمی‌شود و چند روز بعد به خودم آمدم دیدم متر و قیچی به دست توی کلاس خیاطی‌ام.

برای بعضی کارها لازم نیست آدم دلیل خاصی داشته باشد. فقط کافی است به صدای قلبش گوش کند. شاید هم به صدای سکه‌های توی جیبش.

روایت دوم:

من دلیل خاصی برای نوشتن نداشتم. نه قصد داشتم دنیا را متحول کنم، نه فریاد در گلو مانده‌ای داشتم و نه چیز دیگری. فقط یک عشق بود. خوشم می‌آمد که با کلمه‌ها ور بروم و داستان ببافم. کیفیتش هم خیلی برایم مهم نبود. همین که می‌توانستم بنویسم خودش معجزه بود!

من فقط دوست داشتم بتوانم یک چیزی بنویسم که در خیال نقش ببند و در نهایت بشود دست‌مایۀ نقش بستن بر پرده. من خیال داشتم فیلمنامه‌نویس بشوم و همین که اولین قدم واقعی را برداشتم فهمیدم که چیز خاصی از نوشتن نمی‌دانم.

پس آرام آرام رفتم سراغ کتاب و سایت و تمرین. نوشتم و بیشتر نوشتم. و برای اولین‌بار در عمرم از زیر بار انجام تکالیف نگارشی در نرفتم و به‌مرور زمان فهمیدم نوشتن یک داستان بلند به‌مراتب سخت‌تر از حل یک معادلۀ عریض و طویل چند مجهولی در دستگاه گاوس است. یا اینکه نوشتن دیالوگ‌های خوب پیچیده‌تر از اثبات حکم‌ها و مسائل هندسی است.

روایت سوم:

بزرگ‌ترین دروغ این است که نویسنده‌ها در دوران مدرسه انشاهای خوبی می‌نوشتند. من تا سال دوم راهنمایی عملاً بلد نبودم تنهایی انشا بنویسم! از همان وقت من به خودم هیچ اطمینانی نداشتم و ترجیح می‌دادم کسی کار را انجام بدهد که از آخر و عاقبتش مطمئن است. ولی خب، از همان وقتی که مجبور شدم خودم انشا بنویسم فهمیدم که می‌خواهم نویسنده بشوم. نه که انشاهایم عالی بودند، نه. من فقط فهمیدم که از این کار خوشم می‌آید.

مگر علاقه اصل اول انتخاب نیست؟ مگر نباید حواسمان حسابی به این عامل باشد؟ مهارت و توانمندی را هر وقتی می‌شود کسب کرد اما علاقه را نه. معنایی که در ورای هر کاری می‌بینیم مهم‌تر از خیلی چیزهاست که اگر نباشد، همۀ دنیا خاکستری می‌شود و صاف می‌روی سراغ چاه تاریک و بی‌انتهای افسردگی.

و نوشتن برای من معنا و مفهوم خیلی چیزها بود. خودِ آمد و رفت شب و روز یا تکان خوردن برگ‌ها در باد یا شکوفه دادن گل و درخت‌ها برای من معنای خاصی ندارد. به‌نظرم تمامش تکرار مکررات است. حتی خوابیدن و بیدار شدن. آخر چه مسخره‌ بازی است که راه افتاده؟! اما نوشتن باعث شد که قدری عمیق‌تر نگاه کنم. و حتی برخی کارها را فقط برای خاطر نوشتن تجربه کردم. فقط برای اینکه چیزی برای روایت داشته باشم. به‌کار بستم و آموختم که چنته‌ام برای بازگو کردن پر باشد.

روایت چهارم:

نویسنده جماعت باید قدری خودآزاری و اختلال فکری داشته باشد. وگرنه کدام از خدا برگشته‌ای خودش را حبس می‌کند یک گوشه و مدام با کلمه‌ها ور می‌رود که تهش برسد به متنی که بابتش تف هم کف دستش نمی‌گذارند؟!

نویسندگی قدری خودشیفتگی هم می‌خواهد. وگرنه کدام بچۀ سر به‌راهی خیال می‌کند تمام عالم منتظر خواندن تراوشات ذهنی‌اش هستند؟ و در نهایت نباید از چاشنی صبر و دیوانگی غافل شد. آخر کدام عاقلی چندین سال از عمرش را حرام بافتن یک داستان خیالی می‌کند؟

نویسندگی عاشقی می‌خواهد. کُشتی گرفتن با کلمه‌ها و سروکله زدن با افکار جور‌به‌جورت، آن‌هم هر روز و هر روز کار راحتی نیست. یک نویسندۀ حرفه‌ای هر روز می‌نویسد و برای حرفه‌ای شدن باید هر روز بنویسی و هر روز نوشتن کار ساده‌ای نیست. دست‌کم به نظرم به‌اندازۀ هر روز دویدن سخت است.

من هر روز می‌نشینم این گوشه و یک گربۀ خیس و وحشت‌زده به در و دیوار ذهنم پنجول می‌کشد و سعی دارم رامش کنم. اما کدام گربه‌ای را دیده‌ای که عاشق حمام کردن بشود؟

بین خودمان بماند اما بعضی روزها دیر بیدار می‌شوم تا دیرتر مشغول نوشتن بشوم. وقتی توبرۀ ایده‌هایت ته بکشد مجبوری از در و دیوار بنویسی و بعد می‌رسی به بیرونیات خودت و لاجرم آخرسر کارت می‌رسد به گزارش درونیات. همان وقت است که نوشتن آینه می‌شود و خودت را نشان می‌دهد و درست در همان زمان است که مطمئن می‌شوی باید داستانی برای بافتن پیدا کنی تا دیگر مجبور نباشی به خودت فکر کنی!

روایت پنجم:

می‌گوید دو دسته نویسنده وجود دارد: اول آن‌هایی که بد می‌نویسند و خیال می‌کنند خوب است و دوم کسانی که خوب می‌نویسند و می‌گویند بد است. و من امیدوارم جزو دستۀ دوم باشم.

2 نظرات در مورد “من و نوشتن؛ یک روایت پنجگانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *