من بیگناهم
دستهاش دور گردنم بود. فشار انشگتاش جلوی هوا رو گرفته بود. چنگ انداختم به بازوهاش. یه پیرهن بافتنی تنش بود. قویتر از من بود. اما نمیتونستم بمیرم. نمیخواستم تسلیم بشم. مثل هر آدم دیگهای که برای نجات جون خودش دست به هرکاری میزنه.
دستهام رو کشیدم روی زمین. کورکورانه دنبال یه چیزی میگشتم که بتونه نجاتم بدم. انگشتام رسید به یه چیز سرد. اولش درست نفهمیدم چیه. فقط گرفتمش و فرو کردم تو گردنش.
دیگه نفسم داشت بند میاومد. اولش جا خورد. اما دست بردار نبود. واقعا میخواست منو بکشه. من خیال میکردم که اون میپذیره. اما قصد داشت با کشتن من مشکلشو حل کنه.
دوبار؟ سه بار؟ نمیدونم چند بار شد. اما اونقدری زدم که دیگه دستاش از دور گردنم شل شد. چنگال بود. یه چنگال جونمو نجات داد. و حالا باید بشینم اینجا.
من میخواستم اون از رستوران بره. از اول میخواست شریک باشه. گفته بودم که میتونه فقط کار کنه. میدونم امیدوار بود نظرمو عوض کنم. ولی نمیفهمم چرا باید اینقدر براش مهم باشه؟ اینقدر زیاد؟
وقتی گفتم که میخوام رستوران رو ببندم چون عملا دیگه ورشکست شدیم، حسابی قاطی کرد. بهش گفتم اون فقط یه آشپز بوده برای این جا. چیزی رو از دست نداده. میتونه بره یه جای دیگه کار کنه.
عصبانیتش برام غیرقابل فهم بود. البته شایدم بیدلیل نبود. احتمالا ترسیده بود. که من موضوعو فهمیده باشم. وفهمیده بودم. اما اخراج کردنش هیچ ربطی به اون موضوع نداشت. یعنی ربط مستقیمی نداشت. من نمیخواستم به عنوان متهم لوش بدم. یا حتی تحویلش بدم. اگه میخواستم چنین کاری کنم، همون سه ماه پیش میکردم و اجازه نمیدادم کار به جایی بکشه که رستوران رو پلمپ کنن. دیگه هیچکس اونجا نمیاد.
قضیه این بود که ما تو انبار یه یخچال داشتیم. و خب تو اون یه جسد پیدا شد. هیچ کدوممون رو نتونستن متهم کنن. فیلمهای مداربسته هم چیزی نمیگن. اما تنها کسی که با انبار کار داشت اون بود و یکی دیگه از بچهها. همه چیز فقط تو یه هفته اتفاق افتاد. بعد از اون فهمیدن که فقط یه کسی جسد رو تا اینجا اورده. اما تحقیقات تموم شد. به ما هیچ ربطی نداشت. یعنی به من یا به اون. همه چیز پای اون پسره نوشته شد. چون همون شب حادثه چندتا بسته اورده بود.
من فقط گفتم که میخوام رستوران رو ببندم چون با این وضعی که پیش اومده دیگه نمیشه کار کرد. لااقل اینجا. اما اون فکر کرد من بهش شک کردم. یا اینکه میخوام لوش بدم. اما اصلا داستان این نبود.
معلومه که شک کردم. مگه خود شما به همۀ ما شک نکردین؟ ولی شبی که بحث بالا گرفت و خواست منو بکشه، مطمئن شدم کار خودش بوده.
من فقط ترسیده بودم و خواستم جونمو نجات بدم. من بیگناهم.