من از پیشوند «دکتر» متنفرم
من جزو همان خیل عظیمی هستم که از وقتی توی قنداق بوده نافش را با پزشکی بریدهاند. قرار بود خانم دکتر بشوم و باعث سربلندی خانواده. حتی گفتهاند که بند نافم را انداختهاند روی پشت بام یک مدرسه که بچۀ درسخوانی از آب دربیایم. و همین طور هم شد.
من بچۀ درس خوانی بودم. یاد گرفتم که درس مهمترین چیز است و باید اولویت اول زندگیام باشد. من باید خوب درس میخواندم، همیشه شاگرد اول میشدم و آخر سر هم پزشک.
من خوب درس خواندم و همیشه شاگرد اول کلاس بودم تا اینکه یک جایی فهمیدم درس همه چیز نیست. فهمیدم دلم نمیخواهد پزشک بشوم و دوست دارم کارم هرچیزی باشد به جز پزشک شدن. از ور رفتن با کلمهها و غذاها خوشم میآمد.
یک وقتی به سرم زد که بروم برق بخوانم. خودم هم نمیدانستم چه دخلی به علایقم داشت. فقط احساس میکردم کار فنی را بیشتر دوست میدارم. حتی به تعمیرات و مکانیک هم فکر کردم. اما آخر سر تصمیم گرفتم بشوم مهندس it.
من قرار بود پزشک بشوم اما فشار حوادث غیرقابل پیشبینی زندگی و هومورنهای نوجوانانهای که میزان لجبازی آدم را تا حد جنون در خون آدم بالا میبرد، باعث شد که سر خر را کج کنم و به جای تجربی بروم سراغ ریاضی.
من توی رشتۀ ریاضی هم کلی دور خودم چرخیدم. به خودم تف و لعنت فرستادم که این چه هچلی بود که خودم را تویش انداختم؟ و به این فکر کردم که چطور میتوانم فرار کنم پس شروع کردم به کاویدن رشتههای مختلف.
از همان وقت بود که فهمیدم هرکارهای بشوم در کنارش مشاور و سخنران هم خواهم شد. حالا در هر رشتهای. من از اینکه بروم و بگردم و بیایم حرف بزنم لذت میبردم. از اینکه بچهها سوال بپرسند و من جوابش را بدانم، از اینکه بین آن همه آدم یک راست بیایند سراغ من و سوالی بپرسند. همۀ اینها حالم را خوب میکرد. اما باز همچنان نمیدانستم میخواهم چه کنم. من هیچ وقت به این فکر نکردم که میتوانم روانشناس بشوم یا بروم در رشتۀ مشاوره تحصیل کنم. فقط میخواستم پزشکی نخوانم و در کنارش بروم سراغ کاری که همانقدر ارزشمند باشد.
من عاشق کتاب خواندن و نوشتن بودم. اما هیچ وقت به این فکر نکردم که نوشتن میتواند هدف اصلی زندگیام بشود.
من قرار بود پزشک بشوم و برای فرار کردن از زیر بارش خودم را به در و دیوار کوبیدم. از هواشناسی و نجوم و هوافضا تا شیمی و سلولی مولکولی و ژنتیک. من بیشتر رشتههای گرایش نظری را زیر و رو کردم. اما هیچ کدام آنقدری که باید چنگی به دلم نمیزد. من ارزش را در رشتههای تخصصی، سخت و کمتر شناخته شده میدیدم.
من هیچ وقت فکر نکردم که میتوانم بروم ادبیات نمایشی بخوانم یا اینکه رشتۀ روزنامه نگاری هم برای خودش چیزی است. من میخواستم بروم سراغ شغلی که به اندازۀ پزشکی ارج و قرب داشته باشد. اما پزشکی نباشد.
خودم هم هنوز درست نفهیدهام که چرا نمیخواستم پزشک بشوم. یعنی یک سری دلایل و توجیهات دارم اما هیچ کدامشان چندان معقول یا قاطع نیست. تهش این بود که شغلش را دوست نداشتم.
مثل همین حالا که روانشناسی خواندهام و انتظار دارند که درمانگر بشوم. اما من از این شغل خوشم نمیآید. حالا توانایی یا استعداد یا هرچیز دیگری هم داشته باشم. اینکه فضایش را از نزدیک تجربه نکردهام هم باعث نمیشود در فکرم تجدید نظر کنم.
توی سریالهای بیمارستانی همه چیز زیباست. اما واقعیت چندان شبیه به آنها نیست. آن همه سال درس خواندن و زجر کشیدن و آن نظام خشک حاکم در بیمارستانها. میدانم که هرکاری سختی خودش را دارد اما من آدم آن سختیها نبودم. یعنی حاضر نبودم که به خاطر پزشکی آن سختیها را تحمل کنم.
من تصمیم گرفتهام تا اطلاع ثانوی تحصیلات تکمیلیام را به تعویق بیندازم. این 6 واحد آخر را پاس کنم، مدرک کارشناسیام را بزنم زیر بغلم و بروم پی زندگیام.
هنوز هم به من میگویند خانم دکتر و هر بار دکتر گفتن مثل قیر داغ قلبم را مچاله میکند. احساس میکنم یک چیزی ته دلم فرو میریزد.
من هنوز هم دارم تمام زورم را میزنم که فقط بقیه را راضی نگه دارم. من همین چند روز پیش یادم رفت که چه قرار و مداری با خودم گذاشته بودم و برای راضی و خوش حال نگه داشتن دیگران رفتم سراغ کاری که توی لیست سیاه بود.
من قرار بود دیگر در آن مسیر تلاش نکنم. اما باز فراموشم شده بود. من چندین ماه تقلا کردم تا به خودم بقوبلانم که درس خواندن یا نخواندن من، دکترا گرفتن یا نگرفتن من، شاغل شدن یا نشدن من، حالا در هر زمینهای، کاملاً به خودم بستگی دارد. نه نظر این و آن و مسئولیتش تماماً با من است.
خیال میکردم که نمیشود. اما شد. من ایستادم و تصمیم نهایی را گرفتم. میدانم که همه را ناامید کردم. زیادی از این شاخه به آن شاخه پریدم و همه را سرگردان کردم. هیچ کس آخرسر نفهمید که من چیستم یا کیستم؟ همین هفته پیش بود که یکی از داییها وقتی که داشت مرا معرفی میکرد گفت این بچۀ خواهر من خانم دکتر است. منتها خودمان هم هنوز نفهمیدهایم دکتر چه؟
میدانم حرفش بیشتر جنبۀ شوخی داشت اما آن شب باز چیزی ته دلم فرو ریخت و باعث شد من باقی زمان آن مهمانی را بچپم یک گوشه و سرم را بکنم توی کتاب. هروقت توی یک جمع سر من میرود توی کتاب دو معنا دارد. یا حوصلهام حسابی سر رفته یا بشدت مضطرب شدهام. و هیچ کس این را هنوز نفهمیده.
همه شان خیال میکنند من یک کرم کتابم که همیشه دارد درس میخواند. من هیچ وقت نگفتم کتابی که میخوانم درس نیست. مثلاً یک نمایشنامه است یا یک داستان. یا هرچه. یک چیزی است که احساس میکنم برایم مفید است.
چند وقت پیش یکی دیگر از داییها آمد بالای سرم و گفت داری فیلم راکی نگاه میکنی؟ این درس خواندن است؟ من درآمدم که نه دارم از دید فلان و بهمان تحلیلیش میکنم. که البته همهاش زر مفت بود. من فقط کنش-ایدۀ داستان را در کتاب بوطیقای ارسطو برای فیلمنامه نویسان خوانده بودم و دلم میخواست فیلمش را ببینم.
یا دو هفته پیش بود که با همین دایی اخیر رفته بودم کتابخانه که توی راه حرف رفت سمت ادامۀ تحصیلِ من و گفتم که دیگر قصد درس خواندن ندارم و چسبیدهام به نوشتن نمایشنامه. درآمد که درست را بخوان و دکترایت را بگیر و فلان و بهمان. من کم آوردم. ترسیدم. نتوانستم از علاقهام دفاع کنم. باز زدم توی آن فاز که اینطور میتوانم وارد حوزۀ سایکو درام و فلان و بهمان بشوم. باز هم زر مفت بود.
من همیشه نگران حرف و نظر بقیه درمورد خودم هستم و بیشتر وقتها یادم میرود که خودم چه میخواهم. من یک عجول کمالگرای همیشه مضطربم که حتی طاقت ندارد توی مسیر موردعلاقهاش باقی بماند.
همیشه یک احساس گناه دنبال من است. من میتوانستم بنشینم و درسم را بخوانم و ارشدم را هم بگیرم و توی همین حوزه فعالیت کنم و آرزوی دیرینهشان را برآورده کنم و بالاخره در یک چیزی خانم دکتر بشوم.
میدانی چه شد که قید ادامۀ تحصیل را زدم؟ من قرار بود بروم سراغ روانشناسی صنعتی. احساس میکردم اینطور هم به علایق خودم میرسم هم به انتظارات دیگران. اولش کسی این گرایش را قبول نداشت. اما اینقدر ازش گفتم که شد محبوب مادرم! و من چه کردم؟ احساس کردم که باز تحت فشار و اجبارم. احساس کردم که فقط برای مقبولیت است که دارم درس میخوانم. قرار نیست از این درس استفادهای بکنم. فقط درس میخوانم که دوستم داشته باشند. من داشتم باج میدادم. حالا چه عمدی چه سهوی.
من میخواستم پشت مدرکهایم قایم بشوم. میترسیدم حرف بزنم. همیشه از اینکه اظهار نظر چندانی بکنم فرار میکنم. من میخواستم درس بخوانم تا مدرکم برایم یک قوت قلب باشد. که شجاعت پیدا کنم و برای همین داشتم درس میخواندم.
و این مورد آخر محکمترین دلیل من بود که درس خواندن دیگر به درد من نمیخورد.
من حالا مصمم. دیگر درخواستم برای ثبت نام در کارگاههای نویسندگی یا خرید کتاب را به زور به روانشناسی ربط نمیدهم. لااقل دارم تلاشم را میکنم.
لازم نیست که در همه چیز وارد باشم، لازم نیست همه چیز را تمام و کمال و بدون ذرهای نقص انجام بدهم، و اگر شکستی خوردم یا به بنبست رسیدم حق برگشت را دارم. جا زدن حق مسلم ماست. نیست؟
من دارم تمام تلاشم را میکنم تا آن خودی که زیر لایهلایه فشار و درخواست و انتظار و توهم و قصۀ خود ساخته دفن شده را بکشم بیرون و احیایش کنم. بعضی روزها پشیمان میشوم و دلم میخواهد برگردم به همان پوشش دختر آرام و درسخوان اما خسته شدهام. دیگر هم نمیخواهم کارهای گندهای انجام بدهم که وجودیتم و ارزشمندیام را به دیگران اثبات کند.
حالا سه اولیت روزانهام تمامش مربوط به نوشتن است و تولید کردن محتوا و بافتن داستان. روزم را با نوشتن شروع میکنم، پیش میبرم و تمام میکنم. حالا دو ماهی میشود که آرام آرام دارم بیخیال خیلی چیزها میشوم و حدود یک ماه است که چسبیدهام به آن خود حقیقیای که میخواهم باشم. شاید این خاصیت زمستان است. کمک میکند بروی توی پیلهات و دگردیسی کنی.
اسفند گذشته من رسیده بودم به همان زهرایی که دنبالش بودم. اما از نیمههای اسفند باز حواسم رفت پی راضی و شاد نگه داشتن دیگران و همۀ پنبهها رشته شد. آن وقت میتوانستم یک نه بگویم. یعنی گفته بودم. گفته بودم که من دیگر کنکور دوباره نمیدهم. اما بعد برای اینکه عذاب وجدان یقهام را ول کند گفتم باشد. چندماهی هم خواندم. اما بعدش احساس کردم نفسم بالا نمیآید.
من داشتم سفت و سخت درس میخواندم که اینبار دیگر واقعاً بشوم خانم دکتر. میخواستم این سوگ را پایان بدهم. اما نتوانستم. بحث سخت بودن نبود. بحث این بود که نمیتوانستم تاب بیاورم. آخر مسیری بود که مرا از آنچه میخواستم دورتر میکرد. برایم عذابآور بود که جا بزنم. اما نه کسی مرا کشت و نه سرزنشم کرد بابت هدر دادن آن چند ماه. با این حال من جانم درآمد تا حرفم را بزنم.
همیشه شدت اندوه دیگران عذابم میدهد. اینکه بابت من اذیت بشوند. و هنوز هم کمابیش همانطورم.
من قرار بود پزشک بشوم. اما شدم یک آدم سرگردانِ مضطرب که بال بال میزند یکطوری این شکست بزرگ زندگیاش را جبران کند.
این شکست برای خودِ من یک شکست نیست. من فقط احساس میکنم در راه سربلند کردن خانوادهام شکست خوردهام. نه رتبۀ کنکوری که با افتخار جارش بزنند نه دانشگاه بهنامی که پزش را بدهند!
این یک شکست نیست؟
اصلاً چرا ما میرویم دانشگاه تا درس بخوانیم؟ برای اینکه پزش را به این و آن بدهیم؟ برای اینکه توانمندی و هوشمان را به رخ این و آن بکشیم؟
شما را نمیدانم. اما من فهمیدهام فعلاً در این نقطهای که هستم بهتر است متوقف شوم و راهم را کج کنم. من با عقلی که حالا دارم به این نتیجه رسیدهام که میتوانم در راهی دیگر موفق بشوم. و مطمئنم که موفقیت من، حالا در هرزمینهای، مادامی که شرافتمندانه باشد باعث رضایت و شادی خانوادهام خواهد شد. حتی اگر همچنان گاهی آه و افسوس بخورند یا نگاهشان بگوید که اگر فلان و بهمان میشد بهتر بود.
خیلی حرف دل من بود
🙂