من آدم اشتباهی را کشتم

دستگیر کردن من کار اشتباهیه. چون می‌دونم مسبب اصلی تموم این قضایا اون بیرون داره واسه خودش ول می‌چرخه. نه. شما دارین اشتباه می‌کنین. این چه ربطی داره؟ چون من رفتم تو دفترش یعنی کار منه؟ اگه این‌طوره باید مهسا رو بگیرین. چون اون بود که جسد رو پیدا کرد. این آزمایش‌ها نمی‌تونن اون چیزی رو که واقعا رخ داد نشون بدن. ببینین شما دارین اشتباه قضاوت می‌کنین. اشتباهه. گوش می‌کنین چی می‌گم؟ همه چیز این‌طور به نظر می‌رسه که من با یه جسم سخت و سنگین زدم تو سرش. درسته؟ اما چی باعث شد که من دست به چنین کاری بزنم؟ آره. آره قبول دارم. من زدم. اما آیا فقط همین باعث مرگش شده؟ من کاری به خون‌ریزی و ضربۀ مغزی ندارم. منظورم وقایع قبل از اونه. معلومه که مهمه. چون اونا بودن که منو به چنین نقطه‌ای کشوندن. ما رو کشوندن. وگرنه ما هم داشتیم زندگی‌مونو می‌کردیم. مهسا یکی از این عوامله. اصلا عامل اصلیه. اون باعث کلی هرج و مرج شد. همه چیز رو بهم می‌ریخت. بدون ذره‌ای احساس پشیمونی. اصلا از کجا معلوم که خودش کارش رو تموم نکرده؟ شاید نشسته بالای سرش و مرگش رو دیده درصورتی که می‌تونسته نجاتش بده. نمی‌دونم. من که دکتر نیستم. بعدشم بیکار نبودم که وایسم ببینم چقدر حالش بد شده. آره فقط زدم و اومدم بیرون. نه. برای چی باید می‌ترسیدم؟ رفتم کاری که باید انجام می‌دادم رو انجام دادم و بعدش هم رفتم. من می‌دونستم که گیر می‌افتم. بله. اما نه به اتهام قتل. اقدام ناگهانی؟ نمی‌دونم. فقط وقتی که داشت حرف می‌زد و مزخرف می‌بافت که باید تعدیل نیرو کنن، فهمیدم وقتشه که از شرش خلاص بشم. باید صداش قطع می‌شد و مطمئن می‌شدم که نمی‌تونه کاری کنه. اگه راست می‌گفت چرا مهسا رو بیرون نکرد؟ چرا هیچ کس دیگه‌ای رو بیرون نکردن؟ فقط من اضافه بودم؟ منی که این‌همه برای اون شرکت جون کندم. بله. بعدش از شرکت زدم بیرون. خوشم نمیاد کسی باهام طوری رفتار کنه که انگار یه تیکه آشغالم. سابقه؟ درچه مورد؟ خب، موارد کوچیکی بودن. بله. چند جلسه‌ای رفتم اما بیخود بود. فقط پول دور ریختن بود. چرا باید می‌رفتم پیش یه نفر می‌نشستم که سؤال‌های عجیب‌غریب می‌پرسید و می‌خواست خودمو تغییر بدم؟ همه می‌خوان منو تغییر بدن. مگه منی که هستم چشه؟ این قدر بده؟ بله، بله. درست می‌گین. نباید اون رو می‌کشتم. باید می‌رفتم سراغ مهسا. اون وقت قضیه تعدیل نیرو هم خودبه‌خود حل می‌شد. شاید هم حق با شماست. و اون روان‌شناسه. باید روی کنترل خشمم کار کنم. اما باور کنین خیلی سخته. وقتی که یه بند اون فکشون می‌جنبه و کارایی می‌کنن، حرفایی می‌زنن که می‌بردت زیر سؤال. یا مثل احمقا می‌شن یا خیال می‌کنن که تو احمقی. من فقط می‌خواستم چیزی که داشت درونم منفجر می‌شد رو تخلیه کنم. شاید بهتر بود که بزنمش زمین. ولی خب خورد توی سر اون و مرد. حالا باید چی‌کار کنم؟ برای مردنش باید تقاص پس بدم؟ در صورتی که اون مهسای عوضی داره برای خودش راست راست می‌چرخه؟ همیشه تقصیر اونه. ایده‌هامو می‌دزده. منو ضایع می‌کنه. به خاطر اشتباهای کوچیک جنجال به پا می‌کنه. قبول دارم. اعتراف می‌کنم که آدم بی‌گناهی رو کشتم. حالا فکرم شفاف شده. باید از اول می‌رفتم سراغ مهسا. اون مشکل اصلی بود. ولی من کور بودم. به حرفم گوش می‌کنین؟ اصلا می‌شنوین چی می‌گم؟ چرا برای خودتون حرف می‌زنین. نه. اصلا قبول ندارم. چی رو ضبط کرده؟ کجا؟ نه. من هیچ جا نمی‌رم. من باید برگردم سرکارم. اگه نتونم برم سرکار اون عوضی جام رو می‌گیره. می‌دونین چقدر سختی کشیدم تا به این جا برسم؟ تقصیر خودمه؟ نه. نه. تقصیر مهساست. همه چیز تقصیر اونه. دستمو ول کنین. من باید برگردم خونه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *