
مقصّرِ اصلی
اثر آفتاب در حال فروکش کردن بود و فضای اتاق رو به تاریکی میرفت. اکبر نشسته بود روی صندلی و به تخت خیره شده بود. وقتی که متوجه تاریکتر شدن فضای اتاق شد، بلند شد و به سمت تخت رفت. خم شد و دو انگشتش را گذاشت روی گردنِ سردِ پری. چند باری دستش را جابجا کرد و بعد انگشتش را گرفت جلوی بینی و دهان نیمه بازش. هیچ چیزی احساس نکرد. برگشت و نشست سر جایش و به ساعت چشم دوخت. چطور اینهمه خوابیده بود؟ هنوز احساس سرگیجه میکرد. ناگهان چیزی به خاطرش رسید. از جا جست و به سرعت خودش را به اتاقِ کناری رساند. آرام دستش را پیش برد و دستگیره را چرخاند. درِ همیشه قفل، باز بود. قفسۀ داروها زیر و زبر شده بود. مشخص بود که پری حسابی گشته تا بهترین را پیدا کند. رفت به سمت آشپزخانه و سطل زباله را از زیر ظرفشویی بیرون کشید. پری حتی به خودش زحمت نداده بود که بستههای خالی را پنهان کند.
صدای در بلند شد. اکبر سریع سطل را هل داد سر جایش و صاف ایستاد. دستی به موهایش کشید و منتظر ماند تا صدا آرام بگیرد. هر کسی بود ول کن نبود. یکریز در میزد و صدایی آشنا التماس میکرد: اکبر… منم… درو باز کن.
اکبر به سمت در رفت و کلید را چرخاند. سبحان، آشفته با لباسی لک شده پشت در ایستاده بود. سریع پیش آمد و دست اکبر را چسبید و با نفسی بریده گفت: اکبر…
اکبر ساکت نگاهش کرد. لبان سبحان لرزید و گفت: امید…
بعد بینیاش را بالا کشید، به لکههای خون روی لباسش اشاره کرد و ادامه داد: داره میمیره.
اکبر سرش را چرخاند به سمت داخل و به در نیمه باز اتاق خواب خیره شد.
سبحان گفت: یالا بجنب دیگه. امید داشت بازی میکرد… همهاش تقصیر منه… با سر خورد تو میز. کل فرش خونیه… اکبر… چیکار کنم؟
اکبر گفت: پری مُرد.
-چی؟ چی میگی؟
-خودکشی کرد. فکر میکردم باز داره بیخودی تهدید میکنه. ولی انگاری جدی بود.
سبحان چندباری پلک زد و دست اکبر را رها کرد و گفت: شرمنده. چه وقت بدی…
بعد ناگهان محکمتر از قبل دست اکبر را چسبید و گفت: ولی… پسر من که هنوز زنده است. هان؟ بیا. بچهام داره از دست میره.
اکبر دستش را کشید بیرون و به سمت آشپزخانه رفت. انگاری که دنبال چیز خاصی بگردد. در یخچال را باز کرد و کمی بعد دوباره بست. به سمت سینک رفت و بالای سر ظرفهای نشسته ایستاد و خیره شد به چکه کردن شیر آب. بعد نفس عمیقی کشید و به هال برگشت. سبحان داد کشید: داری چیکار میکنی؟ بیا دیگه. اون بچه خونش بند نمیاد. نمیدونم باید چیکار کنم؟ تو مگه دکتر نیستی؟
اکبر انگار که چیز عجیبی شنیده باشد با تعجب ابروهایش را داد بالا و بعد گفت: نه نمیتونم… پری مُرده.
و به سمت اتاق خواب رفت. سبحان با قدمهای بلند وارد خانه شد و دست اکبر را گرفت و گفت: وقتی زنده بود چیکار کردی؟ حالا که مرد عزیز شد؟ مرده دیگه.
اکبر برگشت و خیره شد به چشمان سبحان. سبحان دستش را شلتر کرد و گفت: ببخشید… ولی تو یه پزشکی. کارت مگه نجات داده جون آدما نیست؟ امید کلی خون ازش رفته. تو رو خدا… فکر کن نازیِ خودته.
اکبر زمزمه کرد: نازی… اگه زنده بود شاید پری هم زنده میموند.
-حالا نذار امید منم بمیره. بلایی سرش بیاد منم میمیرم.
اکبر کمی دور و بر اتاق را برانداز کرد و گفت: باشه.
و به دنبال سبحان از پلهها بالا رفت. درِ خانه باز بود. اکبر آرام قدم برداشت و وارد خانه شد. امید کنار میز افتاده بود. هیچ تکان نمیخورد. اکبر نشست بالای سرش و دو انگشتش را گذاشت روی گردنی که حوضِ خون بود. چندبار دستش را جابجا کرد. بعد زانوهایش را بغل زد و سرش را یکبری گذاشت روی زانوهایش و به شکم امید خیره شد. انگار منتظر تکان خوردنش باشد. سبحان آرام گفت: داری چیکار میکنی؟
-نفس نمیکشه.
-خب یه کاری بکن.
-مرده.
-چی؟
-مرده.
سبحان خیز برداشت به سمت اکبر و گفت: چی داری میگی؟
اکبر ساکت ماند و جوابی نداد. سبحان خم شد روی امید و آرام تکانش داد و گفت: امید… بابا صدامو میشنوی؟ بابا… عمو اکبرو اوردم حالتو خوب کنه.
اکبر با صدایی بیتشویش گفت: مرده دیگه. مثل پری… مثل نازی.
-اصلاً میفهمی که چی میگی؟
اکبر بلند شد و گفت: من میرم. کاری نیست که بکنم.
سبحان سریع بلند شد و اکبر را گرفت و گفت: چرا کاری نمیکنی؟
-گفتم که… مرده.
-نه… نه. تو باید حالشو خوب کنی. تو دکتری.
-معجزه که نمیتونم بکنم. اگه میتونستم زندگی خودم از بین نمیرفت.
سبحان اکبر را رها کرد و نشست روی مبل و گفت: چقدر گفتم زود بیا؟ چقدر گفتم حالش خوب نیست؟ چقدر گفتم کلی خون ازش رفته؟ نگفتم داره میمیره؟ اون وقت تو به فکر زن مردهات بودی.
-باید زنگ میزدی به اورژانس.
-تو میخواستی تلافی کنی. نمیتونستی ببینی بچۀ من زنده است اما بچۀ خودت مرده.
-باید زنگ میزدی اورژانس.
سبحان از جا پرید و گفت: باید زودتر میاومدی.
-تو باید حواست به بچهات میبود که نبود.
-تو هم خودت باعث شدی نازی بمیره. حالا هم پری.
-تو هم باعث شدی امید بمیره.
-نخیر هم تو باعث شدی بچۀ من بمیره.
-میرم زنگ بزنم بیمارستان. هم واسه پری هم واسه امید.
اکبر از در خارج شد و پلهها را به سمت درب نیمه باز خانه خودش طی کرد. پشت سرش صدای گریۀ سبحان شنیده میشد.
پ.ن: تقلیدی از داستان کوتاه «دشمنان» نوشته « آنتوان چخوف». البته پایان بندی کمی متفاوت بود.
سلام
نقطه قوت کارت، تعلیق پزشکبودن اکبر بود. آفرین
تشکر:)
سلام :))))
این خیلی جاذاب بود :)))
به به سلام زری خانم، کم پیدایین.
خوش حالم که خوشتون اومده:)