
معرفی کتاب «بابام هیچوقت کسی را نکشت»
دو هفتۀ پیش بود که در مخزن کتابخانه لابهلای قفسهها میچرخیدم و اسمها و عنوانها را بالا و پایین میکردم که چشمم خورد به نام «ژان لویی فورنیه». احساس کردم اسمش آشنا میزند و عنوان کتاب هم کنجکاوی برانگیز بود. آخر داشتم دنبال کتابهای ژانر جنایی میگشتم.
کتاب را کشیدم بیرون و نگاهی به پشت جلدش انداختم و متوجه شدم که پیش از این، کتاب «کجا میریم بابا؟» را از این نویسنده خواندهام. پس این کتاب را هم برداشتم.
«بابام هیچوقت کسی را نکشت» درست مثل کتاب «کجا میریم بابا؟» نثر ساده و روانی دارد. متنهایش طنزی دارد که نه تنها تو را به قهقهه نمیاندازد، بلکه حتی گوشۀ چشمت را هم تر میکند.
در «کجا میریم بابا؟» آقای «ژان لویی فورنیه» در کمال صمیمت، انگاری که بعدِ از سر گذراندن یک هفتۀ طاقت فرسا نشسته تا با تو کمی گپ بزند و قصۀ خودش را بازگو کند. داستان دو پسرش که هر کدام به نحوی درگیر عقبماندگی ذهنی است.
مدتی من پیوسته آثار طنز را دنبال میکردم و به چشم یک اثر طنز به دنبال آن کتاب رفته بودم. اما یادم است که آن شب پای کتاب اشک ریختم. نمیشد اشک نریزم. ما آدمها معمولاً درمورد مشکلاتمان اغراق میکنیم و همه چیز را زیادی گنده میکنیم و با آه و ناله میخواهیم ثابت کنیم که مصیبت دیدهتر از ما نیست. اما او این مشکل بزرگ زندگیاش را طوری تعریف میکرد که انگار دارد از سوراخ دندانش حرف میزند! و همین تلخی کار را بیشتر میکرد.
شاید بشود گفت «بابام هیچ وقت کسی را نکشت» کمتر تلخ است و اینبار ماجرا را نه از زبان یک پدر دلشکستۀ فرسوده، بلکه از زبان یک نوجوان میخوانیم. نوجوانی که با مرگ پدرش مواجه شده و حالا دارد بابایش را برای ما توصیف میکند. اینجا هم ژان لویی طنازانه و به شکلی که انگار اصلاً مسئلۀ خاصی نیست به مسائل مهمی میپردازد.
کتاب از چندین قطعۀ کوتاه تشکیل شده که آدم را به بیشتر خواندن ترغیب میکند. انگاری که نویسنده لم داده کنار دستت و همانطوری که یک پرتقال پوست میگیرد خاطرات کودکیاش را تعریف میکند. خاطراتی که تلخند و پر از درد. اما او طوری معصومانه و بیتکلف تعریفشان میکند که انگار دارد خاطرات همسایهشان را تعریف میکند. همانقدر دور و کوچکنمایی شده.
همان لحن کنایی و بله بالأخره کلمۀ مرود نظرم را پیدا کردم! کمیک. اینجا در مقدمۀ کتاب نوشته که او این خاطراتش را در فضایی تراژدی-کمیک روایت میکند. این باعث میشود در عین حال که احساس میکنی مسئله اصلاً چیز مهمی نیست، دردی که پشتش پنهان است را هم لمس کنی.
نثر ژان لویی حسابی به مذاقم خوش آمده و دوستش میدارم. در این کتاب، نویسنده هم یکجورهایی از پدرش گلایه میکند که هیچ جوره یک پدر یا همسر نمونهای نبوده و کم خونشان توی شیشه نکرده و همزمان از او دفاع میکند که در عوض مهربانی و شیوۀ خاص خودش برای نشان دادن توجه را داشته، پزشک کاربلدی بوده که به بهترین شکل با بیمارانش کنار میآمده و یا اینکه ذاتاً آدم رذلی نبوده.
و اما ترجمه. مترجم این کتاب جناب «محمد جواد فیروزی» است که با یک ترجمۀ روان و خوب ما را مهمان خاطرات ژان لویی کرده است.
اگر میخواهید یک کتاب کم حجم مینیمالیستی بخوانید که روایتی سرگذشت نامهای داشته باشد و قدری چاشنی طنز، من این کتاب را به شما پیشنهاد میکنم.
بریده ای از کتاب:
بابا و مرغ ها
در انتهای حیاط خانه یک مرغدانی داشتیم. کار سر بریدن مرغ ها همیشه به عهدۀ بابا بود.
شروع کار عین عمل جراحی قلب روباز بود. مشتاقانه او را در قالب یک پزشک مجرب تماشا می کردیم که چگونه چاقوی جراحی اش را آماده می کرد، مرغ را می گرفت و بین زانوانش گیر می انداخت و آنگاه با یک ضربت چاقو سر از تنش جدا می کرد.
اما بابا به خاطر لرزشِ دست هایش که نتیجۀ زیاده روی در نوشیدن بود یک در میان خیط می کاشت. مرغ بیچاره که گردنش نصف و نیمه بریده شده بود، در حالی که لولۀ تنفسی اش از گردنش آویزان بود و خون به بیرون فواره می زد، هرجور بود خودش را از دست پدر خلاص می کرد و در می رفت.
آنوقت بابا با فحاشی سعی می کرد مرغ را یکبار دیگر به دام بیندازد، اما از عهده اش بر نیم آمد و حاضر به قبول کمک از جانب ما نیز نبود. دست آخر یک سنگ بزرگ و یا یک آجر بر می داشت و به سمت مرغ هدف می گرفت، اما تیرش خطا می رفت. نتیجۀ این کار برای هیچ کس رضایت بخش نبود، خصوصا برای مرغ بیچاره.
شب، سر میز شام، احدی میل به غذا خوردن نداشت. مرغِ لای پلو طعم عجیب و غریبی داشت.
مشخصات نسخۀ چاپی کتاب:
نام کتاب: بابام هیچوقت کسی را نکشت
مترجم: محمد جواد فیروزی
نشر: مؤسسۀ انتشارات نگاه
تعداد صفحات: 133 صفحه
سال نشر: 1390
قیمت نسخۀ چاپی: 7500
مرسی از معرفی این کتاب خوب
کنجکاو شدم بخونمش🙂✌🏻
خوشحالم که باعث این آشنایی شدم:))