اولباری که نامش را شنیدم هیچ تصوری نداشتم که محتوای داستان چیست. خیال میکردم داستان جنایی باشد. چرا؟ چون آثار دیگری که از مترجمش، محمد عباسآبادی، خوانده بودم جنایی بودند. نه که این اثر جنایی نبود، اما چیزی بیشتر از یک اثر جنایی ساده بود!
پسر سرپرست یتیمخانه داستانی حماسی و هیجانانگیز است از ماجراجویی پسری بهظاهر یتیم در آبهای یخبسته، تونلهای تاریک و راهروهای مرموز مراکز جاسوسی و اطلاعات در دیکتاتوریترین کشور، یعنی کرۀ شمالی.
آدام جانسون، رماننویس آمریکایی است که در دانشگاه استنفورد مشغول تدریس نویسندگی است. تنها یکبار هم به کرۀ شمالی سفر کرده اما بهتر از بسیاری از نویسندگان توانسته فضای آنجا را تصویر کند.
البته، دقت داشته باشید که این یک رمان است. طبیعی است که برخی چیزها در آن اغراق شده باشد یا راست و دروغ قدری در هم آمیخته باشند چون هدف خلق اثری داستانی و دراماتیک است. پس اگر کنجکاو هستید درمورد کرۀ شمالی و اوضاع زندانهایش بیشتر بدانید، بروید سراغ ناداستانهایی که براساس خاطرات افراد حقیقی نوشته شده.
خلاصۀ داستان پسر سرپرست یتیمخانه
جان دو پسر سرپرست یک یتیمخانه است. مادرش زنِ زیبا و خوانندهای بود که سالها پیش او را به پیونگیانگ (پایتخت کرۀ شمالی) بردند و از آن وقت دیگر خبری از او ندارند. پدر زیرِ بار ننگِ بزرگ کردن فرزندی بیمادر نرفته و برایش اسمی هم نگذاشته. جان دو همانجا با یتیمها بزرگ میشود و مسئول همه چیز است. حتی مسئولِ کارهایی است که بچههای دیگر انجام میدهند و عوضِ آنها تحقیر و تنبیه میشود. پدر تمامِ غمِ ناشی از سوگِ همسرش را بر سر تنها فرزندی که یادآور عشقی از دست رفته است خالی میکند.
اوضاع میگذرد و جان دو به همراه باقی یتیمها راهی ارتش میشود. ۸ سال را در تونلها سپری میکند تا سرانجام فردی به نام مأمور سو سراغش میآید و میگوید باید یونیفرمش را عوض کند. جان دو میپذیرد چون آموخته دهان بدوزد و کاری را انجام دهد که از او خواستهاند. کار جدیدش چیست؟ دزدین آدمها از مرز ژاپن!
بعد از این، به عنوان تشویقی میفرستندش به یک آموزشگاه تا زبان انگلیسی بیاموزد و بعد بهعنوان مأمور اطلاعات ایامش را در یک کشتی کوچک ماهیگیری سپری کند و پیامهای رادیوییِ اطراف را تایپ کند. در همین کشتی است که اتفاقهایی میافتد و زندگی جان دو دستخوش تغییر میشود.
نیمۀ اول کتاب شرح ماجراجوییهای جان دو و جان سالم به در بردن از وقایع مختلف است و نیمۀ دوم با یک پرش یکساله، به شکلی معماگونه به شرح وقایعی میپردازد که تحولِ تمام و کمالِ جان دو را به نمایش میگذارد.
جان دو، شخصی که حتی خیالِ امکانِ فرار را در ذهنش انکار میکند و از زندگیاش راضی است، حالا مبتلا به عشق شده و برای خاطر آن تمامِ قوانین را زیر پا میگذارد و کارهایی میکند که به قول رفیق بیاک هیچ نامی برایش نیست. چون تا به آن وقت هیچ کس چنان کارهایی نکرده.
راوی، روایت و زاویۀ دید در پسر سرپرست یتیمخانه
در نیمۀ اول کتاب راویت خطی است و راوی سومشخصِ محدود به جان دو. نیمۀ دوم کتاب ۳ راوی و ۳ مدل روایت دارد. روایت غیرخطی میشود و حالا یک راوی اولشخص داریم که یک مأمور بازجویی است و مشغول روایتِ افکار و زندگی خودش از زمان برخورد با جان دو است، راوی دوم صدایی است که از بلندگوهای شهر پخش میشود و با تحریفی غلوآمیز ماجرای جان دو و جعل هویتش را برای شهروندان تعریف میکند. سومین راوی همان سومشخص محدود است که جریانِ حقیقیِ جان دو را تعریف میکند. اما جذابیت ماجرا اینجاست که این قطعات در راستای همند. گاهی همپوشانی دارند و گاهی نه. در این میان مخاطب باید هوش و حواسش را جمع کند و از میان اطلاعاتِ پراکنده، راست و دروغ را سوا و جاهای خالی را پر کند.
شخصیتپردازی در پسر سرپرست یتیمخانه
جان دو کاراکتر اصلی داستان است. فردی آرام که آموخته بقا در اطاعت است و البته گاهی در فدا کردن دیگران. جان دو در موقعیتهایی قرار میگیرد که بتواند از شگفتیهای آن سوی مرزها مدهوش شود، بارها فرصت فرار خودش را میاندازد جلوی پایش اما او تمامشان را انکار میکند و رو برمیگرداند. خودش معتقد است که اگر باور کند جهانی جز آنچه درش زیست کرده وجود دارد، تمام کارهایی که کرده بیمعنا میشوند؛ مثل دزدیدن شلغم از مردی کور و فرستادن یتیمی دیگر جای خودش برای پاک کردن خمرههای رنگرزی.
در کتاب ۱۹۸۴، نوشتۀ جورج اورول، با پندار دوگانه آشنا شدم. اینکه فرد آگاه باشد به حقیقتی اما آگاهانه آن را انکار کند و طوری رفتار کند که انگار چنان حقیقتی وجود ندارد. مفهومی که میتوانید نمود و نمایشِ تمام و کمالش را در جایجای این کتاب ببینید و بخوانید.
جان دو چیزی را برای خودش نمیخواهد و حاضر است خودش را برای دیگران فدا کند. سر سپرده است و هر چه شود، داستانی را میگوید که باید. در نیمۀ اول کتاب شاهد رخ دادن ۳ فاجعه هستیم. اتفاقاتی که میتوانند به قیمت جان آن افراد تمام شود. در تمام این وقایع جان دو به آنها کمک میکند داستانی بسازند که به مزاق بالا دستیها خوش بیاید.
شخصی به نام دکتر سانگ به جان دو میگوید: «جایی که ما اهلش هستیم، داستانها واقعیت دارن. اگه دولت یه کشاورز رو نابغۀ موسیقی اعلام کنه، بهتره که همه از این به بعد بهش بگن استاد. عاقلانهاش هم اینه که خودش هم مخفیانه شروع کنه به تمرین پیانو. برای ما اهمیت داستان از شخص بیشتره. اگه یه شخص و داستانش با هم در تناقض باشن، این شخصه که باید تغییر کنه.»
پیشنهاد میشود به...
اگر از داستانهایی با تمِ پادآرمانشهری مانند ۱۹۸۴و یا ادبیات شرقِ دور خوشتان میآید، حتما از خواندن پسر سرپرست یتیمخانه لذت خواهید برد.
بریدهای از متن
یکی از بهیارها سر جان دو داد زد که یکی از صندوقهای گوشۀ اتاق را بردارد. تعدادی صندوق آنجا روی هم انباشته شده بود. جان دو یکی از آنها را برداشت و کنار تخت زنی که فکش را محکم با پارچهای دور سرش بسته بودند به بهیار ملحق شد. یکی از بهیارها شروع کرد به درآوردن کفشهای زن، که فقط تکههایی از رویۀ تایر بودند که با سیم به هم بسته شده بودند. آنیکی بهیار شروع کرد به باز کردن تیوبها و شلنگهای سرم، که همه تجهیزات پزشکی با ارزشی بودند.
جان دو پوست سرد زن را لمس کرد.
به آنها گفت: «فکر کنم دیگه دیر شده.»
بهیارها توجهی به او نکردند. هر کدام شلنگی به رگی روی پاهای زن زدند، سپس دو کیسۀ خالی خون به آنها وصل کردند. عکاس پیر هم با دوربینش آمد. اسم زن را از نگهبان پرسیدو وقتی نگهبان اسم را به او گفت عکاس آن را روی لوحی خاکستری نوشت و روی سینۀ زن گذاشت. سپس عکاس پارچهها را از دور سر زن باز کرد. وقتی عکاس کلاه زن را برداشت، بیشتر موهایش با آن کنده شدند و آستری از موی مشکی درهمپیچیده برای کلاه به وجود آمد.
عکاس کلاه را به سمت جان دو گرفت و گفت: «بیا، بگیرش.»
کلاه ظاهراً با چربیای که به خوردش رفته بود سنگین شده بود. جان دو مردد ماند.
عکاس پیر گفت: «میدونی من کیام؟ من مونگانم. از همۀ کسانی که میان اینجا و میرن عکس میگیرم.» مصرانه کلاه را تکان داد. «پشمه. لازمت میشه.»
جان دو برای اینکه او را ساکت کند و جلوی او و حرفهای جنونآمیزش را بگیرد کلاه را در جیبش گذاشت.
وقتی مونگان از زن عکس گرفت، فلش آن یک لحظه او را بیدار کرد. از روی تخت دستش را دراز کرد و مچ جان دو را گرفت. میل آشکاری به بردن او با خود در چشمانش دیده میشد. بهیارها سر جان دو داد زدند که بالای تخت را بلند کند. وقتی او این کار را کرد، آنها با پا صندوق را زیرش انداختند و کمی بعد چهار کیسۀ خون در حال پر شدن بودند.
مشخصات کتاب
نام کتاب: پسر سرپرست یتیمخانه
نویسنده: آدام جانسون
مترجم: محمد عباسآبادی
نشر: کتابسرای تندیس
تعداد صفحات: ۶۷۱