*تلاش کردهام در این مرور داستان را لو ندهم! اما در فایل صوتی داستان لو رفته. پس اگر میخواهید فقط با داستان آشنا شوید این متن را بخوانید و اگر کتاب را خواندهاید بروید سراغ فایل صوتی.
«اگر شما خاطرات آیندهتان را از دست بدهید، یادتان میرود کی هستید و اگر خاطرات آیندهتان را از دست بدهید، سرآخر شما میمانید و زندگیِ بیپایان در زمان حال. اما حال بدون گذشته و آینده مگر معنایی میدهد؟»
خاطرات یک آدمکش٫کیم یونگ_ها
خاطرات یک آدمکش داستانی است پست مدرن نوشتۀ کیم یونگ-ها، نویسندهای از کرۀ جنوبی که به داستانهای سیاهش معروف است. خاطرات یک آدمکش داستانی است از فراموشی و تلاش برای جستوجوی معنا. برای همۀ ما پیش آمده که در برههای از زندگی به پشتسر نگاه کنیم و احساس کنیم خود را در یکی از پیچ و واپیچهای زندگی جا گذاشتهایم. با خد احساس بیگانگی کنیم و به تقلا بیفتیم یک طوری آن خودِ گذشته را از نو بازیابیم.
خلاصۀ داستان خاطرات یک آدمکش
فراموشی یکی از آن ترسهای بنیادین است. تصور از دست دادن تمام آنچه پشتسر گذشتهایم میتواند کابوسوار باشد. و بدتر از آن، فراموش کردن آنچه قصد انجامش را داشتهایم.
قاتلی را تصور کنید که حافظۀ درستدرمانی ندارد. شخصی با ذهنی آشفته و دید تار. کیم بیونگسو چنین وضعیتی دارد. مردی هفتادوچندساله که زوال عقل هوشوحواسش را ربوده. پیرمردی که بیستوپنج-شش سال قبل خود قاتل زنجیرهای بوده. حالا در این گیرودار تشخیص بیماریاش، متوجه حضور قاتل زنجیرهای تازهای میشود که در شهرشان وحشت به راه انداخته.
کیم بیونگسو دختر جوانی به نام اونهی دارد و از ترس قربانی شدنش تلاش میکند هویت قاتل را کشف و از میدان به درش کند. اما در پیچوتاب مسیر، حقایقی کشف میشوند که ماجرا را به کل تغییر میدهند. در نهایت هم با یک پلات توئیست (پیچش داستانی) تمام فهم ما از داستان زیروزبر میشود.
روایت در داستان خاطرات یک آدمکش
داستان از زبان کیم بیونگسو روایت میشود. او که شخصیت اصلی است، ما را در جریان سیال ذهنش پیش میبرد و تکهپارههایی از حال و گذشته را برایمان شرح میدهد. روایتی که به دلیل وضعیت راوی ناموثق است.
داستان در ظاهر سیر نسبتاً خطی دارد اما راوی مدام میان خاطرات گذشته و حال در گذر است. عقبۀ خودش را شرح میدهد و از امیال و آرزوهایش میگوید. از معنایی که به دنبالش بوده و فشاری که زیستن و اجبار انتخاب به دوشش گذاشته. تمام متن قطعههای ناپیوستهای است که گاه هیچ دخلی به هم ندارند اما در یک نمای کلی قطعههای پازل روایت را شکل میدهند. برخی قطعهها تنها یک جملهاند و برخی دیگر چند پاراگراف.
شخصیتپردازی در داستان خاطرات یک آدمکش
پروتاگونیست داستان، کیم بیونگسو است. قاتل سابقی که برای نجات جان دخترش دست به کارآگاه بازی میزند و وقتی آخرسر از نیروی پلیس ناامید میشود تصمیم میگیرد خود دست به شکار قاتلِ تازه بزند. در این میان هرچه در ذهنِ آگاهش میگذرد را با ما درمیان میگذارد و خودش هم مثل ما به بخشی از حافظۀ پریدهاش که جایی ثبتش نکرده، دسترسی ندارد.
این حافظۀ در حال محو شدن فضایی رازآلود به داستان میدهد و زمینِ زیرپای خواننده را سست میکند. از همان اوایل داستان راوی به خودش شک میکند و با بدتر شدن اوضاعش و در هم پیچیده شدن حقایق و وقایع، تردید ما نسبت به او پابرجا میماند.
او خودبرتربین است. لاف قتلهایش را در دفتر خاطرات و شعرهایش میزند و از اینکه نمیتواند آنها را آزادانه بازگو کند غبطه میخورد. بارها اشاره میکند به این و آن که با نکشتنشان، جان تازه نصیبشان کرده و خودشان نفهمیدهاند. یا اینکه چه لطفهایی دارد میکند و بقیه هیچ ملتفت نیستند. نمونۀ بارزش دخترش است. اون-هی آدم ابلهی است که حرف پدر را گوش نداده و راست رفته به دامن قاتل تازه. راوی از این بابت خشمگین است و از بلاهت اون-هی به تنگ آمده.
جدای از اینها او نگاه از بالا به پایینی به همه دارد. به نظرش آدمهای دیگر کوتهبین و ظاهرنگرند، دستهبندیهای احمقانه دارند و هیچگاه نمیتوانند چون اویی را بشناسند. پلیسها ابلهند و به جای اینکه کارشان را درست انجام بدهند فقط میخواهند کار را جمع کنند. ساکنان خانۀ سالمندان موجودات فاقد شعور و چندشناکیاند که فقط زندهاند و آدمهایی که میخندند بسیار ضعیفند.
راوی ما شکاک و پارانوییک هم هست. درمورد برخی افراد و وقایع مطمئن نیست. احساس میکند یک چیزهایی با هم نمیخوانند و کمکم شک برش میدارد که دخترش دارد به او دروغ میگوید و دستش با پاک جوتائه (قاتل جدید شهر) در یک کاسه است تا او را بیندازند خانۀ سالمندان.
زوال عقل کاری کرده که راوی سختتر بتواند به خاطرات تازهاش دسترسی داشته باشد و با گذر زمان بیشتر در خاطرات گذشته غرق شود. این اتفاق راوی را میترساند. از طرفی پذیرفته که این مرض مکافات روزگار است و از طرفی چون قصد دارد جان دخترش را نجات دهد از این وضع پریشان است.
شاید به نظر برسد کیم بیونگسو با پاک جوتائه در تقابل و کشمکش است. اما هرچه داستان پیشتر برود نه تنها یقین پیدا میکنیم که کشمکش دورنی راوی بیشتر است بلکه متوجه میشویم آن کشمکش بیرونی هم ریشه در درون خودش دارد.
در کنار این مسائل کارآگاه ما از نوع کارآگاه مجرم است. او هم در گذشته قاتل بوده و هم در طول داستان دست به قتل میبرد.
انگیزه در داستان خاطرات یک آدمکش
در ابتدای داستان ممکن است خیال برمان دارد که او این کار را تنها برای محافظت از دخترش میکند. اما رفته رفته به ما سرنخهایی میدهد که متوجه شویم قضیه عمیقتر از این حرفهاست.
کیم بیونگسو بیستوچندسال است که آدم نکشته. پیر شده و زوال عقل هوشوحواسش را گرفته. گذشته از همۀ اینها دلیل دست شستنش از کشتن، تصادفی بوده که پس از آخرین قتلش رخ داده. بعد از آن تصادف دو عمل جراحی مغز داشته و به گفتۀ خودش انگار که دکترها چیزی در سرش کار گذاشته باشند، میلش به کشتن را دست داده.
در این زمانی که دارد ارتباطش با حال و خاطرات اخیر را از دست میدهد، به دنبال رشتهای برای چنگ زدن، به یاد میآورد که چقدر دلش برای کشتن لک زده! به پاک جوتائه حسودیاش میشود و چندباری از خودش میپرسد که این برنامۀ شکار، تنها برای محافظت از دخترش است یا برای تجربۀ مجدد کشتن؟
در ابتدا که خودش هم زیربار این قضیه نمیرود! میگوید که برای اولین بار دارد به اجبار دست به کشتن میبرد و سعی میکند خودش را مجاب کند که دیگر کشتن لذتی برایش ندارد. اما زمانی که این هدف تازه، جانی دوباره به او میبخشد کمکم درمورد نیات خودش به شک میافتد.
پیشنهاد میشود به...
اگر از داستانهای پست مدرن، جنایی و یا رازآلود خوشتان میآید، عاشق پلات توئیستهای خانمان براندازید یا به ادبیات شرق دور علاقهمندید، خواندن این داستان را از دست ندهید.
بریدهای از متن
باد که وزیدن میگیرد،جنگل خیزران پشت خانه به های و هوی میافتد. اینجور وقتها توی افکارم گیر میکنم. در این روزهای پرباد حتی پرندهها هم ساکت میشوند.
این قطعه از جنگل خیزران را مدتها پیش خریدم. هیچوقت پشیمان نشدم؛ همیشه دلم میخواست جنگل خودم را داشته باشم. صبحها برای پیادهروی میروم پشت خانه. توی جنگل خیزران نمیشود دوید. اگر ۱ایتان اتفاقی به چیزی گیر کند، حتی ممکن است بمیرید. اگر درخت خیزرانی را ببرید، ریشههای تیز و قرصش به جا میماند. برای همین است که وقتی دورتادورتان درخت خیزران است، باید مدام حواستان به پاهایتان باشد. در راه برگشت به خانه به خشخش برگهای خیزران زیر پایم گوش میدهم و به آدمهایی فکر میکنم که زیرشان دفن کردهم. جنازهها به خیزران تبدیل میشوند و رو به آسمان زبانه میکشند.
مشخصات کتاب
نویسنده: کیم یونگ-ها
مترجم: خاطره کردکریمی
نشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۳۶