مشغله
خفه میکنی خود را در میان مشغلهها.
به خود می آیی میبینی هیچ وقتی نداری که حتی سرت را بخارانی.
دو دست کافی نیست، بیست و چهار ساعت کافی نیست.
از اینور باید بدوی به آنور.
هر دستت کاری میکند و هر گوشه ذهنت مشغول به کاری است و مدام چشمت میپرد به سمت ساعت.
خوردن و خوابیدن و درس و کار همه چیز قر و قاطی میشود. نمیدانی کدام کار را بکنی .
تو میمیانی حیران و سرگردان میان برنامههای سنگین.
باید کار کنی. نگاهت به جیبت باشد. نگاهت به ساعت باشد.
هر که میآید چیزی میگوید و میرود و تو سر گردانتر از قبل بر جا میمانی و آشفته و دل مرده میشوی میان این همه فشار.
آخرش یا کم می آوری و دندان کمال گرایی را می کنی و می اندازی دور، یا آن قدر در این باتلاق که هر دم تو را بیشتر به درون خود میکشد، تقلا کنان میمانی. و میمانی و گویی عادت میکنی.
می شود بخشی از وجودت که آرام نداشته باشی، که مدام در حال دویدن باشی.
هی میدوی و هی چشمت به ساعت است. بیست و چهار ساعت شبانه روز برایت کم است.
این قرن و سبک زندگی مزخرفش تو را تشویق میکند به صرفه جویی در زمان، به کار بیشتر، به استراحت کمتر و مثل اسب عصاری داری میدوی و تو عرق ریزان و نفس نفس زنان همچنان میدوی و میروی.
شاید روزی جایی کم بیاوری.
شاید روزی جایی کم نیاوری و آن قدر عادت کنی که بشود بخشی از وجودت، این همه کار و این همه برنامۀ سنگین.
تو مدام تقلا میکنی برای همه چیز را یک جا داشتن، همه را راضی نگه داشتن، تحسین همه را بر انگیختن و تو میروی و میروی و به خیال خودت رفتن است.
تو نفس میکشی و کار میکنی و جان میکنی اما چقدر زندگی میکنی؟
چرا باید در چیزی که خاص نیستی زور بزنی تا خاص شوی؟
چرا باید همه چیز تمام باشی تا خاص باشی؟
این همه وقت کافی نیست. هرچه کنی باز هم احساس میکنی کم است.
چون آن قدر در جهان هست که هر چه کنی به تمامش نمیرسی.
این روز گار خودش به تنهایی میتواند دخل آدم را بیاورد، حال اگر تو هم به خودت رحم نکنی دیگر چه میماند از تو؟!
میشوی یک مرده متحرک.
یک آدم دل مرده. که فقط نفسی میآید و میرود.
مثل یک ربات که برنامه ریزی شده از صبح بلند شود این کارها را طبق عادت و برنامه بکند روز را بگذراند و شب که شد سر بگذارد بر زمین و بخوابد.
زندگی چیزی بیش از کمال گرایی است.
زندگی چیزی بیش از عادت کردن است.
میشود حداقل خودمان اینقدر فشار نیاوریم به خودمان.
راه درست را که بیابی دیگر به زور زدن اضافی نیازی نیست.
میشود کمی آسان گرفت.
میشود از پنجرهای دیگر به زندگی نگریست.
به قول سهراب سپهری چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.