مرگ یک قاتل

«چرا با من این کارو می‌کنی؟»

مرد با تعجب نگاهش کرد. یک بار دیگر سرتا پایش را برانداز کرد و گفت: «من که هنوز کاری نکردم.»

مرد دیگر، که به صندلی بسته شده بود پلک‌هایش را تندتر از حالت عادی برهم زد و گفت: «منظورم اینه که… چرا می‌خوای این کارو باهام بکنی؟»

مرد اول دستش را روی گونه‌اش گذاشت و گفت: «آخ! این دندون بدمصب دوباره شروع کرده.»

مردی که به صندلی بسته شده بود شروع کرد به تکان خوردن و داد زدن: «چرا می‌خوای منو بکشی؟»

مرد دیگر جوابی نداد. یکی از صندلی‌هایی که روی زمین افتاده بود را بلند کرد و رویش نشست. دست راستش را روی پشتی صندلی تکیه داد و با آن صورتش را پوشاند. مردی که به صندلی بسته شد بود با لحن آرا‌م‌تری گفت: «تو رو خدا من رو نکش. هرکاری بخوای برات می‌کنم. اصلا این مغازه و هرچی که دارم، همه‌اشو می‌دم به تو.»

-«همه‌اشو؟»

-«هرچی که بخوای.»

-«چه سخاوتمند! اما کاری از دست من ساخته نیست.»

-«یعنی چی؟»

-«احمق نباش. ما همدیگه رو می‌شناسیم؟»

مردی که به صندلی بسته شده بود سرش را با هیجان تکان داد و گفت: «دِ مسئله همینه دیگه. آخه وقتی اصلا همدیگه رو ندیدیم، نمی‌شناسیم، واسه چی باید بخوای منو بکشی؟»

-«یکم فکر کن.»

از اینکه می‌دید مرد گیج شده خوشش آمده بود. کش و قوسی به خودش داد و دست‌هایش را در هم گره کرد. مردی که به صندلی بسته شده بود گفت: «فکر نمی‌کنم کاری کرده باشم که بخوام بخاطرش…»

-«نه، نه، نه.»

-«من کاری نکردم.»

-«همه همین رو می‌گن. اونم وقتی که جونشون در خطره.»

-«پس یعنی ما همدیگه رو می‌شناسیم؟ نکنه… نکنه من قبلا کاری کردم که…»

مرد با لخند گفت: «پس یعنی یه کارایی کردی.»

-«بالاخره هرکسی یه خطایی ممکنه بکنه تو زندگیش.»

-«و اون خطا چیه؟»

-«اگه اومدی به خاطرش مجازاتم کنی پس… اگه نمی‌دونی پس این جا چه غلطی می‌کنی؟»

مرد قبل از اینکه پاسخی بدهد یک قرص از جیبش در آورد. و بدون آب پایین فرستاد و گفت: «من رو فرستادن.»

مردی که به صندلی بسته شده بود زد زیر خنده و گفت: «احتمالا اشتباه اومدی. چون اونقدری مهم نیستم که کسی بخواد به خاطرم آدم اجیر کنه.»

-«پس لابد هستی.»

-«اگه ریگی به کفشت نیست چرا زود کار رو تموم نمی‌کنی؟»

-«دلت می‌خواد بمیری؟»

-«نه. ولی دیگه دارم عصبی می‌شم.»

-«فکر کنم ترسیدی.»

-«چرا نباید بترسم؟ یه آدم عجیب میاد تو کافه‌ات. تا وقتی که آخرین مشتری بیرون می‌ره، همچنان اون جا نشسته. وقتی که دیگه واقعا نمی‌تونی مشتری‌مداری کنی و ازش می‌خوای بره اون چی‌کار می‌کنه؟ می‌زنه تو سرت بیهوشت می کنه و می بنددت به صندلی تا یه نمایش مسخرۀ بیست سوالی راه بندازه. نه. اصلا نترسیدم.»

-«ترسیدی چون دیگه داری مطمئن می‌شی قراره بمیری.»

-«ببین… تو گفتی که ما همدیگه رو نمی شناسیم. پس چرا می‌خوای منو بکشی؟»

-«گفتم که.. دستوره.»

-«فهمیدم که تو اجیر شدی. اما کی؟ رئیست کیه؟ هرکاری بخواد براش می‌کنم.»

مرد با پشت دست آرام روی چشمانش کشید و گفت: «رئیس من هم فقط یه رئیس ساده است. یعنی جون تو دستش نیست.»

-«یعنی یه خر دیگه بهش گفته من رو بکشن.»

-«اونقدرام خنگ نیستی.»

-«کی؟»

-«چی؟»

-«کی خواسته من بمیرم؟»

-«به من مربوط نیست!»

-چطور می‌تونی؟»

-«گاهی سخت می‌شه. اما خب… عادت کردم. گاهی هم بازی جالبی می‌شه.»

-«چرا به‌جای این مسخره بازی‌ها زود کارت رو نکردی؟»

مرد از جا بلند شد و درحالی که به طرف پیشخان می‌رفت گفت: «من رسما هیچ دوستی ندارم. می دونی وقتی چنین کاری داشته باشی داشتن دوست سخت می‌شه. یعنی هستن آدمایی که کارشون بی‌شباهت به کارت نیست یا اصلا همکارین… ولی خب ریسکه. از طرفی هم بیشتریاشون یه مشت کله پوکن. آدم گاهی هوس می‌کنه یکم با یکی حرف بزنه.»

-«هیچ راهی نداره؟»

-«واسه همین کارت رو کش دادم.»

چشمان مردی که به صندلی بسته شده بود از هیجان گشاد شدند. تا جایی که می‌توانست به جلو خم شد و گفت: «چی‌کار باید بکنم؟»

مرد درحالی که درون یخچال را وارسی می‌کرد گفت خیلی راحته. هم تو خلاص می‌شی هم من.»

مرد روی صندلی با احتیاط گفت: «یعنی زنده می‌مونم دیگه؟!»

مرد در یخچال را بست و گفت: «آره. خیلی دوست داشتم یه چیزی بخورم. اما این دندون درد عذابم می‌ده. خب بیا کار رو شروع کنیم.»

به چند قدم بلند و سریع خودش را به مرد و صندلی رساند. گره‌های طناب را باز کرد و اسلحه‌ای را از جیبش بیرون کشید. مرد روی صندلی از ترس تکان نخورد. مرد اسلحه به دست گفت: «نترس بابا. این قراره بیاد تو دستای تو.» و اسلحه را در دستان لرزان مرد گذاشت.

مرد روی صندلی با صدایی بریده گفت: «نکنه… نکنه می‌خوای که…»

-«دقیقا همین رو می‌خوام.»

-«من آدم نمی‌کشم. من قاتل نیستم.»

-«قبلا یکی کشتی. واسه همین بود که من رو فرستادن. من رو فقط دنبال کسایی می‌فرستن که آدم کشتن. گروه‌مون این‌جوریه. هرکسی تخصصش یه عدۀ خاصن!»

-«اما اون فقط یه تصادف بود.»

-«حالا هرچی. فقط می‌خوام کارم این‌طوری تموم بشه.»

-«چرا نمیای بیرون؟»

-«کشکی که نیست. نمی‌خوام اونا بکشنم.»

-«چرا خودت..؟»

-«مسخره است اما جربزه‌اش رو ندارم. ببین… این ضامن رو می‌کشی. آهان… خوبه… حالا آمادۀ شلیکه. صبر کن یه دقیقه… خب مثلا این‌جا گلاویز شدیم… بیا نزدیک‌تر. آهان… همین‌جا خوبه. اسلحه‌امو قاپیدی و شلیک کردی.»

-«بعدش من باید چی‌کار کنم؟ حتما به خاطر این کار…»

-«تا شلیک کردی به پلیس زنگ بزن. راستش رو بگو. البته نه کامل. بگو که یه آدم عجیب اومد و می‌خواست منو بکشه و به سختی خودمو آزاد کردم و باقی ماجرا.»

-«فکر کردی به همین سادگیه؟»

-«این که چند روز بیشتر زنده بمونی بهتره یا اینکه همین امشب بمیری؟»

صدای شلیک گلوله گوش‌های مرد را پر کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *