مردابی که ما را میبلعد
صبح آغاز میشود و خورشید طلوع میکند.
روزی تازه همراه با امیدهای تازه متولد میشود و ما بیهدف در جای خود غلت میزنیم و پتو را روی سرمان میکشیم و به خاطر آلارم ساعتی که تنظیم کردهایم به خود لعنت میفرستیم.
بیاشتیاق بر میخیزیم و به زور چای شیرین میخواهیم اوقاتمان را شیرین کنیم و میپیوندیم به خیل عظیم زندگانی که فقط زندهاند و همچون مردگانی متحرک که از قبرهای خود برخواستهاند حرکت میکنیم به سوی مقصدی که لذتی برایمان ندارد.
ما برایش میجنگیم چون تنها راه نجات ماست و اگر از دستش بدهیم چرخ روزگارمان نمیچرخد.
نه از مسیر لذت میبریم نه از رسیدن و لحظه شماری میکنیم تا روز تمام شود و همچون اشباح سرگردان باز گردیم به سمت آرامگاه خویش تا بلکه آرام گیریم.
ما در مردابی گیر افتادهایم که با هر تکان برای نجات بخشی، ما را بیشتر به کام خود فرو میکشد و ما حال دیگر آرام و رام ایستادهایم تا خودش ذره ذره ما را ببلعد.
ما پذیرفتهایم که مسیر زندگیمان در روزمرگی بلعیده شدن توسط این مرداب است.
انگار در هیچ دوره و زمانهای علاقه و آن چه دوست داری آب و نان نمیشود.
در این زمانه هم که ما باید بروی دنبال رشتههای تاپ و عالی در دانشگاههای عالی تا یک شغل عالی داشته باشی و اگر غیر از این رخ دهد تو یک بازندهای که باید تا آخر عمر این برچسب را روی خودت تحمل کنی و سنگینی سایه این لقب را بر دوش کشی.
گاهی هم دنبال آن چه خواسته درونی ماست نمیرویم چون میترسیم شکست بخوریم و بار تمسخر دیگران بر رویمان آوار شود.
ما میترسیم پس در روزمرگیمان غرق میشویم و اجازه میدهیم جانمان را بستاند اما در مقابل باد استهزاء دیگران قرار نگیریم.
ما حاضریم زندگی خود را نابود کنیم و به یک کالبد بیروح و جان بدل شویم که فقط میگذراند تا بگذرد، اما خود را معرض خطر قرار ندهیم.
خطر تمسخر و تحقیر و انتقادها.
ما میترسیم، از ترس میخکوب میشویم و بیحرکت سر تسلیم فرود میآوریم و از ترس زمین خوردن هیچ قدمی بر نمیداریم.
گاهی هم اگر کسی جرئت پیدا کند و قدمی بر دارد و در مسیر زمین بخورد از ترس سر بلند کردن و روبهرو شدن با نگاههای سرزنشگر اطرافیان همان جا میخوابد و آرزو میکند زمین دهان باز کند و او را ببلعد .
ما میترسیم پس قدم پیش نمیگذاریم.
ما از تجربه هیجانات و احساساتمان میترسییم.
از حرف زدن دربارهشان میترسیم.
در جامعهای که هر که از احساس سخنی سر دهد برچسب ضعیف بودن میخورد منطقیست که همه زبان در کام فرو کشند.
ما پناه میبریم به علم و فرمولها و منطقیات و یقین و قطعیات.
ما گریزانیم از احتمالات و از احساسات.
چون اینها به شکل بیرحمانهای آسیب پذیریمان را عیان میکنند.
پس فرصت شاد زیستن را از دست میدهیم و بعد تمام عمرمان میشویم یک آدم عبوس که مدام غر میزند و به هیچ چیز راضی نیست و ای کاش و افسوس ورد زبانش است.
ما نمیخواهیم ضعیف باشیم پس ندای درون باید برود پی کار خودش که ما باید کارهای مهمی بکنیم تا حاضران در جامعه سوت و کف و تحسینشان را نثار ما کنند.
ای کاش نوای درونمان را بیابیم.
ای کاش شور و شوق درونمان که موتور محرک ماست برای زندگی را بیابیم.
هدفی که چنان شوقمان را شعله ور کند که حاظر باشیم تا آخر عمر کله سحر به خاطرش از خواب خوش برخیزیم و آن قدر با عشق در مسیرش پیش رویم که حتی اگر درش شکست هم خوردیم آن شکست برایمان لذت بخش باشد.
حتی اگر شکست بخوری چون این شکست در راهی است که به آن عشق میورزی بلند میشوی زانوهایت را میتکانی و با قدرتی مضاعف و لبخندی بر لب ادامه میدهی .
حتی اگر به جایی برسی که دیگر نتوانی ادامه دهی هرگز گرفتار ای کاش و افسوس نمیشوی چون آنچه میخواستی را انجام دادهای.