
محبت کلامی یا عملی؟
حیاط: رضا به باغچه آب میدهد و محسن روی ایوان کتاب میخواند.
محسن سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت: بابا به نظرت اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه هرکاری باید براش بکنه؟
رضا سرش را برگرداند و گفت: بستگی داره.
-به چی؟
+به خیلی چیزا. اصلاً باید دید توی چه زمینهای.
-خوب مثلاً نظرت درمود اینایی که به خاطر یکی دیگه جلو خونوادشون میایستن چیه؟
+اونا که آدم نیستن. آدم خونوادشو به یه غریبه نمیفروشه. عشقی که توی خانوادس فرق میکنه. نباید با عشق به یه غریبه قیاسش کرد.
-خوب وقتی فکر میکنن جفت همن و میتونن خوشبخت شن چی؟
+همونا یا به سال نکشیده میشن خروس جنگی یا با یکی دو تا بچه پلّههای دادگاهو بالا و پایین میکنن.
-یعنی میگی عشق و مشق کشکه؟
+چی شده رفتی توی این فازا؟
محسن کتابش را نشان داد و گفت: این قصهها رو نمیفهمم.
+خوب نخون.
-برای اینکه نشون بدی یکی رو دوست داری به نظرم باید کارای بزرگی بکنی.
+مشکلِ جوونی همینه. فکر میکنی باید یه کاری کنی که تو چشم باشه.
-خوب باید دیده بشه.
+با کارای کوچیک هم میشه علاقه رو نشون داد.
-مثلاً چی؟
+مثلاً همین که تو رو تا حالا از خونه ننداختم بیرون یعنی دوست دارم دیگه.
-مثلاً شوخی بود؟
+همین که من به جای اینکه برم یه دست لباس اونی که دوست دارم برای خودم بخرم، میریم برای شماها لباس میگیریم یعنی دوستون دارم.
-الان داری منّت میذاری؟
+من و مادرت از خیلی آسایشا برای خودمون گذشتیم فقط برای اینکه شماها بتونین توی مدرسههای خوبی درس بخونین. بتونین جای پیشرفت داشته باشین. اینا یعنی دوستون داریم. شماها هم هیچکدومو نمیبینین.
-این دیگه واقعا منّت گذاشتن بود.
+داری میگی مثال بزن.
-نگفتم منّت بذار.
+اینهمه زحمت میکشیم اینطور جواب بده.
-اون باغچه رو آب برد.
رضا شیر آب را بست. کنار محسن نشست و گفت: یه چیزایی هست که تا وقتی بزرگتر نشی نمیفهمی.
-بزرگتر از این؟
+تو که هنوز دهنت بوی شیر میده.
-ولی فهم و شعور که دارم. میفهمم معنی چیزایی که گفتی رو. ولی… مثلاً چیزای بزرگ منظورم مادی نبود. منظورم اینهکه.. مثلا ًدفاع از میهن.
+اونو که منم چندان نفهمیدم.
-یعنی دلتون نخواست برین جنگ؟
+اون موقع نوجوون بودم.
-خیلیایی که رفتن نوجوون بودن.
+من توی خط این چیزا نبودم.
-یعنی براتون مهم نبود؟
+ببین، بعضی ها میتونن بزرگ فکر کنن. بعضی ها هم فکر میکنن که دارن بزرگ فکر میکنن. من فقط اونی بودم که بودم. مثل الان.
-هیچ وقت دلتون نخواست برین؟ به عنوان یه قهرمان؟
+ازچی رسیدی به چی؟ حالا تو منظورت عشق عرفانی و انتزاعیه یا عشق زمینی؟
-چه فرقی میکنه؟
+به نظر خودت فرق نداره؟
-ولی به نظر من اگه یکی رو دوست داری باید بهش بگی.
+اگه یه دختری رو ببینی و ازش خوشت بیاد میری بهش بگی من از شما خوشم اومده؟
-نه.
+خب. مسئله حل شد.
-نه. چه ربطی به هم داشتن؟ آدم وقتی به زنش یا بچش میگه دوست دارم فرق میکنه تا اینکه به یه غریبه بخواد بگه.
+هم مامانت میدونه دوستش دارم هم شماها.
-ولی به نظرم ابراز کردن یه چیز دیگه است. مدام به یادش میاری. براش تکرار میشه میفهمه که..
+ببین پسر چیزی که لقلقۀ زبون بشه به همون کلمه تبدیل میشه.
-یعنی چی؟
+یعنی وقتی مدام تکرارش میکنی انگاری اثرش میره. عادی میشه.
-ولی به نظر من برعکسه. هم خودت هم طرف مقابل دلشون گرم میمونه.
+خوب برای بعضیا سخته.
-میدونم منظورت چیه. ولی نباید یاد بگیریم؟
+این لوس بازیا…
-چرا به نظرت ابراز کردن احساسات لوس بازیه؟
+تو خودت تا حالا چند بار محبتت رو نشون دادی؟
-مسئله همینجاست. چرا نباید بتونیم؟ چرا باید این تصویر وجود داشته باشه که یه مرد نباید… مثلاً گریه کنه؟
+تصوریه که هست. یه مرد باید پشتیبان باشه. نه یه نازک نارنجی که با یه پخ از هم وا میره.
-من دیدم بعضی وقتا خصوصاً توی جمع که به مامان میگی خانوم جان چه برقی توی چشماش میزنه. یا مثلاً همین چند روز پیش که یه پیرهن جدید خریده بود و بهش گفتی بهش میاد، تا چند روز حالش خوب بود. چرا باید این حال خوبو از همدیگه دریغ کنیم؟ چرا این کلمهها توی گلومون میخشکه؟ من میگم باید به زبون آورد.
+برای یه مردی که عادت کرده درداشو بریزه توی خودش تا به خونوادش فشار نیاد سخته که بخواد احساساتش رو نشون بده.
-پس چطور خشم و اینا رو میشه. فقط محبت رو نمیشه؟
+ببین یه جاهایی بالاخره جاش هست وقتش هست، خوب آدم محبتش رو نشون میده. بعدش هم گفتم که همه چیز که فقط زبونی نیست. آدم با عملش هم میتونه نشون بده.
محسن دست پدرش را گرفت و گفت: بابا الان که دستت رو گرفتم چه حسی بهت دست میده؟
+دستت یخه. فکر کنم فشارت افتاده.
-بابا خودت رو سانسور نکن. بذار عواطفت جریان پیدا کنه.
+عواطف من برات نون میشه یا آب؟ به جای اینکه بشینی درباره این چیزا حرف بزنی پاشو برو چهارتا نون بگیر. الان هم نونوایی خلوته.
-الان مثلاً اینکه به حرفت گوش کنم میشه نشون دهندۀ اینکه دوست دارم؟
+آره.
-هوم… ولی هنوزم میگم آدم باید به زبون بیاره. چون اون کارهای ریز و درشت هم عادی میشه. اصلاً از یه جایی به بعد عادت میکنن. فکر میکنن وظیفه است. مثلاً لباس خریدن رو مثال زدی. همین منیژه یا مژده اگه یه بار براشون لباس نخری نمیگن بابا دوسمون نداره. میگن خسیس بازی دراورده. به فکر ما نیست.
+همین. ببین خودت اعتراف کردی. به فکر ما نیست.
-منظور اینه که ما رو نادیده میگیره.
+خب اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه نادیدش نمی گیره.
– وقتی دستت خالیه و نمیتونی براشون چیزی بخری چی؟ اون موقع که به این معنی نیست که دوسشون نداری.
+تا حالا شده براتون کم بذارم؟
-مثلاً میگم.
+مثلات به درد نمی خوره.
-بحث من همینه. میگم ابراز کردن علاقه و محبّت باید جوری باشه که با یه چیز دیگه برداشت نشه. به نظر شما این کار و اون کار یعنی دوست دارم، ولی اون چون عادت کرده یا هرچیز دیگهای اینا رو وظیفۀ تو برداشت میکنه. نمیگه به خاطر علاقه داره از خودش میگذره. میگه وظیفشه. یعنی از علاقه جداش میکنه. دیگه ازش علاقه رو برداشت نمیکنه.
+ولی من به معنی علاقه این کارو میکنم.
-خب، اون که اینطور برداشت نمیکنه. مثلاً همین دانشگاه. تو میگی چون منو دوست داری و برات مهمم شهریه مو میدی. پس اگه یه وقت شهریهمو به هر دلیل نتونی بدی یعنی دوستم نداری. از نظر بقیه این وظیفۀ شماست.
+از نظر خودت چی؟
-تو دلت نمیخواد من شاغل باشم خودم شهریهمو بدم؟
+چرا.
-خوب یعنی باید استنباط کنم که دوستم نداری؟
+ربطی نداره. من دوست دارم مستقل بشی. نه فقط به این خاطر که خرج کمتر بشه که خرج همیشه هست. فقط به این خاطر که دوست دام استقلال پیدا کنی. بتونی به عنوان یه فرد توی این جامعه روی پای خودت بایستی. این نشون میده که برام مهمی و دوست دارم.
-پس… نباید علاقهمونو به زبون بیاریم؟ فقط کارایی که نشون دهنده علاقهان؟
+چرا خب، یه وقتایی آدم علاقهشو به زبون میاره ولی قرار نیست که هر روز و هردقیقه یادآوریش کنه. تکراری میشه. از اهمیّت میافته.
-ولی هنوز هم فکر میکنم که علاقه رو هر چندبار که تکرار کنی باز هم تکراری نمیشه.
رضا بلند میشود و میگوید: شما جوونا همتون کلّه شقین!
-بابا؟
+چیه؟
-دوست دارم. به خاطر همه زحمتایی که میکشی ازت ممنونم.
رضا لبخندی زد.
محسن گفت: کلام میتونه از عمل هم قدرتمندتر باشه.
خیلی خوب بود. این بحث همیشه گوشه ذهن من وجود داشته و داره و یحتمل خواهد داشت.
این تفکر فلسفی و آوردنش داخل داستان من رو یاد نمایشنامههای مصطفی مستور انداخت و اینکه به اعتقادم پتانسیل تبدیل شدن به نمایشنامه رو هم داره این متن و یکم رو صحنهپردازیها کار شه و به طور مستقل مثل نمایشنامه بروز پیدا کنن به نظرم جذاب میشه(البته نظر منه)
این روزها به شدت با دوستام حرف میزنم دراین باره و خیلی خوشحالم که هر چی نسل نوتر میشه عقاید نوتر میشه و باورهای بهتری داره نمود پیدا میکنه و این داستان هم سر ذوقم آورد.
و یک مسئلۀ کم اهمیت: بعضی جاها یادتون رفته پایان جملات رو نقطه بذارید و اینکه اگه از نیمفاصله هم استفاده شه کیفیت خوانش متن برای خواننده دو برابر میشه.(ctrl+shift+2)
موفق باشید.
سلام اباصالح جان
چه نظر خوب و بلند بالایی. ممنون. خودمم این متن رو دوست دارم. نمایشنامه هم که قالب مورد علاقه امه. شاید در آینده ای نزدیک دست به کار شدم.
بله هر چی میگذره عقایدم تغییر میکنه چون شرایط زندگی عوض میشه.
چشم سعی می کنم اونا رو اصلاح کنم و بیشتر دقت کنم. ممنون بابت توضیح اون کلید نیم فاصله. نمی دونستم فرمانش اینجا چیه.