
محاسبۀ سرعت مرگ
(چالش 30 داستان، روز پانزدهم)
من عاشق فیزیک بودم. هنوزم هستم. هرچند نه به اندازۀ قبل. اما هنوز هم وقتی حرف از شتاب و نیرو و این چیزها میشود دلم غنج میرود. هرچند که این غنج رفتن خیلی طول نمیکشد. تا بهحال شده یاد یک خاطرۀ خوب بیفتید؟ خاطرهای که باعث بشود جوری احساس سرخوشی بهتان دست بدهد که انگار همین حالا دارید تجربهاش میکنید؟ بعد در همان زمان که دلتان دارد سرشار از رضایت و سعادت میشود، یاد باقی خاطراتتان بیفتید که هیچ هم شاد نیست. یا اینکه یک صدایی توی سرتان بلند شود و غرغر کند که نکند فلان و بهمان ماجرا را فراموش کردهای؟ احساسی شبیه به یخ زدن یا گر گرفتن.
فیزیک برای من همچو چیزی است. یک چیزی میان سعادت و بدبختی. بابایم معلم فیزیک بود. و باورتان میشود که هر چهار سال دبیرستان، شاگردش بودم؟ این واقعاً اتفاق افتضاحی است. شما دیگر نمیتوانید گیج شدن، فرمولهای ابداعی مسخره و نمرههای شرمآور را از پدرتان قایم کنید. تازه ریاضی هم درس میداد، هرچند که خدا رحم کرد و فقط یک سال معلم ریاضیام بود، و این یعنی او تقریباً تمام هفته را همراه شماست. توی مدرسه، توی خانه، و کوچکترین تکانی را رصد میکند.
من آرزوهای زیادی را در خودم کشتم. همیشه احساس میکردم کسی دنبالم راه افتاده و یک جور شرم همیشه روی سرم سنگینی میکرد. روی سینهام و به قلبم فشار میآورد و باعث میشد همیشۀ خدا زبان به دهان بگیرم. من پسر آقای شیرانی بودم. مگر میشد که دست از پا خطا کنم؟ نمرۀ بدی بگیرم یا کار ناشایستی ازم سربزند؟ معلوم است که نه. من همیشه شاگرد اول بودم. همان شاگرد اول مؤدبی که بابا به وجودش افتخار میکرد.
اما من هیچ وقت شاد نبودم. تنها چیزی که میتوانست دلم را شاد کند فیزیک بود که به لطف بابا، نتوانستم لذتش را تمام و کمال تجربه کنم. فیزیک برای من تبدیل شد به یک جور زخمِ روحی. چیزی که سعی میکردم حتی بهش فکر هم نکنم. چون یادآوری فیزیک برابر است با یادآوری بابا.
چرا دارم این چیزها را میگویم؟ آخر شما آخرین کسی هستید که قرار است این چیزها را بشنود. البته درستترش این است که بخواند. الان 11 دقیقه از نیمه شب گذشته و قرار نیست دوباره طلوع آفتاب را ببینم. نمیدانم چهقدر میتوانید از کلمههایم سردربیاورید. حالا سرم حسابی سنگین شده. صدای بابا توی گوشم است که از نتیجۀ آزمون حسابی عصبانی است و چشمهای مامان که انگار حسابی ناامید شده.
احساس یک آهنگ تکراری را دارم. آنقدر پخش میشود که نخنما میشود. که دیگر توجه را جلب نمیکند که هیچ کس هوشیارانه بهش دقت نمیکند. چیزی است که هست و برای خودش دارد پخش میشود. مثل هوایی که دور و برت را احاطه کرده. منم همینم. همیشه بودم، همیشه سخت کوشیدم، همیشه چشم گفتم و هیچ وقت کافی نبودم. همیشه باید بیشتر تلاش میکردم. باید بهترین میبودم. بهترین بین بهترینها. حالا چیزی برایم نمانده. حتی فکر کردن پنهانی به فیزیک هم دلم را خوش نمیکند. حتی همان نیمۀ شوقآورش هم شوقی ندارد. فقط یک مشت فرمول که معلوم نیست به چه درد میخورند؟
حالا 18 دقیقه از نیمه شب گذشته. فشار توی سرم دارد بیشتر میشود. چشمانم مدام هم میروند و نمیدانم چه بگویم. فکر کنم همینقدر کافی باشد و اندوهم را نشان بدهد. بالاخره آدم برای هر کاری باید یک دلیلی داشته باشد. فرقی هم نمیکند که مردن باشد یا کشتن. تا یک دقیقۀ دیگر میتوان مغز متلاشیشدهام را از آن پایین جمع کرد.
یه همزاد پنداری عجیبی با نوشته هات دارم😎😕
چشمان وی قلبی میشوند:))
خوشحالم که دوست داشتی و به دلت نشسته.
سلام. بسیارعالی بود. البته من دوست داشتم همون درد دل ها و بازگویی ها ادامه پیدا می کرد:)
راستی! تو دنیای واقعیت هم تجربه ش کردی؟
سلام ممنون. پس بیشتر از این درد دلها مینویسم:)
اینکه بابام معلمام باشه؟ یا مامانم؟ نه
ولی خب فکر کنم هممون طعم کافی نبودن و ناامید کردنو چشیده باشم. و خب اینو زیاد شنیدم که بابات معلمه باید درست خوب باشه و اینها.
بالاخره آدم اگه چیزی رو تجربه نکرده باشه، حتی میزان خفیفی ازش، فکر نکنم درکی ازش داشته باشه که بخواد دربارهاش بنویسه.