مالِ من هست، مالِ من نیست
حس مالکیت نسبت به چیزی، وقتی ایجاد میشود که دیگران تو را مالکش خطاب کنند و بعد کمکم تو نیز. البته گاه قضیه معکوس است. مثل یک معادلۀ برگشت پذیر.
زمانی یک چیز را نمیخواهی و آن قدر تو را مالکش صدا میزنند که یک جایی دیگر زبانت هم خلاف خواستهات میچرخد.
یک وقتهایی هم یک چیز را اینقدر مال خودت صدا میزنی، تا کمکم توی دهان بقیه هم جا خوش کند.
حس مالکیت یک جورهایی شبیه به وابستگی است و حتی شاید دلبستگی.
حس مالکیت اگر نباشد حتی اگر سند شش دانگ هم به نامت باشد، باز هم دلت را میزند.
شخصیت اصلی کتاب شطرنج با ماشین قیامت که به گمانم نامش موسی بود، به اجبار وانت پرویز و پست پخش غذا را به عهده گرفته بود و از ترس ماندگار شدن این وضعیت از حس مالکیت نسبت به وانت خودداری میکرد. در طی داستان اینقدر او را مالک وانت خطاب میکنند که بالأخره یک جایی زبان خودش هم خلاف خواستهاش چرخید. اینقدر گفتند ماشینت، که بالأخره گفت ماشینم.
کلمات قدرتمندند. قدرتشان را دست کم نگیریم.