
مؤذّن
وقتی که آفتاب خودش را گم و گور کرد و سایهها قد کشیدند، کَبلایی پلههایِ مناره را لخلخ کنان بالا رفت. نفسش که گرفت دیوار تنگ را تکیه گاه کرد و لَختی ایستاد به نفس کشیدن. در تاریک روشنای راه پله به ساعت رنگ و رو رفتهاش نگاهی انداخت و از نو تک به تک پلهها را بالا رفت. تازه انگشتانش دستگیرۀ بام را لمس کرده بودند که صدایِ تندِ پا و نفسی از پشت سرش شنیده شد. مکثی کرد و رو برگرداند. هیکل تاریک، هر پله که بالاتر میآمد آشناتر میشد.
کبلایی صدایش را بالا برد و گفت: چی شده مصطفی؟
مصطفی با چند پله فاصه ایستاد و با دهان خشک شده گفت: کبلایی… مرتضی از بوم افتاده.
کبلایی جا خورد. دستش را از دستگیره کشید و گفت: چی؟… مرتضی؟
-آره. بدو کبلایی… بدجوری افتاده.
-یاحسین…
کبلایی مصطفی را کنار زد و پلهها را چندتا یکی دوید پایین. پلۀ آخر را سکندری خورد و به در آویزان شد. تمام حیاط را با نفس نداشته دوید. هنوز به در مسجد نرسیده بود که صدایی از پشت سر گفت: کجا کبلایی؟
کبلایی لحظهای درنگ کرد، برگشت و گفت: آشیخ… پسرم از بوم افتاده.
-خدا به خیر کنه… راستی اذون نگفتی.
-آشیخ پسرم…
-مؤمن وقت نمازه… جماعت منتظر اذانن.
-آشیخ میگم پسرم افتاده. خودت که میدونی تنها بچهامه. یه چیزیش بشه…
-حالا تو چه میتونی بکنی؟ زودباش… داره دیر میشه… یادت رفته که نذرت چی بود؟
کبلایی این پا و آن پا کرد. قدمی به سمت مناره برداشت. مصطفی از مناره بیرون آمد و گفت: کبلایی تو که هنوز اینجایی.
آشیخ رو به مصطفی کرد و گفت: بهتر نبود به جای کبلایی بری دنبال طبیب؟
-طبیب تو راهه.
-خیلی خب… کبلایی دِبجنب دیگه. وقت داره میره. چرا دست دست میکنی مسلمون؟
کبلایی نگاهی به مصطفی انداخت و قدمی دیگر به سمت مناره برداشت.
مصطفی گفت: کبلایی واقعاً میخوای بری بالا؟ پس پسرت چی؟
آشیخ آستین مصطفی را کشید و گفت: چیکار میکنی تو؟
بعد رو به کبلایی گفت: واسه چی کربلایی شدی؟ غیر از اینکه دخیل بستی به آقا که پسرتو شفا بده؟ که مثل بقیۀ بچههات تلف نشه. مگه نذر نکردی که تا وقتی صدا داری مؤذّن باشی؟ مطمئن باش آقا حواسش هست. حالا بجنب که تا حالا هم دیر شده.
کبلایی آرام آرام به سمت مناره رفت و کمی بعد پا تند کرد.
مصطفی فریاد کشید: حالا یه شب اذان نگه چیمیشه؟
آشیخ گفت: خیلی گشتاخ شدی جوون. عهدیه که با خدا بسته. اصلاً گیریم که بره بالا سر بچهاش، چی کار میتونه بکنه؟ مگه نگفتی طبیب تو راهه؟
-حالا کو تا طبیب برسه.
صدای کبلایی بلند شد. مثل هربار رسا و محکم نبود، اصلاً سر صبر نمیخواند. مصطفی با اخم گفت: بفرما راحت شدی؟ حالا میذاری بیاد؟
آشیخ نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: عجیبه… چرا تا حالا کسی نیومده؟
-همه خونه کبلایی جمع شدن.
-چرا؟
-گفتم که دیگه فرقی نداره اذون بگه یا نه.
-یعنی چه؟
-مرتضی…
-مگه نگفتی از بوم افتاده؟
-چرا…
-پس چی؟
-درجا تموم کرد.
-یاحسین… ولی مگه نکفتی فرستادیم پِیِ طبیب؟
-میخواستی یهویی به کبلایی بگم عزیز دوردونهاش افتاد درجا مرد؟
آشیخ چشمش را دوخت به مناره. کبلایی داشت لا اله الّا الله آخر را میگفت. آشیخ و مصطفی منتظر ایستادند. آسمان هرلحظه تیرهتر میشد. کمی بعد سر و کلۀ کبلایی پیدا شد که با عجله به سمتشان میآمد. نزدیک که رسید دست مصطفی را قاپید و گفت: زود باش.
همانطور که داشت مصطفی را دنبال خودش میکشید، صدای آشیخ را از پشت سرش شنید: انّا لِلّه و انّا الیه راجعون…
کبلایی خشکش زد. برگشت و با چشم های گرد شده آشیخ را نگاه کرد و داد زد: چی میگی آشیخ؟
آشیخ آرام سری تکان داد. کبلایی ملتمسانه نکاهی به مصطفی انداخت. مصطفی سرش را پایین انداخت و آرام دستش را از دست کبلایی کشید بیرون و گفت: ببخش… نمیخواستم پس بیفتی. بیخود گفتم فرستادیم دنبال طبیب. صدتا طبیب هم بیاد بیفایده است.
کبلایی فریاد زد: همهتون دروغ گویید.
بعد از در مسجد دوید بیرون. کوچهها خلوت بودند. اصلاً کسی نبود. یک نفس تا خانه دوید. از سر کوچه جمعیت را دید و خانه را که پر و خالی میشد. خودش را رساند به خانه و توی درگاهی از پا افتاد. زنش به شیون خودش را رساند و هوار کشید: کجایی تو؟ حالا باید بیای؟ مرتضام رفت… حالا من چه کنم؟
کبلایی آرام گفت: باید اذون میگفتم.
-اذون؟ کی الان به فکر اذونه؟ همه جمع شدن اینجا… هرکی شنید با سر دوید… اون وقت تو کجا بودی؟ به فکر نذرت؟ این نذرت چه کرد؟ بچهمو نگه داشت؟ زندهاش کرد؟
کبلایی سرش را به زیر انداخت. احساس کرد قلبش در حال جوشیدن است. قبل از اینکه اشکهایش روان بشوند دستش را به در تکیه زد و در حالی که بلند میشد گفت: انّا لِلّه و انّا الیه راجعون.
خدیجه پنجه کشید به پیراهن کبلایی و گفت: چطور میتونی؟ آخه تو دل نداری؟
کبلایی آرام قدم برمیداشت. سر و صداها و پچپچهها گنگ و مبهم میشدند. آرام و با احتیاط قدم برمیداشت. انگار که از استحکام زمین اطمینان نداشته باشد. در اتاق را که باز کرد مرتضی را دید. زیر ملحفه سفید رو به قبله.
آرام بالای سرش نشست و دست برد سمت ملحفه. چشمانش را بست و آرم باز کرد. مرتضی خوابیده بود. فرقی نکرده بود جز اینکه صورتش رنگ پریدهتر از همیشه بود. خون توی موهای سیاهش دلمه بسته بود و از زیر شفافیِ نایلونهایی که به دور سرش بسته بودند خودش را به رخ کبلایی میکشید.
کبلایی احساس کرد قلبش در حال مچاله شدن است. صدای هقهق خدیجه را از پشت سرش شنید. ملحفه را کشید روی صورت مرتضی و از اتاق زد بیرون.
تا صبح همه جا را گشتند ولی کبلایی پیدا نشد. دمادم فجر بود، شاید کمی دیرتر که صدای مؤذّن ریخت توی کوچههای روستا.
پ.ن: قرار بود تقلیدی باشد از داستان کوتاه «دشمنان» نوشته «آنتوان چخوف». لااقل یکی دو عنصر مشترک دارند:)
سلام
یه چیزی توی قلمت هست که میگه میتونی علاوه بر داستاننویسی، فیلمنامه نویس موفقی هم بشی. اونم اوج و فرودها و خلاقیت نوشتاریت هست. خیلی خوب بود.:)
پیشنهاد میدم دورهی فیلمنامهنویسی رو هم توی برنامهات بگذاری. امتحانش بد نیست.:)
سلام مهدیه جان
ممنون از نظر و توجهت. اتفاقاً ادبیات نمایشی خیلی مورد علاقهامه. واسش یه برنامههایی دارم، ولی فعلاً اولویتم تسلط کلی روی نوشتنه. ولی گوشه چشمی هم به اون دارم.
باز هم ممنون:)