مأموریت شکست خورده
آقای الف کلید را در قفل چرخاند. میان تاریکی خانه ایستاد و چشم دوخت به فضای ناآشنایی که در پیش داشت. «از سمت راست، دومین در.» دستش را درون جیبش فرو برد. انگشتانش از زیر لایۀ پلاستیکی دور دستۀ چاقو حلقه شد. وقتی چاقو را پیش رویش گذاشته بود، پرسیده بود: «نمیشه لااقل بهم یه تفنگ بدین؟». مردی که پیش رویش نشسته بود با اوقات تلخی گفته بود: «سروصدا و کثیفکاریش زیاده.» سروصدای زیاد. کثیفکاری زیاد. واضح بود که نمیخواست گیر بیفتد. اما این کار در هرحال کثیفکاری داشت. پس چرا نمیشد از فاصلهای دورتر انجامش بدهد؟ یا با فشار کمتر؟
آقای الف جلوی در اتاق ایستاد. لای در قدری باز بود. گوشهایش را تیز کرد و آرام به درون اتاق نگاهی انداخت. صدایی شنیده نمیشد. «یادت باشه، به کس دیگهای کاری نداری. فقط اون مرده.» نفس عمیقی کشید. مطمئن شد که ماسک صورتش را پوشانده باشد. آرام درون اتاق خزید. زن به پهلو خوابیده بود. پشتش به همسرش بود. مرد به پشت خوابیده بود. چهرۀ هردو جوان بود. موهای کوتاه زن آشفته بود و چهرهاش درهم. مردد ماند. اگر زن بیدار میشد باید چه میکرد؟ «هیچ کار اضافهای نمیکنی. وگرنه ممکنه منم اینجا از نقشه پیروی نکنم.» یاد دخترکش افتاد. تنها فرزند. تنها خانواده. قرار بود بروند مسافرت. دخترک ذوق زیادی داشت. «با این پول میتونی عملش کنی و یه خونۀ تازه بخری.»
آقای الف قدمی برداشت. قدمی دیگر. و یکی دیگر. چاقو را از جیبش بیرون کشید. انگشتانش زیر حفاظ لاستیکی خیس شده بودند. «تنها کاری که ازت میخوام همینه. بعدش آزادین. تو، دخترت و این پول. مگه یه زندگی خوب و آروم نمیخواین؟» خیال نمیکرد زمانی که بگوید حاضر است هرکاری بکند، کارش به اینجا بکشد. که جان کسی دیگر را بگیرد. اما مگر جان فرزندش عزیز نبود؟ عزیزتر از این مرد؟ بله. چاقو را روی گلوی مرد گذاشت. فشرد و کشید. خون فواره زد. مرد به خرخر افتاد.
آقای الف یک قدم به عقب رفت. چاقو از دستش افتاد. زن تکانی خورد. از جا پرید. با دیدن همسرش فریاد کشید و با دیدن هیبتی که در اتاق ایستاده وحشتش بیشتر شد.
آقای الف خم شد و چاقو را برداشت. تنها برای اینکه زن بترسد و آرام بگیرد. به سمت در اتاق رفت. زن به از جا پرید و با او گلاویز شد. ماسک را از روی صورتش کشید. نمیخواست عقبنشینی کند.
آقای الف چارۀ دیگری نداشت. نمیتواست رهایش کند. پس چاقو را در گردنش فرو کرد. زن روی زمین افتاد. مرد نفسش بریده بود. دستش میلرزید. نه تنها در تمام عمرش این حجم از خون را ندیده بود، بلکه لمس هم نکرده بود. صدایی دیگر بلند شد. از اتاق مجاور. نباید تعلل میکرد. به سرعت از اتاق بیرون زد. فاصلۀ آنجا تا در ورودی را دوید. هنوز از در خارج نشده بود که صدایی پشت سرش شنید: «تو کی هستی؟» صدای پسر جوانی بود. رویش را برنگرداند. به سرعت در را بست و از پلهها دوید پایین. صدایی دنبالش نیامد. تا کوچۀ کناری، جایی که ماشینش رh پارک کرده بود دوید. « هیچ کار اضافهای نمیکنی.» هیچ راهی نمانده بود. باید سریعتر از خبرها خودش را میرساند. شاید میتوانست دخترش را نجات بدهد.