لبخند می‌زنم

در آینه به خودم نگاهی انداختم. روسری را مرتب کردم. «من کیستم؟» شاید هم بهتر بود بپرسم «من چیستم؟» سؤالاتی که مدام ذهنم را درگیر خودشان می‌کنند. من آدم موفقی هستم. البته در دور زدن خودم. راحت دروغ می‌گویم و حواس خودم را پرت می‌کنم. اما چیزی کم است. چیزی که جای خالی‌اش آزارم می‌دهد. نمی‌دانم این خلااز اول وجود داشته یا اینکه به مرور از من جدا شده. کنده شده. انگار که موجود ناقصی باشم. نقصی که تمام زندگی‌ام را به هم ریخته.

لبخند می‌زنم اما چیز خاصی احساس نمی‌کنم. می‌خواهم چیزهای مختلفی برایم مهم باشد. که هر روز و هر روز در راه هدفی مشخص بجنگم. اما انگار هیچ توانی ندارم. یک خستۀ به تمام معنا. بدون انگیزه‌ای خاص. که به سختی چیزی مجذوبش می‌کند. که زود انگیزه و توجهش را از دست می‌دهد. «من کیستم؟»

با تنگی نفس از خواب می‌پرم. دهانم خشک است. به تاریکی اتاق نگاه می‌کنم. سکوت و سکوت. تلاش می‌کنم از نو بخوابم. اما نمی‌توانم. باز صدایی در سرم بلند می‌شود: «کارت بد بود. مثل همیشه. هیچ وقت هیچ کاری رو درست انجام نمی‌دی.»

بلند می‌شوم. می‌روم سراغ یخچال. بطری آب را سر می‌کشم. سرمای آب به جانم می‌نشیند. برمی‌گردم زیر گرمای پتو. اما هنوز لرز دارم. از درون. تلاش می‌کنم از نو بخوابم. «که چی؟ که صبح بشه؟ صبح می‌خوای چی‌کار کنی؟ چه اهمیتی داره؟ حتی اگه بمیری هم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته. بود و نبودت، بود و نبودم، چه فرقی داره؟ همیشه یکی هست که می‌تونه خیلی بهتر از تو انجامش بده. هرکاری رو. پس بهتر نیست همه چیز رو رها کنی؟ حتی زندگی رو؟»

بالشتم را پشت و رو می‌کنم. در تاریکی دست می‌کشم به دنبال موبایل. کتابخوان را باز می‌کنم و مشغول خواندن می‌شوم.

در بخشی از داستان از گورستان می‌گوید. رفته‌اند که خون‌آشامی را شکار کنند. «تو باید اونجا می‌بودی. توی اون گور. نگاه‌ها هنوزم همونه که بود. چرا قبول نمی‌کنی که تقصیر توئه؟ همه چیز تقصیر توئه. تقصیر منه. اگه می‌مردم اوضاع بهتر پیش می‌رفت.»

صبح با سر درد بیدار می‌شوم. صدای آماده شدن. صبحانه خوردن. یک زندگی عادی. یک خانوادۀ عادی با عضوی غیرعادی. صدایم می‌زنند: «صبحانه نمی‌خوری؟» همه عادی‌اند. زندگی می‌کنند. اما انگار من در زمان گیر کرده‌ام. نمی‌توانم باور کنم که همه چیز را فراموش کرده‌اند. یعنی واقعا من را مقصر نمی‌دانند؟ شاید بهتر باشد راستش را بگویم. اما حالا اول صبح است. اشتهایشان کور می‌شود. پس نپرسیدم. مثل تمام روزهای دیگر. مثل تمام این 2 سال. «فکر کنم بهتره دنبال یه کار بگردی.» نگاهش می‌کنم. بدون هیچ احساسی. اصلا باید چه احساسی داشته باشم؟ خوش‌حال از اینکه نگران منند یا ناراحت از اینکه می‌خواهند کمتر من را ببیند؟ که کمتر برایشان یادآوری کنم؟

«برای خودت می‌گم. ذهنت درگیر می‌شه. می‌تونی دوباره برگردی به روال عادی.»

باید یک چیزی باشد. در صدا. در اجزای صورت. چیزی که به من بگوید قصدشان چیست؟ اما آن بیرون باید چه کنم؟ که دوباره یک نفر دیگر را به کشتن بدهم؟ که باعث بشوم یک نفر دیگر به جای راه درمان، بیفتد به راه خودکشی؟ یا اینکه با دست‌های خودم جانش را بگیرم؟

«می‌تونی نقاشی بکشی. مثلا برای کتابا. یا هرچیزی که دوست داری.» نگاهشان می‌کنم. هرکدام یک پیشنهاد دارد. اما من چه؟ من یک بازنده‌ام. به جای درمان کردن، به کشتن دادم. فقط ارجاعش دادم. دورش کردم. تا یک نفر دیگر بارش را به دوش بکشد. چون فهمیده بودم که ضعیفم. لااقل درمقابل او. او چه کرد؟ خودش را کشت. چون او را رانده بودم. اما آیا او آن قدر برایم مهم بود؟ مسئله همین است. باید اهمیت بیشتری می‌دادم. اما ندادم. کسی که نمی‌تواند اهمیتی به خودش بدهد چطور می‌تواند به دیگران اهمیتی بدهد؟

«تموم اون ماجراهارو باید ول کنی. سخته اما لازمه. وگرنه نمی‌تونی جلو بری.»

کاش شبیه به مادرم بودم. حتما بهتر می‌توانستم خشمم را کنترل کنم. نه که سر یک مسئلۀ جزئی با نامزدم بحثم بشود. که خودکشی یکی از بیمارانم آن‌قدری اعصابم را بهم بریزد، که بی‌تفاوتی‌ام چنان وحشتی به جانم بیندازد که از کوره در بروم. کسی که قرار بود سال‌های سال با من زندگی کند حالا زیر خاک خوابیده. چون عصبانی شدم. با قفل فرمان زدم توی سرش. معلوم است که کسی نفهمید. و همین است که دارد خفه‌ام می‌کند. توانستم خوب داستان سرهم کنم. دروغ بگویم. خیال کنند دزدی بوده.

همه خیال می‌کنند به خاطر اتفاقاتی که رخ داده ناراحتم و به خاطر زیادی حساس بودن، خودم را مقصر می‌دانم. اما من واقعا مقصر بودم. «فکر کنم خوب باشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کرد.» ادای آدم‌های فهمیده را در می‌آورم. یک نمایش کوچک دیگر. اما پشت این لبخند هیچ چیزی جز حس پوچی نیست. یک افسردگی عمیق و کشنده. فقط کاش مثل غده‌ای سرطانی جانم را می‌گرفت. آن قدری پیش روی می‌کرد که دیگر زنده نمانم.

لبخند می‌زند. لبخند می‌زنند. لبخند می‌زنم. شاید بهتر باشد مدتی طولانی در این نقش باقی بمانم. دختری بازمنده از چند واقعۀ ناخوشایند. دختری قوی که از نو همه چیز را شروع می‌کند. قوی هم هستم. نیستم؟ وجدان خودم را دور زده‌ام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *