قورباغه و من

کتاب را گذاشتم روی میز. نویسنده با آن لبخند دندا‌ن‌نما، دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشید. به ساعت نگاهی انداختم. داشت دیر می‌شد. سطل را از پای میز بلند کردم و گذاشتم روی میز. سنگین بود و بوی تعفن از آن بلند می‌شد. ترکیبی از بوی جلبک و آبِ مانده. با تکان سطل صدای‌شا درآمد و شروع کردند به ازسر گرفتن سمفونیِ نابهنجارشان. نگاهی به کتاب انداختم. انگاری نویسنده با صدایی که از پشت آن لبخند می‌آمد می گفت:«دِ یالا دیگه شروع کن.» دفترچه‌ای را که نکات مهم را تویش تیتر زده بودم برداشتم و گذاشتم روی صورت نویسنده تا دیگر باآن لبخندش مضطربم نکند. چشم دوختم به شمارۀ یک. سطل را پیش کشیدم. دستم را کردم توی سطل و بالاخره پیدایش کردم. زشت‌ترین و چاق‌ترین‌شان. لزج و نمور بود و با آن چشماني چپش معلوم نبود دارد کجا را دید می‌زند. تمام تنم داشت مورمور می‌شد. آخر این چه طور توی دهانم جا می‌شد؟ مگسی وز وز کنان رد شد. چشمانش را یکی در میان باز و بسته کرد. نفسی کشید و شکمش به حصار دستانم فشار آورد و زبان سه متری‌اش را پرتاب کرد به سمت مگس. دیگر داشتم به صرافت می‌افتادم که کارم احمقانه است. بهتر نیست بروم سراغ یک کوچکتر؟ یا اصلاْ به کل بی‌خیال‌شان شوم؟ چشمان نویسنده از بالای دفترچه انگاری داشتند مرا می‌پاییدند تا یک موقع کارشکنی نکنم. چاره ای نبود و تعلإل بیشتر هم جایز نبود. تا جایی که می‌توانستم دهانم را باز کردم. چشمانم رابستم و آن بدترکیب را چپاندم توی حلقم. مگر پایین می‌رفت؟ دیگر داشتم ارغوانی می‌شدم. بطری را برداشتم و سرکشیدم. تمام تنم داشت می‌لرزید. صدای بقیه‌شان پیچیده بود توی خانه. بقیه‌شان به بدترکیبی اولی نبودند. سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم. دومی را برداشتم و پشت بندش آب. سومی و چهارمی. نگاهی به ساعت انداختم. بی‌مهابا می‌تازید و من را با این سطل تنها می‌گذاشت. هرچه جلوتر می‌رفتم کار راحت‌تر می‌شد. سطل را گرفتم توی دستانم. آخری‌شان خیلی کوچک بود و آسوده برای خودش ته سطل لم داده بود. یک پایش را گرفتم و آرام آوردمش جلوی صورتم. زل زده بود به چشمانم. سرم را بالا گرفتم و شَرِّ آخری را هم کم کردم.

احتمالاً شما هم اسم کتاب قورباغه‌ات را قورت بده را شنیده‌اید. قصۀ بالا تصویری از جانِ کلامِ کتاب است. گاهی کاری در برنامه‌ات جا خوش کرده که چندان حالِ انجام دادنش را نداری، یا کلاً بابِ میلت نیست. کتاب می‌گوید همین کارها را بگذار اولِ کار و تا تمامش نکرده‌ای سراغ کاری دیگر نرو، چون اگر بهش مجال بدهی، ذهن عزیزِ گریز پایمان آن قدر لفتش می‌دهد تا روز تمام شود. یا اصلاً وسطش می پرد سر کارهای دیگر تا از شرِ حضورش خلاص شود. طفره رفتن چارۀ مشکل نیست. این طوری به جای حل مشکل صرفاً داری صورت مسئله را پاک می‌کنی و یک روز که بالأخره گوشۀ رینگ گیر افتادی تازه می‌فهمی که ای کاش قبلاً و زودتر از شرش خلاص شده بودی. توصیۀ کتاب این است که این تکلیف نامیمون و نامبارک را بگذار اولِ لیست و موارد بعدی را ساده‌تر کن و تکالیفی بچین که باعث اشتیاق و انگیزه‌ات می‌شوند. در این حالت به شوق رسیدن به مورد علاقه‌ها زودتر شرِ آن تکلیف منحوس را کم می‌کنی.

شاید بشود گفت که در این روش نظامی مبتنی بر پاداش برای خودت می‌چینی. که اگر این کار را انجام دادم و رفت پی کارش، آن وقت می‌توانیم برویم سراغ آن یکی تکلیف.
البته اینجا منظور از تکلیف کاری است که باید انجام شود. از مشق‌های مدرسه و تحقیق‌های دانشجویی تا پروژه‌های کاری و پختن غذا و خانه‌تکانی و غیره. فقط حواستان به ساعت هم باشد و محدودیت زمانی برای خودتان در نظر بگیرید. وگرنه همان تکلیف اولی می‌تواند تا چندین ساعت کش بیاید و تمام نشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *