
قنادِ نویسنده ؛ یک یادداشت کوچک از اضطرابها و تصمیمها
فقط 2 روز مانده به نمایشگاه. آیا مضطربم؟ مطمئن نیستم. قدری نگران این هستم که وسط کیکها چه خبر است؟! دلم میخواهد همین حالا برششان بزنم تا مطمئن بشوم که خوب پف کردهاند و طعمشان هم خوب است. اما خودم را کنترل میکنم و به صدای فسفسی که از فشردنشان بلند شده بود اعتماد میکنم.
هربار که قرار است برای کسی کیک بپزم، انگار نفرین میشوم! اما نه. من تسلیم نمیشوم. چه فرقی میکند برای چه کسی یا کجا کیک میپزم؟ تمامشان باید مثل هم باشند. تمامشان باید خوب باشند. اما همچنان میترسم که اضطرابم بیشتر و بیشتر بشود و کیکهایم خراب بشوند.
این یک ریزه اضطراب دیروز ظهر شکل گرفت. دیروز ظهر مهمان داشتیم و تمام گازها باز بود و به فر فشار آمد و شعلهاش کم شد و یک بار هم به کل خفه کرد و خاموش شد. زمان پخت کیک هویج بینوایم تقریبا دو برابر شد. وقتی که دیگر هیچ چیزی به خلال نچسبید گریل را روشن کردم و رفتم که یک دستگیرهای چیزی پیدا کنم که بگذارم روی اپن و بعد قالب کیک را بگذارم رویش تا خنک بشود، که صدایم زدند و حواسم رفت جای دیگری و بعد یکهو پای سینک یادم افتاد که کیک بیچارهام با گریل تنها مانده.
رویۀ کیک قدری سوخت. آنقدری سوخت که نشود خوردش و نشود برای نمایشگاه کنارش گذاشت. پس رویش را برش زدم و خورده شد. همین اتفاق بد، یعنی سوختن رویۀ کیک، سبب خیر شد و فهمیدم که درونش افتضاح شده بود. طعمش خوب بود اما بافت نه. درست پف نکرده بود و قدری خمیری شده بود. در نوبت بعدی کیکم بهتر شد. اما حالا مدام این ترس را دارم که نکند درونش خمیری باشد.
دیروز دو نوع خمیر شیرینی برنجی گذاشتم. یکی با هل و یکی هم با زعفران. امروز باید راهی فرشان کنم. یعنی دقیقا بعد از اینکه دکمۀ انتشار را فشردم باید بروم فر را روشن کنم و خمیر را قالب بزنم. دیروز سه نوع کیک هم پختم، یک اسفناج، یک چغندر و دو هویج که یکیاش به رحمت ایزدی پیوست.
2 روز دیگر اولین نمایشگاه من است. احساس غریبی دارم. اینکه قرار است محصولات خودم را برای فروش ببرم. چیزهایی که خودم درستشان میکنم. احساس میکنم دیگر جدیجدی میتوانم خودم را یک قناد واقعی بدانم.
امروز باید بعد از پختن شیرینیهای برنجی، یکی یکدانۀ دیگر از کیکهای سبزیجات بزنم و برای اینکه عقب نیفتم، باید گوشفیل را هم همین امروز درست کنم. فردا هم میماند برای کیکهای باقلوا و نانپنجرهایها.
امروز باید حواسم باشد که بعد از ناهار قدری به خودم استراحت بدهم و بیایم سراغ بخش دوم کتابچۀ جدیدم. شب هم باید وقتی کارهایم تمام شد باز برایش قدری وقت بگذارم. اگر بتوانم پیشنویش بخش دوم را همین امشب تمام کنم، دیگر خیالم راحت میشود که از برنامه عقب نمیافتم.
اینکه همزمان هم نویسنده باشی و هم قناد قدری سخت است. اما شدنی است. شاید این روزها نرسم درست سایت را پیش ببرم یا مطالعاتم دیگر مثل چند ماه پیش حسابی نباشد، اما به اندازۀ توانم تلاش میکنم. همینکه میبینم میتوانم بار هر دو را به دوش بگیرم و پیش ببرم خوب است. و مهمترین نکته هم این است که فکر کنم بالاخره دارم کمالگرایی را شکست میدهم و توانستهام به خیلی از وسواسهای بیخودی که داشتم غلبه کنم.
راستش اینکه تنها کارم نوشتن باشد قدری برایم عذابآور بود! ساعتها خیره شدن به کلمات گاهی دیوانهکننده است. اما حالا تعادل بیشتری در جریان است. درست است که به اندازۀ قبل به خواندن و نوشتن نمیرسم، اما در عوض حالا جسم و ذهنم اوضاع بهتری دارند. میتوانم از نوشتن فرار کنم به پختن و وقتی که جسمم کوفته میشود غش کنم یک گوشه و روی برگه نق بزنم.
این روزها به یک چیز مهم پی بردهام. از خواب زدن و زود بیدار شدن برای اینکه به نوشتن برسم و برای نوشتن وقت بیشتری داشته باشم، عملا برایم غیرممکن است. اما اینکه زودتر بیدار بشوم تا کیک بپزم یا سفارشم را کامل کنم برایم عملی است. اولش احساس کردم این یک بیانصافی بزرگ در حق نوشتن است! اما بعد فهمیدم معنایش این نیست که نوشتن برایم بیارزش است. فقط به این معناست که بالاخره واقعا شغل حقیقیام را پیدا کردهام. و قصد دارم در همین راه بمانم. میخواهم قنادی باشم که در درزهای زمانش مینویسد. :))