قصه بافتن
می گوید هر کسی می تواند قصه ای بگوید. هر کس قصه ای دارد برای گفتن. می گوید برای قصه گفتن لازم نیست استعداد و توانایی خاصی داشته باشی.
دلم می خواهد گوش به حرفش بسپارم ولی آیا هر قصه ای را می شود گفت؟
آری قصه های زیسته مان ارزشمندند ولی آیا هر قصه ای که ذهنمان به هم می بافد برای جهان ارزشی دارد؟
اصلا من قصه بگویم و گیریم همه شان ارزشمند، آیا کسی گوش فراخواهد داد؟
دل تنگ آن زمانم که شب ها برای بچه ها قصه می بافتم. قصه های تکراری را با هم تغییر می دادیم و در سکوت شب صدای خنده هامان بلند می شد. قصه می بافتیم و نورش سیاهی شب را روشن می کرد.
محمد می گوید یادش به خیر آن موقع ها چه قدر قصه های خنده دار درست می کردیم.
کاش باز بنشینیم برای هم قصه ببافیم. دلم تنگ زمانی است که اتاق ساکت می شد تا من قصه ها را جاری کنم در رگ شب.
سه جفت گوش شنوا بود برای قصه هایم.
هنوز هم بچه ها عاشق اینند که شب ها براشان قصه ای بخوانم.
نمی دانم چرا دیگر قصه نمی بافم؟ قصه های رنگی برای دنیای نوجوانانه شان.
کاش این ترسم بریزد و برگردم به همان زمان ها. آن زمان هایی که کارم قصه بافتن برای کودکان خواب آلود بود.