
قرار یکشنبه ها
برای این که منظم تر بنویسم و کمی از سردرگمی و بلاتکلیفی اینکه حالا چی منتشر کنم خارج شوم، مثلا یک برنامه ای ریختم که به جز قرار یکشنبه ها و جمعه هایش هیچ کدام عملی نشد. قرار بود یکشنبه ها داستان کوتاه منتشر کنم و جمعه ها معرفی کتاب.
نزدیک به دوازده هفته سر این قرار نیم بند مانده بودم. هر جور شده حتی اگر متنم چنگی به دلم نمی زد آماده اش می کردم برای انتشار. امروز اما احساس می کنم ناتوان شده ام. چند روزی است که داستانی نخوانده ام و بخش داستان ساز مغزم خواب رفته است. به یک تکان شدید نیاز دارد برای فعال شدن.
می دانم که اگر دست به قلم شوم و دستم گرم شود کم کم قصه ای هم شکل می گیرد که چنگی به دل بزند. خودم هم نمی دانم چرا دست دست می کنم. بعضی وقت ها انگاری آدم باید خودش را مجبور کند به انجام کار. باید مچ خودش را بگیرد تا از زیر کار در نرود. وگرنه کار روی کار تلنبار می شود و همان وقتی هم که می آیی آستین هایت را بزنی بالا، این کوه کارهای ناتمام می ترساندت.
سلام و درود زهرا خانوم عزیز
ب نظر من اشتباه میکنی ک بیخود برای خودت استرس درست میکنی
اون وقتهایی ک ذهن و دستات با هم همراهی نمیکنن اگر هم مطلبی بنویسی ب احتمال یقین بعدن مطلبی رو ک نوشتی و میخونی کمتر موحب رضایت خاطرت میشه چون بنوعی اجبار در کار بوده
من توی روزانه نویسیهام گه گاهی اینطور میشم و تنها راهی ک سریعتر ب مسیر برم میگردونه مطالعه ست (شاید بخاطر این هست ک عادت دارم موقع مطالعه نتبردای میکنم)و چن وقتی هم هست ک متوجه شدم در دوران (سکون و سکوت) با دقتتر نگاه میکنم و دقیقتر گوش میدم
ناراحت نباش ـ دوران کوتاهی ست ک میگذره
شاد و سلامت و نویسا مانی
سلام جانان عزیز ممنون از همراهی گرمتون:)
بله مطالعه انگاری چرخ دنده های مغز آدم رو به حرکت می اندازه. ممنونم از پیشنهاد خوبتون:)