قدرت و انگیزه
در میان نظریههای مربوط به انگیزش در روانشناسی صنعتی، نظریهای هست به نام «نظریهٔ تعیین هدف». این نظریه تقریبا همان بحث خرده عادتها و تقسیم یک هدف کلی و بزرگ به چند هدف کوچک، مشخص و قابل دستیابی در کوتاه مدت است.
طبق این نظریه اهداف کلی مثل اینکه تمام توانت را بگیر یا هرچه زودتر کار را تمام کن نمیتوانند مانند اهداف قابل تعریف و قابل اندازهگیری کارآمد باشند. پس بهتر است کارها را به چند وعدهٔ قابل دستیابی و مشخص تقسیم کنیم.
زمانی که احساس کنی تسلطی نسبی بر موضوع و اوضاع داری انگیزهات برای ادامه دادن بیشتر میشود. چون به این باور میرسی که میتوانی از پس کار بربیایی.
انگیزه به آدم قدرت میدهد. موفقیتهای کوچک هم احساس قدرتمند بودن را تقویت میکنند پس رفتارمان رو به سمتی میرود که این احساس قدرت را در زمینههای دیگر هم اعمال کند. بحث قدرتنمایی یا قلدری کردن نیست. همان بحث اعتماد به نفس است.
موفقیت در یک حوزه هرچند که کوچک باشد میتواند احتمال موفقیت در حوزههای دیگر را تقویت کند.
قرار نیست اتفاق عجیبی بیفتد. همین که احساس کنیم موفقیت برایمان قابل دستیابی است و ذهنمان توانمند، دست به اعمالی میبریم که ما را به آن هدف نزدیکتر میکنند. نقش انگیزه همین است دیگر.
یک نیروی درونی که آدم را برای رسیدن به یک هدف ختص برانگیخته میکند و باعث میشود در تمام طول مسیر هم برانگیختیه بماند.
حالا آن موفقیتهای گامبهگام حس قدرت را زنده میکنند و تصویر رسیدن شروع میکند به نقش بستن و آنقدرها هم دور از دسترس به نظر نمیرسد و طبیعی است که شعلهٔ انگیزهمان جان بگیرد.
پس هروقت که تصویر هولانگیز مسیر توی دلت را خالی کرد و به این یقین رسیدی که رسیدنی درکار نخواهد بود، بهتر است آن یک هدف را به چند گام و هدف کوچکی تقسیم کنی که هر روز بتوانی به سادگی در جهتشان گام برداری و به سرانجامبرسانیشان. اینطور کار سادهتر بهنظر نمیرسد؟
بیشتر ما از خرده عادتها آگاهیم ولی چقدر به کار میبندیمشان یا در طول مسیر حفظشان میکنیم؟
آیا شما هم تجربهای از خرده عادتها دارید؟
از تجربه خودتان بگویید.