فصل های زندگانی

همه ما فصل ها را می شناسیم. همه ما فصل ها را زیسته ایم. همه ما فصل ها را آموخته ایم. ولی این فصل ها، این تغییرات اقلیمی چه فایده ای دارد وجودشان؟ زندگی ما هم فصل هایی دارد آیا؟

شاید طبیعت و جهان برای این فصل عوض می کند و پوست می اندازد که ما را با تغییر فصل زندگی آشنا کند. شاید این تغییر فصل ها را داریم تا از همانبچگی، نه، از همان بدو تولد بیاموزیم و در جانمان رخنه کند، که زندگی هم فصل به فصل است. که زندگی هم فصل هایی دارد که می آیند و می روند.

به نظرم می شود این فصول را به دو دسته کلی تقسیم کرد. فصل هایی که طبیعت شکوفاست و فصل هایی که طبیعت رو به سکون و مرگ می رود. در بهار و تابستان، شکوفه و سبزی می بینیم. در پاییز و زمستان برگ ریزان و منجمد شدن هوا و یخ زدن حیات در رگ های طبیعت و جهان.

در زندگی هم گاه ما شادیم، مشکلات چندانی نداریم و رنج عظیمی در حال بلعیدنمان نیست. بهار است. شاید هم تابستان.

اما گاه همه چیز خزان می شود. پاییز که می آید انگاری کم کمک سایه یاس و افسردگی را می پراکند. ولی هنوز امیدی هست. زمستان به گمانم زمانی است که دیگر امید چندانی به بهبود اوضاع نیست. در افسردگی غوطه می خوریم، همه چیز یخ زده، و تاب و توانی برای تقلا کردن نمانده.

زندگی و طبیعت از هم جدا نیستند. ما ساکنان طبیعتیم. درست است که جهان وجهِ شهری به خودش گرفته. طبیعت را کن فیکون کردیم تا خانه و جاده بسازیم، ولی ما هنوز در حال زیستن در همان طبیعتیم. زندگی مان از این طبیعت آغاز شده و به همان باز می گردد.

گاهِ بهار همه چیز گل و بلبل است. تابستان هم اوضاع خوب است و حتی شاید بر وفق مراد. شاید گاه رخوت و سستی باشد از شدتِ گرمایِ ناشی از هیجانِ طبیعت، ولی شور و هیجان و زندگی جریان دارد.

پاییز درست است که کمی یاس می آورد به همراهش و کمی هوایِ افسرده، ولی کم است. خیلی کم. همچنان زیبایی ها به چشم می آیند. برگ های زرد و نارنجی در تلالو انوارِ غروب جلوه خاصی می یابند. برگ های خشکِ خزان زده خیابان ها را فرش می کنند زیبایند و چشم نواز. غروب که می شود رنگ های آسمان انگاری جان می گیرند. در پاییز زندگی با اینکه غم هست ولی می توان همچنان سرِ پا ماند و ادامه داد.

ولی زمستان که از راه می رسد، همه چیز رسما از حیات باز می ایستد. حتی برگی به درختان نمی ماند که بگوییم امیدی هست. در ختان بی برگ و بار می شوند. انگاری طبیعت و هستی و به خواب زمستانی می رود. اصلا انگاری می میرد و جریان حیات قطع می شود.

ولی در زمستان زندگی نباید نا امید شد. چون پشت بندش بهار می آید. بهار که بیاید همه چیز درست می شود. همیشه یک بهار در راه است.

هر چندتا زمستان که بیشتر گذرانده باشیم، بیشتر به این یقیقن رسیده ایم که بهاری خواهد آمد. ما به تعداد زمستان های از سرگذرانده بهار هم دیده ایم.

زمستان هرچقدر هم طولانی باشد بالاخره به سر خواهد رسید. این قانون طبیعت است. طبیعت نظم دارد. قانونی دارد برای خودش. می چرخد و می چرخد.می دانی این همه تکرار برای چیست؟ که ما خوب شیر فهم شویم نظمش را و قوانینش را.

دنیا شاید در زمستان یخ زده باشد، شاید نفس کشیدن در هوایش سخت شده باشد، شاید همه جا هول و ولا باشد، جنگ باشد مریضی باشد، پر از دشمن باشد، از دشمنان عینی تا فرضی، از دشمنان ماکروسکوپی تا میکروسکوپی، ولی بهار در راه خواهد بود.

تمام این زمستان ها خواهند گذشت. سرمایی که به استخوان رسیده تمام خواهد شد و بهار با درختان پر شکوفه اش باز می گردد. هوا دل انگیز می شود و عطر گل ها شهر را پر خواهد کرد.

بالاخره این دنیا از خواب زمستانی بر خواهد خواست. بالاخره منجی از راه خواهد رسید.

فقط نباید نا امید شد. نباید گذاشت آن غول بی شاخ و دم افسردگی ما را ببلعد. نباید اجازه دهیم که در چاهِ تاریک و بی انتهایِ یاس و ناامیدی سرنگون شویم. باید به ریسمان آویزان بمانیم. باید برای بالا آمدن تقلا کنیم. باید در جهت رسیدن به بهار گام برداریم.

باید زندگی کنیم و روز ها و شب ها را به هم بدوزیم، تا چرخ فلک بگردد و آسیاب نیز، تا نوبت بعدی برسد. تا از زمستان به بهار برسیم.

منجی و بهار جهانی از راه خواهند رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *