فرزند ما
(چالش 30 داستان، روزی بیستوپنجم)
وقتی که دکتر گفت اوضاع بچه هیچ تغییری نکرده، فقط لبخند زدم. دکتر عجیب نگاهم کرد. اما من غیر از لبخند زدن نتوانستم کار دیگری بکنم. اگر لبخند نمیزدم حتماً میافتادم به گریه. میدانم که او انتظار گریه کردن را داشت. اما گریهام هیچ بهخاطر خودِ بچه نبود. برای همین نمیخواستم گریه کنم. مادری که اولین فرزند به دنیا نیامدهاش قرار است معلول باشد. با قلبی که درست خون را پخش نمیکند و مغزی که درست رشد نمیکند. دکتر میگوید حتی معلوم نیست زنده بماند. من امیدوار بودم. به دعاها و نذرهای روزبه امیدوار بودم. خیال کردم که شاید خدا جوابی بدهد. اما نداد. بار اولی که دکتر گفت احتمال آسیب وجود دارد، شب و روز گریه کردم. اما بیفایده بود. فقط دل بستم به اینکه اشتباه شده باشد. یا بگویند خطر آنقدرها جدی نیست. اما بود. هست. میگوید حتی ممکن است بدتر از این باشد. مگر بدتر از این هم هست؟ روزبه میگوید آزمون است. امتحان است. میگوید باید صبوری کنیم. میگوید باید بچه را نگه داریم. من اما نمیخواهم. میدانم که من باید بیشتر دلم بلرزد. من کسی هستم که دارم حملش میکنم پس باید بیشتر دوستش بدارم. باید حاضر باشم جانم را برای نگه داشتنش بدهم. اما نمیتوانم. نمیتوانم یک موجود ناقص را رشد بدهم. نمیتوانم فکر کنم که چنین بچهای به دنیا بیاورم و هر روز عذاب کشیدنش را ببینم. ببینم که مسخره میشود. نمیتواند پابهپای همسالهایش رشد کند. ببینم که افسرده شده. یا اینکه آنقدری دچار عقب ماندگی است که به هیچ درک و فهمی از دنیا نمیرسد. وقتی پیشنهاد سقط جنین را به روزبه دادم الم شنگه بهپا کرد. میگفت که من مهر مادری ندارم. من بیشتر از او این بچه را دوست دارم. برای همین است که میگویم بهتر است زودتر خلاصش کنیم. نمیخواهم او تاوان گناهان من را بدهد. فکر کنم قضیه همین باشد. قضیه امتحان نیست. ابتلا است! این پس دادن تقاص کاری است که من کردم. من منتظر بودم هر بلایی نازل بشود اما این دیگر زیادی است. چرا این بچه؟ نمیشد خودم دچار درد و مرضی بشوم؟ چرا روزبه؟ بعضی وقت هابه این فکر میکنم که من یک دغلکارم. او را فریب دادهام. همه را فریب دادهام. من توی این ده سال جوری زندگی کردهام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار همه چیز تصادفی بوده. بدون اینکه من کوچکترین نقشی در آن داشته باشم. اما همه چیز کار من بود.
ساعت دارد به 10 نزدیک میشود. هوا حسابی تاریک است. جلوی بخاری دراز کشیدهام. هرم گرما کمرم را داغ کرده. روزبه امشب هم دیر کرده. فکر کنم دلش نمیخواهد زود برگردد خانه. از وقتی دکتر گفت که هیچ اشتباهی نشده یک هفتهای گذشته. بالاخره صدای چرخیدن کلید توی در بلند میشود. روزبه توی تاریک روشنای خانه برای خودش میچرخد. نمیدانم من را ندیده یا ترجیح میدهد ندیده بگیرد. میخواهم آخرین حرفها را بزنم. نمیشود اینطور ادامه داد. با قهر کردن او هیچ کاری پیش نمیرود. با گریه کردن و صبر کردن من هم همینطور. صدایش میزنم. جوابی نمیدهد اما ایستاده. نیمخیز میشوم. بالاتنهاش از لبۀ مبلهای قهوهای پیداست. میگویم باید برای آخرین بار حرفهایمان را بزنیم. او چشمانش را میبندد. چندثانیه به همان حال میماند و بعد میگوید:«حرفامو زدم. نزدم؟»
آرام بلند میشوم و قدمی پیش میروم. خسته و عصبی است. روی پا بند نیست. میخواهد زودتر دور بشود. میگویم:«خود دکتر گفت این بهترین کاره. به نفع همه مونه.»
-«اسم تو رو هم میشه گذاشت مادر؟ چطور میتونی همچین چیزی بگی؟»
مینشینم روی مبل و تکیه میزنم. میگویم:«فکر کنم فهمیدم چرا همچین شده.»
حالا نگاهش کمی کجکاو میشود. شاید هم خیال کرده که من با او همعقیده شدهام. جلو میآید و روی مبل مینشیند. نور چراغ اشپزخانه درست پشت سرش است. یک هالۀ نور دور او را گرفته و صورتش تاریکتر شده. حالا احساس میکنم که او هم آنقدرها بیگناه بهنظر نمیرسد! میگویم:«این یه عذابه.»
-«این یه امتحانه.»
-«تقاصی که باید برای گناهم پس بدم.»
تکیه میزند. قدری سرش را کج میکند. سایه افتاده روی صورتش. میگوید:«گناه؟»
سرم را به تأیید تکان میدهم. حالات چهرهاش مشخص نیست. ساکت مانده. نمیدانم توی سرش چه میگذرد. دوست دارم بدانم به چه چیزهایی فکر میکند. ادامه میدهم:«من یه کاری کردم. میدونم برای همینه که این بچه اینطوری شده. مرضیه هم همینو گفت.»
-«گفت به خاطر گناهیه که کردی؟»
احساس میکنم حرف من را کمتر از حرف خودش قبول دارد. میگویم:«مرضیه وقتی فهمید بچه مشکلداره، گفت برو ببین چه گناهی کردی که همچین چیزی سرت اومده.»
-«فقط چون مرضیه گفت؟ مرضیه اگه راست میگه…»
-«فرقی نمیکنه کی چی میگه؟ فقط میدونم که نباید این بچه رو نگه داریم. گناه اون چیه؟ اون چرا باید تقاص پس بده؟»
دست به سینه شده. بینیاش کشیدهتر به نظر میرسد. پس کلهاش را میخاراند و به جلو خم میشود. میگوید:«حالا مگه چیکار کردی؟»
بارها چنین صحنهای را تصور کرده بودم. اینکه بالاخره مجبور میشوم جلوی یک کسی اعتراف کنم. اما فکر نمیکردم در چنین وضعی باشد. میگویم:«کار خوبی نبوده. اونقدری بد بوده که…»
او منتظر است من حرفم را ادامه بدهم. میگویم:«چند شبه دارم خوابشو میبینم. هربار یه جوره. یه دفعه کوره، یه دفعه نمیتونه راه بره. یه دفعه میبینم مرده بهدنیا میاد.»
-«تو فقط نگرانی.»
-«نباید نگهش داریم.»
شروع میکند به تکان دادن پاهایش. این یعنی دارد عصبی میشود. دستی به صورتش میکشد و میگوید:«این قتله. کشتنه. اون جون داره.»
-«پس من چی؟ اگه هردوتامون بمیریم چی؟ اون بچه همین الانشم داره عذاب میکشه. اینطوری خلاص میشه. اینجوری بهخاطر منم عذاب نمیکشه.»
پاهایش را میاندازد روی هم و تکیه میزند به پشتی مبل. توی تاریکی پوزخندی که میزند کمابیش معلوم است. شاید هم فقط سایه است و بازی ذهن خیالپردازم. میگوید:«تو فقط میخوای خودتو خلاص کنی. به فکر خودتی.»
-«این بهخاطر خودشه.»
قدری به جلو خم میشود:«این چیزی رو عوض نمیکنه. حتی اگه از رو دلسوزی داری این حرفو میزنی باید بدونی که این کار قتله. کشتنه.»
-«خب باشه.»
-«یعنی مشکلی نداری؟ جواب بده دیگه.»
دستم را آرام روی شکمم میکشم. پارچۀ پیراهنم نرم است. به نرمی دست و پای نوزاد فکر میکنم و بوی پودر بچهای که توی کمد کوچکش گذاشتهام. میگویم:«نه.»
-«تو اصلاً میدونی کشتن یه آدم یعنی چی؟ گرفتن یه جون؟»
-«تو خودت میدونی؟»
جوابی نمیدهد. بلند میشود. میگوید:«میریم پیش یه دکتر دیگه.»
-«میدونم کشتن یعنی چی. میدونم دستات خونی بشه یعنی چی.»
ایستاده. برمیگردد. از نور دور است و روی صورتش سایه افتاده. ادامه میدهم:«گناه من همینه. یه کی رو کشتم. پس کشتن این بچهای که فقط چندماه توی شکمم بوده دیگه کاری نداره.»
صدایم میلرزد. الان است که بغضم از نو بترکد. روزبه ایستاده. تکان نمیخورد. میگویم:«اونی که چیزی از کشتن نمیدونه تویی. اگه رضایت ندی، خودم دستبهکار میشم. حتی اگه بمیرم، نمیذارم این بچه با این وضعش بهدنیا بیاد.»
او هنوز بیحرکت ایستاده. با صدایی گرفته میگوید:«کیو کشتی؟»
چشمانم آنقدری پر شدهاند که دیگر تصویر تاریکش را هم درست نمیبینم. میگویم:«حالا کیه که نمیدونه کشتن چیه؟»
-«کی بود؟»
سرم را به چپوراست تکان میدهم. صورتم داغ و خیس شده. روزبه پا کشان برمیگردد و سرجایش مینشیند. میگوید:«شاید تو درست میگی. شاید واقعاً عذابه. واسه گناهامون.»
نگاهش میکنم. مطمئنم اینبار لبخند زده. میگوید:«منم میدونم کشتن چیه. حالا بگو. کیو کشتی؟»
-«داری دستم میندازی. فقط میخوای ازم حرف بکشی.»
-«بالاخره هرکسی یه اشتباهی میکنه.»
-«مهتاب.»
صدای خودم را هم بهزور میشنوم. نمیدانم چهقدر طول کشید تا به حرف بیاید. صدای او هم دستکمی از من ندارد. میگوید:«منم بابام رو.»
-«مهتاب رو من هل دادم. از دستش خسته شده بودم. هیچ کس منو دوست نداشت. همه فقط فکر مهتاب بودن.»
-«منم خیلی سعی کردم بابامو ببخشم. اما اون گذاشت مامان بمیره. نشست و مردنشو تماشا کرد. گفت دستگاها رو قطع کنن. فکر کنم منم بهاندازۀ اون بدم.»
زیر لب زمزمه میکنم:«دست هردومون آلوده است.»
و به بچهای فکر میکنم که بهتر است بهدنیا نیاید.