نکات داستانی
غافلگیر شدم، چون می‌دانستم! | چگونه برای داستان یک پایان غافل‌گیرکننده بنویسیم؟

غافلگیر شدم، چون می‌دانستم! | چگونه برای داستان یک پایان غافل‌گیرکننده بنویسیم؟

در همین خط اول یک سؤال دارم. به‌نظر شما چه پایانی غافلگیر کننده است؟ ملاک شما چیست؟ فقط اینکه غیرقابل پیش‌بینی باشد و شما را شوکه کند؟ یا ملاک دیگری هم درنظر دارید؟ نظرتان درمورد پایان‌های قابل پیش‌بینی چیست؟!

تا به‌حال به داستان‌های معمایی توجه کرده‌ای؟ هدف اصلیشان این است که سرنخ بدهند تا تو معما را حل کنی. اما راز مجذوب نگه داشتن مخاطب، گمراه کردن اوست. سرنخ‌های اشتباهی، مظنون‌های بی‌گناه و نکات و ماجراهایی که حواست را پرت می‌کند تا نویشنده شعبده‌اش را اجرا کند. خیلی وقت‌ها، تقریباً همیشه، جواب اصلی بیخ گوشمان بوده اما ما از آن گذشته‌ایم. یا اینکه خودمان را توجیح کرده‌ایم که «نه، جواب نمی‌تواند این باشد.»

ما نشانه‌ها را می‌بینیم اما به هردلیلی ممکن است پیش‌بینی‌مان درست از آب درنیاید. با این‌حال زمانی که پرده‌ها برداشته می‌شود و کشف نهایی صورت می‌گیرد، آن وقتی که تمام قطعات درست سر جای خودشان قرار می‌گیرند، درست در همان وقت است که با خودمان می‌گوییم چطور ممکن بود که متوجه این قضیه نشوم؟

در زندگی حقیقی هم ماجرا به ‌همین شکل است. همه چیز درست جلوی چشمانمان رخ می‌دهد اما ما نادیده‌شان می‌گیریم، با دیدی سوگیرانه بررسی‌ می‌کنیم و به نتیجه‌ای می‌رسیم که ممکن است ریشه‌ای در واقعیت نداشته باشد. و زمانی که همه چیز مشخص می‌شود و به پشت سرمان نگاه می‌کنیم می‌پرسیم که چطور متوجه نشدم؟

حالا این هم همان است. قرار است با شخصیت اصلی همذات پنداری کنیم. همراه با او حیرت کنیم. حتی اگر توانسته باشیم پیش از او به کشف صحیح برسیم. با این‌حال عواطف شخصیت داستان، به هنگام کشف ما را با خودش همراه می‌کند. چون ما سردرگمی و تقلای او برای یافتن پاسخ را دیده‌ایم. 

اینکه پایان داستان غیرقابل پیش‌بینی باشد خیلی خوب است. اصلاً باید همین‌طور باشد! اما منظور من از پایان خودِ پایان ماجرا نیست! برخی داستان‌ها به شکلی روایت می‌شوند که ما در همان صفحۀ اول می‌فهمیم قرار است چه بشود. برای مثال شخصیت اصلی مرده یا به یک دردسری افتاده. پس ما می‌دانیم که سرانجامش به اینجا ختم می‌شود. هدف ما کشف این قضیه است که چرا؟ ما آن شبکۀ منطق و روابط علت و معلولی را می‌خواهیم. پس داستان را می‌خوانیم تا بیفهمیم چرا چنین اتفاقی رخ داد؟ و چگونه؟

پس مسئله فقط فهمیدن نقطۀ پایانی داستان نیست. این طرح و منطق داستان است که مهم است. تمام پایه‌های داستان بر طرح استوار است. هر حادثه و تصمیم و کنش باید با هم مرتبط باشند. مثل یک سیستم مکانیکی که پیستون و چرخدنده‌ها به پیشروی هم کمک می‌کنند و کل سیستم هماهنگ با هم عمل می‌کند.

کنش‌ها و تصمیم‌ها باید با مسیر کلی داستان همخوانی داشته باشند و نیز با کاراکتر. آیا چنین رفتاری در ساختار فکری کاراکتر من می‌گنجد؟ آیا با خط داستان و مسیری که تا به حال پشت سر گذاشته همخوانی دارد؟ آیا این اتفاقی که حالا رخ داده یا قرار است رخ بدهد، در شاکلۀ طرح من می‌گنجد؟ با منطق حاکم در داستان سازگار است؟

روابط علت و معلولی. توجه به این نکته خیلی مهم است. با قواعد و قوانینی که در دنیای داستانم دارم، رخ دادن چنین اتفاقی معقول است؟ آیا به پیشروی داستانم کمک می‌کند؟

پایان هرماجرایی را براساس قوانین آمار و احتمال می‌توان پیش‌بینی کرد. هر انتخابی به چند احتمال دیگر ختم می‌شود. و هر پیشامد احتمالی نیز خود به چند احتمال دیگر ختم می‌شود. یک زنجیره از وقایع. هرکسی ممکن است درست حدس بزند که ته این زنجیر به کجا می‌رسد. مهم این است که بتوانی مخاطب را چند قدم از خودت عقب‌تر نگه داری. برای این‌کار کافی است صحنه‌ای که نوشته‌ای را بازخوانی کنی و از خودت بپرسی که بعدش چه می‌شود؟

توصیه شده کهبهتر است از اول ته ماجرایت را ندانی! چون آن وقت خواهی نخواهی به شکلی می‌نویسی که ماجرا لو می‌رود. می‌گویند بهتر است در طول نوشتن داستان، آخر و عاقبت آن را کشف کنی.

پس یادت باشد که پایانی خوب است که با منطق داستان سازگار باشد و برای غافلگیر بودنش دست به هرکاری، خارج شدن از دایره منطق جهان آن داستان، نزنیم.

می‌دانم قضیه را زیادی پیچیده کرده‌ام! اما اینکه این مسئله را گوشۀ ذهن داشته باشیم، به وقت بازنویسی حسابی به ما کمک می‌کند. به وقت نوشتن داستان، بی‌فکر چندانی بنویس. اما به‌وقت بازنویسی، باید دل تکه پاره کردن آن را داشته باشیم.

2 نظرات در مورد “غافلگیر شدم، چون می‌دانستم! | چگونه برای داستان یک پایان غافل‌گیرکننده بنویسیم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *