
عمۀ خروس
(چالش 30 داستان، روز بیستونهم)
همین که در یخچال را بستم صدایش از پشت سرم بلند شد. اولش خیال کردم توهم است. تازه از خواب بیدار شده بودم و هنوز حالم سرجایش نبود. اصلا شاید هنوز خواب بودم! اما دوباره صدایش بلند شد. قالب پنیر را محکم نگه داشتم و رویم را برگرداندم. همان وقت بود که مطمئن شدم یا عقلم را از دست دادهام یا هنوز خوابم یا یک کسی میخواهد سربهسرم بگذارد.
نشسته بود روی میز و چشمان تابهتایش را دوخته بود به من. دوباره صدا کرد. قوطی پنیر را پرت کردم سمتش. پرنزد. تکان نخورد. فقط دوباره صدا کرد. من هم ترجیح دادم پیش یخچال بمانم و نزدیکتر نروم. امین را صدا زدم. ولی جوابی نداد. باید از کنارش میگذشتم تا به در حمام برسم و امین را صدا کنم. اما میترسدیم از جایم تکان بخورم. رنگهای زندهاش، با رنگبندی بیروح خانه در تضاد بود. دوباره صدا کرد اما این بار فرق داشت. کمکم صدایش طوری تغییر کرد که انگار داشت چیزی میگفت. و وقتی فهمیدم چه میگوید بیشتر از هر وقت دیگری ترس برم داشت.
میگفت عمه سهیلاست و در این هیبت گرفتار شده. معلوم است که باور نکردم. فکرش را بکن؟ سر صبحی وقتی که گیج خوابی یک خروس پریده روی میز ناهارخوری آشپزخانه و میگوید عمهای است که 20 سال پیش گم شده. پرسیدم که اگر راست میگوید پس چرا به خروس تبدیل شده؟ چون قاعدتا باید مرغ میشد. او هم گفت ساحرهای که نفرینش کرده قدری آدم شوخی بوده و میخواسته اینطوری شوخیاش را تکمیل کند. یک چیزهای دیگری هم گفت. مثلا از بچگی من، از بابا، از دعواهایی که با مامان داشته. از جاهایی که سفر کرده. از مشکلاتی که در این 20 سال داشته. راستش را بخواهید داشتم شک میکردم. داشت باورم میشد که شاید حقیقت را میگیود و عمه سهیلا است. اما همانوقت که داشتم محیط امن یخچال را ترک میکردم، یک چیزی خورد توی ملاجش و پرپر شد. امین بود. وقتی شنیده بود که دارم با یک خروس حرف میزنم ترس برش داشت. ترسیده بود دوباره همه چیز تکرار بشود. راه رفتن من توی خواب، خوردن آن قرصها و حتی شاید شوک درمانی. زد توی سر خروس و همه چیز تمام شد. و درست همان وقت یادم آمد که اولین نفری که عمه سهیلا را در هیبت جدیدش پیدا کرده بود من بودم. درست همان وقتی که 8 سالم بود.