عملیاتِ نجات گربه!

متن زیر از دفتر صفحات صبحگاهی است:

22/12/1399

برای نماز که بیدار شدیم، صدایش را شنیدیم. خانه بی بی اینها حیاطش پشت ساختمان است. دیوار هایی دارد بلند و سنگ شده با موزاییک. بلند است، خیلی بلند. بی بی می گوید چون دیوار بلند است، گربه ای نمی آید. و ما امروز سپیده دم صدایش را شنیدیم. گربه ای از سر دیوار پریده بود تویِ حیاط. و گیر کرده بود! نمی توانست برگردد بالا. سُر می خورد و بر می گشت سر خانه اولش. همین کمی پیش بابایی دیگر نتوانست بخوابد. بلند شد. همان موقعِ اول، که برای نماز بیدار شده بودیم، من ایده هایی آغشته به خواب داده بودم: راه اول اینکه بگیریم و پرتش کنیم بالا! یک پرتاب سه امتیازی:)) راه دوم اینکه بگیریم و از در ببریمش بیرون. ولی خوب از آنجایی که یک گربه ولگرد است هر دو راه منتفی بود. پنجول های یک گربه خیابانی را چشیده بودم. تازه آن یکی بچه بود و این گربه ای درشت، بالغ و با رنگی سیاه بود و چشمانی به رنگ مهره هایِ سبزِ مات. این یکم پیش که بابا بیدار شد تا کاری برای گربه ای که صدایش حسابی روی مخ رفته بود بکند، من هم از جا جستم. اصلاً انگاری منتظر بودم. بابا در ورودی و خانه را باز کرد. از این طرف هم دری که از هال به حیاط باز می شود. گربه اگر مسیری که کمتر از ده متر بود را می پیمود، می توانست از خانه خارج شود و از آن مخمصه ای که درش گیر کرده بود خارج شود. راستش داشت می آمد بیرون. شاید تقصیر من بود! پشت مبل کمین کرده بودم. می خواستم نگاهش کنم. آخر من یکی از آن عشق گربه هایم که با گربه هایی که توی حیاطمان می روند و می آیند کلی حرف میزنم. هرچند آنها هیچ محل گربه ای بهم نمی گذارند! خلاصه اینکه کمی در آستانه دَر قوز کرد و زل زد توی چشم هایم. هرچه زور زدم اعتمادش را جلب کنم نشد. دوید و برگشت توی حیاط و لالوی وسایل قایم شد. بابایی رفت توی حیاط و پشت سرش سر و صدا کرد و هلش داد بیرون. او هم راست آنتن را گرفت و رفت بالا. زور زد و پنجه کشید و آخرِ سَر سُر خورد و آمد پایین و باز همان زیر میرها قایم شد. دوباره که بابایی پا به حیاط گذاشت برای بیرون کشیدنش، من هم رفتم و جلوی آنتن ایستادم. بابا گفت که وحشی است و میپرد رویم، من هم گفتم که اینجوری دیگر نمی تواند برود سمت آنتن و در نتیجه تنها راهش می شود اینکه از در برود بیرون. از همان زیر با آن چشم های کشیده ی مات در پس زمینه سیاه بهم نگاه کرد. انگاری حرف هایم را فهمیده بود و آن مدتی را که بی توجه به سر و صدا و هل دادن های بابایی نمی آمده بیرون، داشته حساب و کتاب می کرده. چند ثانیه بعد، از آن زیر پرید بیرون و یکراست از در رفت بیرون و یک نفس هال را درنوردید و از هر دو در گذشت و پرید توی خیابان.

08:02 دقیقه قبل از ظهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *