
عملیات استخراج
(چالش 30 داستان، روز بیستوهشتم)
استخراج… استخراج… مدتها بود که این کلمه ذهنش را پر کرده بود. مثل یک نوای غریب که از دور خودش را برساند. سرش را تکان داد بلکه این کلمه دور شود. اما نشد. تازه انگار نزدیکتر هم شد. انگار هم درون سرش بود هم دور سرش میچرخید…
یک… دو… سه…
یک دو سه…
یک… دو… سه…
یک دو سه…
باز کردن درپوش از آن چیزی که فکر میکرد سختتر بود. توی خیالش میدید که به یک ضربه بازش میکند. اما در دنیای حقیقی، کار داشت به بنبست میرسید. درد داشت. میدانست که درد دارد. اما این درد چیزی بیش از درد معمولی بود. فقط یک پیام عصبی نبود. انگار هربار که چاقو را فرو میکرد لای درز درپوش و تلاش میکرد برای تراشیدن استخوان، یک خاطره بالا میآمد. البته واضح نبود. تصویرها گنگ بودند. اما احساسها دست نخورده به یادش میآمدند. یکی ترس بود، یکی شرم، یکی نفرت، یکی حسادت. هربار یک چیز تازه.
اگر یک وقت دیگر بود تسلیم میشد. دست میکشید و اجازه میداد طبیعت به کارش برسد و تسلیمش کند. اما اینبار نمیتوانست. نمیشد. فردا صبح باید متنش را تحویل میداد. اما هیچ چیزی برای نوشتن نداشت.
استخراج… استخراج… استخراج… این کلمه هنوز توی سرش میچرخید و زیر لب زمزمهاش میکرد. انگار که وردی باشد برای موفقیت.
نور نمایشگر توی تاریکی کورش کرده بود. باید قبل از اینکه بقیه از خواب بیدار شوند و کسی بویی ببرد، این مراسم را تمام میکرد. پس برای بار آخر یک ضربۀ محکم زد زیر درپوش. میدانست این کار اشتباه است. از وقتی که یادش میآمد مادرش گفته بود بیخیال دست زدن به این درپوش بشود. اما حالا واجب بود. نیاز داشت به بیرون کشیدن آن صورتی.
بالاخره تقی گفت و در باز شد. صدایی شبیه به ترکیدن یک حباب صابون. درپوش را با احتیط برداشت و به موهایی که از آن آویزان بود نگاه کرد. تا به حال موهای خودش را از این زاویه ندیده بود. حالا که انگار از خودش جدا شده بود به نظر خیلی بهتر میرسید. درپوش را بااحتیاط گذاشت روی میز. میدانست اگر بلایی سرش بیاید ممکن است با مشکل روبهرو بشود. بالاخره کله وقتی که باز باشد هر جک و جانور یا میکروبی میتواند بهراحتی برود تویش.
همانطور که توی آینه خودش را میپایید، آرام دستش را کرد توی کاسۀ باز سرش و مغزش را به آرامی کشید بیرون. گذاشتش روی میز، روی گازهای استریلی که روی یک سینی فلزی چیده بود. پنسی را که از اتاق خواهرش کش رفته بود برداشت. قدری الکل روی دستمال اسپری کرد و به خیال خودش مراسم ضدعفونی کردن را بهجا آورد. پنس را محکم بین دو انگشت و شستش گرفته بود. عینکش را روی چشمش جابهجا کرد و سرش را نزدیکتر برد. و همان وقت بود که دیدشان. درست خودشان بودند. همانهایی که دنبالشان میگشت. قول داد که این آخرین بار است و بعد کار اصلی را شروع کرد.
آرام با پنس کلمهها را گرفت و کشید بیرون. کلمهها دراز و چسبناک بودند. بعضیهایشان چسبیده بودند و به سختی کنده میشدند. هرکلمهای که کنده میشد را آرام میگذاشت توی کاسۀ آبی که کنار دستش بود. وقتی همۀ کلمهها را پیدا کرد، مغزش را آرام برداشت و گذاشت سرجایش. بعد از آن نوبت درپوش بود. وقتی مطمئن شد مغزش هیچ هوایی نمیکشد رفت سراغ کاسۀ آب. با همان پنس دانهبهدانه کلمهها را برداشت، روی دستمالهای صورتیاش گذاشت و خشک کرد. بعد از آن وقت حروفچینی بود روی برگۀ خالی.
حالا کمکم صفحه داشت پر میشد. با کلمههایی که بعضیهاشان هنوز رگههایی از خون داشتند و کلمههایی که رنگشان پریده بود و کلمههایی که زیادی کش آمده بودند و از ریخت افتاده بودند یا بعضی از قسمتهایشان پاره شده بود.
همۀ کلمات را چید روی برگه. ردیف کرد کنار هم. حالا متنش داشت آماده میشد.
تعبیر جذاب به همراه توصیفات قشنگ. من که مغزم درد گرفت.
ولی احساس پشتش رو خیلی خوب میفهمم.
امیدوارم که از این به بعد خودشون با زبون خوش بیان بیرون و نیاز به پنس و جراحی نباشه :))
ممنون از شما
منم امیدوارم:))