
عاطفه خانم
هوا رو به تاریک شدن میرفت. آسمان صاف و بیابر بود و ستارهها در حال رخ نشان دادن بودند. عاطفه خوشحال بود که بالأخره این لباس را از کمد بیرون کشیده است. سوز پاییزی باعث میشد قدمهایش را تند بردارد و ابر کوچکی مدام جلوی صورتش باشد. کفشهای پاشنه بلند کمی اذیتش میکردند خیلی وقت بود که این کفشها را پا نزده بود. درست بود که قدیمی بودند ولی با کمی واکس زدن به براقی روز اولشان شده بودند.
بادی سرد وزید و عاطفه ژاکتش را تنگتر کرد. انگشتانش پولکهای لباسهایش را لمس کردند. یادش بود که این لباس را مادرش برای تولدش خریده بود. تا به حال پیش نیامده بود که آن را بپوشد. لباس کمی برایش تنگ شده بود ولی با کمی دستکاری و باز کردن چند درز زائد لباس کامل به تنش نشسته بود. از لمس پولکهای رنگیِ روی لباس لذت میبرد.
هرچه به محل برگزاری مراسم نزدیکتر میشد تپش قلبش شدت میگرفت. ایستاد، آینه کوچکی را از کیف دستیاش بیرون کشید و شالش را مرتب کرد. به لباسهایش دستی کشید و به راهش ادامه داد.
دمِ در ساختمان شلوغ بود. پر از ماشینهای پارک شده و آدمهایی که میرفتند و میآمدند و بچههایی که ورجه وورجه کنان هیاهو به پا میکردند و نوای موسیقی که توی خیابان نشت میکرد.
عاطفه آرام از میان جمعیت رد شد و وارد ساختمان شد. صدایی از پشت سرش گفت: کجا خانم؟
عاطفه برگشت. صاحب صدا مردی درشت اندام بود در کت و شلواری مشکی. عاطفه با صدایی نجواگونه گفت: دعوت شدهام.
مرد دستش را به سمت عاطفه دراز کرد و گفت: کارت دعوتتون.
عاطفه دستپاچه کیفش را زیر و رو کرد و کارتی سفید با نقشهای سرخ بیرون کشید. مرد کارت را گرفت و نگاهی به آن انداخت. سری به تاکید تکان داد و با لبخند گفت: بله… خوش اومدین. از اون طرف برین.
عاطفه لبریز از هیجان به سمتی که مرد اشاره کرده بود پاتند کرد. با هر قدم صدای موسیقی بیشتر میشد. بعد از مرگ مادرش چندین سال بود که به هیچ جشن و مراسمی نرفته بود.
وارد سالن که شد هیاهوی جمعیت و صدای موسیقی به هم گره خوردند. عاطفه به دنبال چهرهای آشنا میان جمعیت چشم گرداند. آشنایی به چشمش نیامد. یک صندلی خالی به چشمش خورد. به سمت میز رفت صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز کیفش را روی میز نگذاشته بود که خانمی بلند قامت با لباسی پر زرق و برق در حالی که گامهای سریع برمیداشت به او نزدیک شد و با لبخندی خشک گفت: ببخشید اینجا میز ماست.
عاطفه لبخندی زد و سریع از جا بلند شد و زیر لب معذرت خواهی کرد. معذب ایستاده بود و به دنبال جای خالی چشم میگرداند. چند صندلی خالی دیگر به چشمش خورد ولی میترسید به محض نشستن صاحبانی برایشان نازل شود. احساس میکرد پرندهای است که در میان طوفان رها شده. همه سرشان به خوش و بش کردن و نظر دادن بابت قر کمر این و آن گرم بود.
عاطفه احساس میکرد پاهایش کرخت شدهاند و نفسش تنگ شده. روی نزدیکترین صندلی نشست. به صندلیهای دیگر دور میز نگاهی انداخت. سمت چپ و راست را پایید. خبری نبود. نفس راحتی کشید. بطری آب را برداشت و یکی از لیوانهای پلاستیکی را تا نیمه آب کرد.
موسیقی مورد علاقهاش از بلندگوها به گوش میرسید و باعث شد که احساس آرامش کند. انگار که پاداشی دریافت کرده باشد. یک آهنگ آشنا در میان خیل جمعیتی که هیچ کدام به چشمش آشنا نبودند دلگرم کننده بود.
خانمی با یونیفرم سورمهای خدمات ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشت. عاطفه با تکان دادن سر تشکر کرد. از این که مورد توجه قرار گرفته بود شادمان شده بود. همانطور که چشمش به ظرف شیرینیها بود دو خانم جوان با لباسهایی همرنگ با سر و صدا نزدیک شدند و پشت میز کناری نشستند. عاطفه یکی از شیرینیهای مربایی مورد علاقهاش را برداشت و طعمش را مزمزه کرد.
دخترهای جوان با نفسهای بریده میخندیدند و سر بطری آب دعوا میکردند. یکی از دخترها که جوانتر به نظر میرسید به سمت دیگری خم شد و آرام گفت: این زنه کیه؟
با وجود شلوغی سالن، عاطفه صدایشان را خوب میشنید. دختر دیگر که بزرگتر به نظر میرسید چند لحظهای به عاطفه خیره شد و سرتاپایش را وراندازد کرد. شیرینی زیر سنگینی نگاه دختر در گلوی عاطفه ماسید. بطری آب را برداشت و لیوان را از نو پر کرد. صدای دختر را شنید که میگفت: نمیدونم، تا حالا ندیدمش. از فامیلای ما که نیست. فکر کنم از فامیلای داماده.
دختر جوانتر گفت: گفته بودی اینا در و دهاتینها! راست میگفتی.
-آره والا… لباساشو نیگا معلوم نیست ماله چه قرنیه!
-فکر کنم تو غارش خواب بوده. به نظرت هنوز کسی از این مدل لباسا میپوشه؟
-این در و دهاتیا آره. باور کن فقط واسه شام اومده. همین که اینجا خلوت شه هرچی هست و نیست رو می چپونه تو کیفش. نیگا… کیفش قد یه چمدون جا داره.
دخترها با صدای بلند میخندیدند. عاطفه نیمۀ دیگر شیرنیاش را پیچید لای دستمال و توی پیش دستیاش گذاشت. بند کیفش را روی دوش انداخت و از سالن خارج شد. آسمان تاریکتر از قبل شده بود. آن قدر همه مشغول کارهای خودشان بودند که عاطفه احساس کرد بود و نبودش در این دنیا هیچ توفیری برای کسی ندارد.
به خانه که رسید یکبار دیگر خودش را با آن لباس توی آینه ورانداز کرد بعد لباسش را عوض کرد و لباس پولک دار را در یک کیسه نایلونی چپاند و پرتش کرد گوشه اتاق. درحالی که با دستمال صورتش را پاک میکرد زیر پتو خزید و چشمان نمدارش را بست.
پ.ن: تقلیدی از داستان کوتاه دوشیزه بریل نوشته کاترین منسفیلد.
چقدر احساس عاطفه بودن بهم دست داد.
من اینطوریام که دوستای کمی دارم، با آدمای کمی حرف میزنم، ارتباطاتم محدوده و چیزهایی از این قبیل و در خیلی از این مراسمات اجتماعی با این مسئله روبهرو شدم و اولین خصیتی که بعد از عاطفه به ذهن من اومد خودم بودم. جالبه.
موفق باشید.
سلام. خوش حالم که خوشتون اومد و تونستین باهاش ارتباط بگیرین. ازدیروز داشتم روش کار میکردم این نظرتون حسابی چسبید. آره منم یه جورایی عاطفه ام. یه تقلیدی از داستان دوشیزه بریل بود. دوست داشتم یه همچو چیزی بنویسم.
سلام. جزئی نگری و توصیفاتت قابل تحسینه. ؛)
ممنون از نگاهتون:)
[…] این داستان بازنویسی شده است. (داستان پیشین) […]