عاطفه خانم
عاطفه ایستاد و به ابرهایی که آسمان تازه تاریک شده را تیرهتر میکردند خیره شد. از خودش پرسید که بهتر نیست برگردد؟ شاید باران میبارید.
یاد روز قبل افتاد. وقتی که سپیده سینی چای را گذاشته بود روی میز و گفته بود بهتر است دعوت را قبول کند. عاطفه دل خوشی نداشت که بخواهد به مراسم عروسیشان هم برود اما سپیده میگفت شاید در این سالها همه چیز تغییر کرده باشد.
عاطفه دنبال یک معجزه بود. یک چیزی که درد این چند سال را بشورد و ببرد. اما هنوز مطمئن نبود که رفتن به آن مراسم کار درستی باشد.
به گربهای که از بر خیابان جهید و درون تاریکیِ سایۀ درختانِ کنار خیابان ناپدید شد خیره شد. بود و نبود این گربه برای چه کسی مهم بود؟ شاید بچهای دارد که منتظرش باشد. یاد گهوارۀ خاک گرفتهای که هنوز گوشۀ انباری جا خوش کرده بود و دلش را آشوب کرد.
سعی کرد حرف سپیده یادش بیاید. او گفته بود شاید همه چیز تغییر کرده. پس میتوانست خوشبین باشد.
برای بار آخر به کارت سرخ و سفیدی که در دست داشت نگاهی انداخت و بعد آن را توی کیفش گذاشت.
کفشهای پاشنه دار پایش را میزد. هرچه فکر کرد یادش نیامد که آخرین بار کی آنها را پا زده بود. آنقدری وقت نداشت که به فکر خرید بیفتد. تازه از کجا معلوم که باز فرصت پا زدنشان را پیدا کند؟ همین ها هم خوب بودند.کفشها با کمی واکس به سیاهیِ گلهای پولکی لباسش شده بودند. گلهای سیاهی که پیچ و تاب میخوردند و در زمینۀ آبی تیرهٔ لباس گم و پیدا میشدند.
باد سردی وزید و عاطفه ژاکت مشکیاش را پیش کشید. انگشتانش با پولکهای لباس تماس پیدا کرد. یاد اولین باری افتاد که انگشتانش این پولکها را لمس کرده بودند. آن روز خیال نمیکرد که این آخرین چیزی باشد که از مادرش میگیرد. تازه یک سال بود که بعد از نه ده سال توانسته بود یک نفس راحت بکشد و بعد از چند ماه بالا و پایین کردن پلههای دادگاه و دادسرا از زندگی قبلیاش خلاص شود.
خیال میکرد که تازه زندگی دارد روی خوش نشان میدهد و میتواند تمام نیش و کنایهها را با حمایت مادرش تاب بیاورد. چندماهی بود که در یک قنادی مشغول شده بود و سعی داشت روی پای خودش بایستد.
عاطفه از نو ایستاد و اینبار به در بزرگ و آدمها و ماشینهایی که آن اطراف پخش و پلا بودند نگاه کرد. از توی کیفش آینهٔ کوچکی بیرون کشید. نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. زیر چشمانش پف کرده بود و چین و چروکهای دور چشم و دهانش عمیقتر شده بودند. بیش از آنچه سن داشت نشان میداد. احساس کرد رنگ و لعابی که به صورتش داده زیادی است. احساس حماقت میکرد. اینجا چه کار داشت؟ برود عروسی دختر کسی که پی و پایۀ زندگیاش را خراب کرد؟ اگر سمیه آن قدر دو بههم زنی نمیکرد و زیر گوش برادرش نمیخواند «زنی که بچهدار نشه به درد زندگی نمیخوره» شاید حالا اوضاع جور دیگری بود.
عاطفه مصمم شد که برگردد اما یاد چهرۀ سمانه افتاد. بعد از اینکه عاطفه را پشت پیشخوان شیرینی فروشی دیده بود حسابی ذوق کرده بود و زندایی، زندایی راه انداخته بود. عاطفه حسابی معذب شده بود اما همزمان یکجور خاصی دلش غنج رفته بود. در این سالها کسی سراغی از او نگرفته بود. سپیده تنها دوستی بود که برایش باقی مانده بود. توجه و اصرار سمانه به حضورش در مراسم باعث شده بود احساس کند مهم است.
انگاری شور و نشاط سمانه از پس خاطرات یک هفتۀ گذشته جریان پیدا کرد و ریخت به دل عاطفه. ایستاد و نفسی کشید. شالش را مرتب کرد و راه افتاد. هرچه به در و آدمهایی که میرفتند و میآمدند نزدیکتر میشد اطمینان چند لحظۀ قبلش بیشتر تحلیل میرفت. نوای دور یک موسیقی آشنا پاهایش را به حرکت واداشت تا وارد شود.
هر قدم که برمیداشت صدای موسیقی بیشتر میشد و قلبش محکمتر میکوبید.
وارد سالن شد. چند قدمی پیش رفت و چشم گرداند. کسی به نظرش آشنا نیامد. آرام به سمت نزدیکترین میز خالی رفت و نشست. کیفش را کنار پایش زمین گذاشت و آرام گردن کشید بلکه چشمش به یک آشنا بیفتد.
از سمت چپش صدایی شنید: ببخشید این جا جای ماست.
عاطفه به سمت صدا برگشت و گفت: بله؟
-گفتم اینجا جای ماست.
عاطفه سریع کیفش را برداشت و بلند شد. احساس آوارگی میکرد. در تاریک روشنای سالن و همهۀ صداهای مختلف چشمش به یک میز خالی دیگر افتاد.
پست میز نشست و گوش به زنگ منتظر ماند. احساس کرد گلویش خشک شده. بطری روی میز را برداشت و لیوان پلاستیکی را تا نیمه آب کرد.
لیوان را که گذاشت روی میز آستینی سرمهای آمد جلوی رویش و یک ظرف شیرینی روی میز گذاشت. عاطفه سرش را بلند کرد و به دختر جوان لبخندی زد و با تکان دادن سر تشکر کرد. دختر هم در جواب عاطفه لبخندی زد و دور شد.
عاطفه بااشتیاق به شیرینیهای ظریف و کوچک چشم دوخت. آرام دست پیش برد و یک دانه از آن شیرینیهای مربایی مورد علاقهاش را برداشت و در دهان گذاشت. درست در همان لحظه گوش عاطفه متوجه نوایی آشنا شد. موسیقی مورد علاقهاش درحال پخش بود. عاطفه احساس کرد که اوضاع آنقدرها هم بد نیست.
دو دختر جوان با سر و صدا به میز عاطفه نزدیک شدند و روی صندلیهای میز کناری نشستند و به شوخی و خنده بر سر بطری آب با هم دعوا کردند. هردویشان لباسهای مشابهی پوشیده بودند. پیراهن بلند صورتی با آستینهای کوتاه. انگار که خواهر باشند یا دو دوست صمیمی.
عاطفه شیرینی دوم را در دهانش گذاشت که صدای یکی از دخترها را شنید: این زنه رو میشناسی؟
عاطفه گوشهایش را تیز کرد. دختر دیگر که به نظر بزرگتر میرسید گفت: نه. لابد از فامیلای دوماده.
-تو مگه فامیلای دومادو میشناسی؟
-نه. ولی خب وقتی از ما نیست لابد از اوناست.
دختر دیگر با خندهای فروخورده گفت: سر و وضعش رو ببین!
-به خاطر همین میگم. این پسره و فک و فامیلش همشون در و دهاتین. حیف سمانه.
-یعنی اینقدر داغونن؟
-خودت ببین. کی دیگه آخه از این لباسا میپوشه؟
-کیفش رو دیدی؟
-حتمی میخواد یخچال خونهاشونو پر کنه.
هر دو دختر با صدای بلند زدند زیر خنده.
عاطفه احساس کرد شیرینی دوم توی دهانش ماسید. لیوان را تا نیمه آب کرد و نوشید. کیفش را برداشت و بلند شد. احساس کرد نمیتواند اینقدر بیسر و صدا بگذارد و برود. رو کرد به دخترها و گفت: شما از فامیلای عروسین؟
دختر بزرگتر با لحنی متکبرانه گفت: بله.
عاطفه چند لحظه خیره شد به دختر و بعد پرسید: تو دختر سمیرایی، نه؟
دختر با تردید سری به تایید تکان داد.
-خیلی شبیه مامانتی. هم قیافت هم اخلاقت.
-ولی شما…
-وقتی از مسعود جدا شدم کوچیک بودی. منو یادت نمیاد؟ خوبه زودتر راهمون جدا شد وگرنه باید تو رو هم کنار مامان و خالهات تحمل میکردم.
صدای زنی جوان عاطفه را به خودش آورد. صدا میگفت: ببخشید خانم جای ما نشستید.
عاطفه سرش را بلند کرد. به میز خالیِ بغل نگاهی انداخت. سری چرخاند و دور و برش را نگاه کرد و بعد خیره شد به چشمان زن جوانی که با بچهای در بغل بالا سرش ایستاده بود. دخترک کوچکی هم نشسته بود روی صندلی کناری.
عاطفه احساس کرد نفسش سخت شده. سریع خودش را جمع و جور کرد و از سالن زد بیرون. طول محوطه تا در خروجی را تند و تند گام برداشت. لحظهای ایستاد تا نفسی تازه کند که صورتش خیس شد. چشمانش را باز کرد. باران میبارید.
به خانه که رسید خودش را توی آینه برانداز کرد. زن میان سالی را دید که خواسته به ضرب و زور گشاد کردن لباسی قدیمی، واکس زدن کفشهایی کهنه و رنگ و لعاب زورکی که حالا شره کرده بودند، خودش را به نمایش بگذارد. لباس خیس را از تنش بیرون کشید و چپاند توی یک کیسۀ سیاه و پرت کرد گوشۀ اتاق.
پیراهن بلند سبزش را پوشید. به زیر پتو خزید و چشمان نمدارش را بست.
این داستان بازنویسی شده است. (داستان پیشین)
سلام
میگم آشناست:))
بسیارعالی بود.
🙂
ممنون
[…] پ.ن۲: برای خواندن نسخهٔ بازنویسی شده کلیک کنید. […]