داستان کوتاه
عادت یکشنبه‌ها

عادت یکشنبه‌ها

هرکس عادتی دارد، عادت من هم این بود که یکشنبه‌ها دفترم را باز کنم و داستانکی بسازم. همه‌اش برای دلخوشی بود. تمام هفته سرم آنقدر گرم کار بود که یادم می‌رفت غذا خورده‌ام یا نه چه برسد به نوشتن و تنها روزی که برایم می‌ماند یکشنبه بود. دلیل انتخابم ساده است، یکشنبه‌ها را دوست داشتم. اول هفته بود اما شنبه نبود و همین برای من کافی بود. نمی‌دانم این عادت از کجا شروع شد اما یک روز به خودم آمدم و دیدم که اولین دفترم تمام شد و باید دفتری نو بخرم. از همان وقت فهمیدم که برای یکشنبه‌هایم یک عادتی دست و پا کرده‌ام. یک عادت کوچک که صبح‌های یکشنبه را برای من دلپذیر می‌کرد.

از هرچیزی قصه می‌ساختم مثلاً یکبار قصۀ رئیسی دمدمی را می‌نوشتم و یکبار قصۀ کارمندی که منتظر فرصت است تا از زیر کار در برود. هر چه که در هفتۀ گذشته تجربه کرده بودم می‌شد مایۀ داستانم. تا اینکه یک روز دفترم را با خودم بردم اداره. آخر داستانم نیمه کاره مانده بود. یکی از همکارها، همان از زیر کار در رویی که قصه‌اش را نوشته بودم، دفتر را برداشت و شروع به خواندن کرد. راستش بین خودمان بماند حسابی مضطرب شدم، آخر تا به حال کسی نوشته‌هایم را نخوانده بود. چهره‌اش کمی درهم شد و بعد افتاد به خنده و در حالی که دفتر را به من پس می‌داد گفت: خیلی خوب می‌نویسی.

حرفش آن روز حسابی مرا به وجد آورد. مدام منتظر بودم که روز تمام شود. پاهایم بی‌قرار رفتن بودند و عادت ناخن جویدنم عود کرد. آن روز تنها روزی بود که آن‌قدر از تمام شدن ساعت کاری خوش‎‌حال شدم. تا رسیدم خانه شام نخورده نشستم پشت میز و دفترم را باز کردم و قلم به دست نشستم و نوشتم و نوشتم.

روز دوشنبه با قلبی آشفته، رفتم سرکار. دلم می‌خواست داستان جدیدی که شب قبل نوشته بودم را نشان همکارم بدهم. زمانی که دفتر را در دست گرفت قلبم فشرده شد و وقتی که از سر رضایت سر تکان داد باز پر از شور شدم. از آن روز دیگر هوش و حواس درستی سر کار نداشتم و حواسم پی این بود که یک داستانی بنویسم. داستانی که بهتر از قبل باشد. اما نمی‌دانم چرا هرچه می‌نوشتم بهتر نمی‌شد. همکارم مدام می‌گفت: قصۀ یکشنبه‌ات یه چیز دیگه بود.

یکشنبه‌ها آمدند و رفتند و من دیگر دستم به قلم نرفت. هرچه به ذهنم می‌رسید خوب نبود. حالا صبح‌های یکشنبه که از خواب بیدار می‌شوم جای خالی عادت قدیمی‌ام آزارم می‌دهد اما هنوز آن داستان خوبی که باید را پیدا نکرده‌ام.

4 نظرات در مورد “عادت یکشنبه‌ها

    • نویسنده گراواتار (gravatar)

      سلام
      چه عادت خوبی:)
      نمی دونستم شاعلی.
      منم درست همون موقع که شروع کردم برای خوشحالی دیگری نوشتن و چشمم به بازخورد او بود، افت کردم. خودبخود اضطراب پیدا کردم، چون می خواستم مثل همون دفعه اول چشاش برق بزنه:))

      • نویسنده گراواتار (gravatar)

        واقعاً اینقدر خوب بود که باور کردین؟ :))
        شغل کجا بود؟ تو خونه می چرخم واسه خودم. راستش اول خواستم بنویسم که عادت کرده بودم که یکشنبه ها داستان کوتاه منتشر کنم و دو هفته است که دست و دلم نمی ره، بعد گفتم بذار ببینم می تونم یه جور دیگه بگمش؟ از همون یه قصه درومد:))
        بالاخره حس من و شخصیت اصلی یکی یود.
        ممنون که هستین و میخونین و برام می نویسین:)

    • نویسنده گراواتار (gravatar)

      آقا منم باور کردم. خیلی خوش حس بود. آدم فکر میکرد خودش رفته تو داستان. موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *