عادت کردن
امروز بعد از یک ماه از خانه آمدم بیرون. احساس زندانیای را داشتم که آمده مرخصی. یا سربازی که به هزار ضرب و زور توانسته بالاخره آن مهر لعنتی را بکوباند پای برگۀ مرخصی.
اصلاً بیرون رفتن انگاری برایم سخت بود و به همان اندازه برگشتن به خانه. از وسطهای رو به انتهای صبح زدیم بیرون و رفتیم خانۀ مادربزرگ برای تازه کردن دیدار. چای و شیرینی خورده شد و بعدش ناهار و بعدش کمی به گپ زدن و بعدش پا شدیم پوشیدیم و خداحافظی کردیم و رفتن به سوی ماشین. و هوا چه قدر سرد بود امروز.
امروز برای بار سوم یا چهارم بود که باز دوباره داستان کوتاه مردی که مدام با چترش بر سرم میکوبد، نوشته فرناندو سورنتینو، را خواندم. به نظر داستان ساده و حتی تا حدی مسخرهای میآید.
ولی به طرز عجیبی به نظر من عادت کردن انسان را خوب به تصویر میکشد. اینکه وقتی به موقعیتی عادت کردی، هر چه قدر هم بغرنج باشد بعد از آن خارج شدن از آن موقعیت نه تنها آرام بخش نیست که تازه دلهره آور هم هست.
مثل همین عادت کردن به ماندن توی خانه. اینقدر عادت کردهام به این چهار دیواری و خصوصا نشستن در این گوشه پشت این میز، کنار این قفسههای کتاب، یا رفتن توی هال و دراز کشیدن کنار بخاری و غرق شدن در هُرم گرمایش، که فکر بیرون رفتن و ساعاتی دور بودن از خانه برایم سخت شده.
دلم تنگ است برای رفتن دوباره به دانشگاه یا به این فرهنگسرایِ آن ورِ خیابانِ اصلی، ولی میدانم اگر از همین ترم بعد همه چیز برگردد به روال سابق چه قدر همه چیز برایم سخت خواهد شد. چون عادت کردهام و عادت کردن آدم را وابسته میکند و این از دست دادن وابستگی است که آن حس ناامنی و بیقراری و کلافگی را ایجاد کرده و مدام خیال زمان قبلی را در نظرمان مجسم میکند.
مثلاً در این قرنطینهها دلم خیلی تنگ آن بیرون رفتنها و گشت و گذارها میشد، ولی الان برای رفتن به جایی همین نزدیکی کلی عذر و بهانه میآورم و حسابی طفره میروم.
خلاصه اینکه حواسمان به عادت کردنهایمان باشد. انسان خیلی راحتتر از آن چیزی که فکرش را میکند، عادت میکند.
پستهای مرتبط: عادت
[…] عادت کردن […]