صدف‌های سرخ (بخش اول)

(چالش 30 داستان، روز دوم. برای خواندن داستان روز اول کلیک کنید.)

۰۰

همه فکر می کنند که بابا آدم بدی بود. حتی امین. حتی او که پسرِ خودِ بابا بود باورش شد که او آدم بدی است. اما بابا مهربان‌ترین آدمی بود که می‌شناختم. شاید بابت مرگش به‌اندازۀ مرگ مامان ناراحت نشده باشم (آخر بابایِ خودم که نبود!) اما باز هم جای خالی‌اش را احساس می‌کنم.

دست بابا از دنیا کوتاه است و نمی‌تواند هیچ چیزی را ثابت کند. شاید به نظرتان این موضوع غم‌انگیز باشد. اما راستش برای من چندان مهم نیست. چون من می‌دانم بابا واقعاً چه کسی بود. فرقی هم نمی‌کند که او را به چه جرمی متهم کرده‌اند. نه پلیس شواهد و مدارک کافی داشت و نه هیچ دادگاهی توانست حکم گناهکار بودنش را صادر کند. همه چیز فقط یک مشت شایعه بود که قوت گرفت، تثبیت شد و بعد از مدتی هم همه فراموشش کردند. بالاخره کارهای مهم‌تری داشتند. اما فردا که روزنامه‌ها را باز کنند، متوجه می‌شوند که تاریکی از نو برخاسته. حالا یا از گور بابا یا از یک جای دیگر.

۰۱

من یک رانندۀ تاکسی‌ام. 5 سالی هست که دنده عوض می‌کنم و آدم‌ها را از این سر به آن سر می‌برم. بعضی از آدم‌ها خودشان تصمیم می‌گیرند که شغل‌شان رانندگی باشد. بعضی‌ها هم از سر ناچاری این تصمیم را می‌گیرند. اما برای من هیچ کدام این‌ها نبود.

وقتی خاله بزرگه‌ام فهمید که پرستاری قبول شده‌ام رو ترش کرد. گفت پسر را چه به پرستاری. البته که حرفش برایم مهم نبود. بابا پرستار بود. یک عمر توی اورژانس و بخش‌های مختلف دوید. می‌خواستم راه بابا را ادامه بدهم. شاید برای همین بود که خاله بزرگه هیچ از این تصمیم خوشش نیامد. شاید ترسیده بود که من هم به عاقبت بابا دچار بشوم. اما من می‌خواستم ببینم که نجات دادن آدم‌ها چه حالی دارد؟ و راستش را بخواهید هیچ به مزاقم خوش نیامد. برای همین بود که ترم آخر انصراف دادم.

وقتی که از دانشگاه انصراف دادم خاله بزرگه سرم داد و هوار کشید که چرا همچین کاری کرده‌ام؟ (بعد از مرگ بابا خاله بزرگه اصرار داشت که با او زندگی کنم) می‌گفت باید این دو سه ماه را هم دندان سر جگر می‌گذاشتم و بعدش خیالم از بابت کار راحت بود. و همان روز بود که چمدانم را بستم و از خانۀ خاله بزرگه زدم بیرون.

از آن روز به بعد دیگر خاله بزرگه توی هیچ کدام از کارهایم دخالت نکرد. آدم مرده که نمی‌تواند در کار دیگران سرک بکشد. می‌تواند؟

۰۲

می‌پیچم توی خیابان اصلی و او را می‌بینم. مردی نسبتاً چاق که در هر هوایی یک کت سورمه‌ای تنش است. می‌دانم که در یک ادراۀ خصوصی حسابدار است. همیشۀ خدا مشغول نشخوار کردن حساب و کتاب است. نرخ قیمت همه چیز را هم دارد. هر وقت می‌خواهم خریدی کنم فکری می‌شوم که اول به او زنگ بزنم و بعد یادم می‌آید که شماره‌اش را ندارم.

منتظر ایستاده. کنارش می‌ایستم. تا من را می‌بیند لبخند می‌زند و سریع سوار می‌شود. حالا پرچانگی کردن‌های همیشگی‌اش شروع می‌شود. من گوش می‌دهم و گهگاه سری تکان می‌دهم. اما راستش همۀ فکر و ذکرم پیشِ بینیِ بزرگش است! عادت دارد که ریش و سبیل‌هایش را بزند. حتمی هر روز صبح وقت می‌گذارد و صورتش را می‌تراشد. این کار باعث می‌شود که بینی‌اش زیر آن عینک قاب مشکی بیشتر خودش را به‌رخ بکشد. و این لااقل از نظر من چندان منظرۀ زیبایی نیست.

صدایش کمی خش دار است و معمولاً نفسش تنگ است. انگار که آن بینی وظیفه‌اش را چندان درست انجام نمی‌دهد. تا می‌نشیند توی ماشین یک سیگار روشن می‌کند. از بوی سیگار متنفرم. من را یاد معلم ریاضی دبیرستانم می‌اندازد. هیبت این مرد درست شبیه به اوست. اول بار که دیدمش ترسیدم. گفتم نکند خودِ اوست؟ اما بعد کمی منطقی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که امکان ندارد کسی بعد از ۱۲ سال از زیر گل بلند شود و بیاید تاکسی بگیرد.

۰۳

وقتی مامان مرد من ۱۵ سالم بود. از همان اولش به مرگ مامان مشکوک بودم. اما باید به چه کسی می‌گفتم؟ من پسرِ خودِ مامان بودم. شاید فکر می‌کردند که حالا زیادی احساس بی‌پناهی می‌کنم. بابای واقعی‌ام وقتی خیلی کوچک بودم مرد. رانندۀ تاکسی بوده. آن‌طور که فهمیدم یک روزِ زمستانی ترمز درست کار نمی‌کند و نتیجه می‌شود یک تصادف زنجیره‌ای و کلی خون و کثیف‌کاری!

از بابا چیزی یادم نبود که به‌خاطرش دلتنگ بشوم. اصلاً تا همین چند سال پیش (فکر کنم 10 سالم بود) خیال می‌کردم همین بابا حسن، بابای خودم است. یک روز که مامان و عمه با هم دعوایشان شد (درست مثل تمام عروس‌ها و خواهرشوهرهای توی فیلم‌ها) فهمیدم که بابا حسن مغز خر خورده بوده و مامان بیوۀ من را با یک بچۀ قندانی گرفته. یا شاید هم مامان سحر و جادویش کرده. همان وقت بود که فهمیدم امین برادرم نیست. شاید از همان وقت بود که کم‌کم از مهربانی بابا حسن لجم گرفت.

۰۴

من همیشه آدم خاصی بودم. همان بچۀ گوشه‌گیری که هیچ کس دوستش نداشت. هنوز هم قیافه‌ام طوری است که انگار خیلی مریضم. اما اگر چندتا سرما خوردگی و عفونت گوش را حساب نکنیم، خیلی هم سالمم. اما همیشه حالت تهوع دارم.

دوران ابتدایی‌ام بدک نبود. بالاخره خوب و بد می‌گذشت. مشکل از راهنمایی شروع شد. بچه‌های دمِ بلوغی که انگار روی رفتارهایشان کنترل و اراده‌ای ندارند و من نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را درک کنم. هیجانشان بابت فوتبال و دنبال کردن موسیقی و سریال تمامش برای من بی‌معنا بود. آن‌قدری هم با تنهایی خودم خوش بودم که دلم نخواهد همرنگ جماعت بشوم. اما دوران دبیرستان همه چیز تغییر کرد.

وقتی که مامان مرد من چیزهای تازه‌ای درمورد خودم فهمیدم. و از همان وقت بود که ترس وجودم را پر کرد. من گاهی یک فکر و خیال‌هایی به سرم می‌زد. اما هیچ‌وقت حتی با یک نفر دست به یقه هم نشده بودم. از هرچه دعوا بود فراری بودم. آدم ترسویی نبودم اما ترجیح می‌دادم راه خودم را بروم. من توی خیال‌های شبانه‌ام می‌توانستم تکه تکه‌شان کنم و آن‌ها فردا صبح همچنان زنده بودند و زل می‌زنند توی صورتم. به اندازۀ کافی عجیب و غریب بودم. نیازی نبود که شورش را در بیاورم. اما دوران دبیرستان همه چیز فرق کرد.

۰۵

او چشمانش را باز می‌کند. گیج به در و دیوار نگاهی می‌اندازد. من ایستاده‌ام گوشۀ اتاق و نگاهش می‌کنم. دیر متوجه حضورم می‌شود. تازه انگار چیزی یادش بیاید، تکانی می‌خورد و بلند می‌شود. اما سرگیجه نمی‌گذارد سریع راه بیفتد. با صدای خش‌دار همیشگی‌اش می‌پرسد: «من کجام؟»

و من خنده‌ام می‌گیرد. او عصبانی‌ می‌شود. حالا خشم جای ترس را گرفته. من نمی‌ترسم. تعجب نمی‌کنم. اینجا کارگردان منم. پس بازیگر نمی‌تواند بیخود برای خودش ایفای نقش کند. همه چیز تحت کنترل من است. هر اتفاقی که بیفتد من به همان پایان‌بندی دلخواهم می‌رسم. او با آن هیکل گنده‌اش تقلا می‌کند و من با کمی جابه‌جایی به صحنۀ آخر می‌رسم.

آخرین چیزی که می‌شنود صدای من است که دمِ گوشش نجوا می‌کنم: «خداحافظ.»

۰۶

۲ سال قبل از مرگ مامان بود که رفتیم یک جای دور. یک شهر کوچک بود که مامان می‌گفت آن جا به‌دنیا آمده. رفتیم به دیدن یک خانۀ بزرگ که دچار ریزش سقف و دیوار شده بود و مامان می‌گفت خانۀ پدری‌اش بوده. از همان خانه‌هایی که چندین نسل دست‌به‌دست می‌چرخند. یک باغ بزرگ هم پشت خانه بود که تمامش از ریخت افتاده بود. انگار سال‌ها بود که به جز باران آبی بهشان نرسیده بود. اما یک چیز عجیب آنجا چشمم را گرفت. یک برکۀ سرخ. مامان می‌گفت بهتر است نزدیکش نشوم. اما رنگ برکه حسابی چشمم را گرفته بود. یک جور قرمز خاص. چیزی شبیه به رنگ سرخ مس یا شاید هم خاک رس. اما کمی غلیظ‌تر. اگر کمی زردش را کم می‌کردی درست می‌شد.

یک روز که بقیه مشغول بودند من یواشکی زدم بیرون. آمدم سراغ این خانه باغ و برکه. نشستم کنارش و محو درخشش آب سرخ زیر نور آفتاب شدم. باد می‌پیچید و بوی خاک و سبزه‌هایی که توی گرمای تابستان گندیده بودند را از روی آب رد می‌کرد و می‌رساند به صورتم.

یک آن احساس کردم که چیزی وسط آن برکه دیدم. شاید هم شنیدم. نمی‌دانم دقیقاً کدامش بود. اما وقتی به خودم آمدم که مامان داشت جیغ می‌کشید و بابا مرا مثل یک گربۀ خیس از توی آب کشید بیرون. تنها چیزی که به یاد دارم این است که من یک کیسه را محکم چسبیده بودم.

آن روز حسابی دعوایم کردند که اگر بلایی سرم می‌آمد چه؟ و من دنبال فرصتی بودم تا بروم سراغ کیسۀ صدف‌هایم. آن‌ها با تمام صدف‌هایی که دیده بودم فرق داشتند. صدف‌های عادی انگاری صد سال است که پوسیده‌اند و زودی هم ترک می‌خورند. اما این صدف‌ها محکم بودند و رنگشان فرق داشت. انگار که یک نفر نشسته بود و با یک حوصلۀ عجیب اینها را تراش داده بود و بعد رنگشان کرده بود. رنگشان یک سرخ عجیب بود.

وقتی که برگشتیم خانه من با آن صدف‌ها برای مامان یک ریسۀ مو درست کردم. وقتی که گذاشتمش روی موهای قهوه‌ای‌اش خیلی بهش آمد. حسابی خوش‌حال شد و گونه‌ام را بوسید. مامان هیچ وقت نپرسید که آن صدف‌ها را از کجا آورده‌ام.

۰۷

تغییر اصلی زندگی‌ام روزی رخ داد که اجازه دادم خیال‌هایم وارد زندگی حقیقی‌ام بشوند. درست همان روزی که بدون فکر کردن به عواقب کار قیچی را توی مشتم گرفتم.

از مامان یاد گرفته بودم که نباید به کسی آزار برسانم. مامان آن‌قدری مهربان بود که من هم مهربان بشوم. اما نه آن‌قدری که بعد از مردنش هم مهربان بمانم. آخر او طوری مرد که از همۀ دنیا عصبانی شدم. به‌خصوص از دست بابا.

مگر هر معلولی یک علت ندارد؟ حالا گیریم که چندتا علت. اما همیشه یک علت هست که از همۀ علت‌های دیگر مهم‌تر است. آن‌قدر مهم که ضربۀ نهایی را می‌زند. اگر از من بپرسید می‌گویم بابا ضربۀ نهایی مامان بود. او پرستار بود. او بود که داروهای مامان را تنظیم می‌کرد. او بود که مامان را به کشتن داد. لااقل این چیزی بود که از جست‌وجوی اسم داروهایش توی اینترنت گیرم آمد.

۰۸

روزی که مامان مرد زندگی‌مان تغییر خاصی نکرد. آخر مدت‌ها بود که مریض بود. آن‌قدر مریض که انگار همه‌مان منتظر مردنش بودیم. منظورم این است که خودِ مسئلۀ مرگ مامان نبود که همۀ ما را شوکه کرد. بلکه نحوۀ مردنش بود.

روز آخر من حالم خوش نبود و نرفتم مدرسه. بلند شدم که یک لیوان چای بخورم بلکه گلویم آرام بگیرد که دیدم مامان توی بالکن ایستاده. من رفتم توی آشپزخانه. وقتی که برگشتم دیدم که مامان خودش را پرت کرد پایین و من با پاهای زخمی و سوخته تمام پله‌های 8 طبقه را دویدم (آخر لیوان چای از دستم افتاد).

وقتی که مامان مرد زندگی همه‌مان زیر و زبر شد. من نتوانستم خیالم را حبس کنم، بابا نتوانست مرا رها کند و امین نتوانست بابا را ببخشد. همۀ سوء ظن‌ها از همان وقت شروع شد و بابا همه را به جان خرید تا منِ یتیمِ دربه‌در آسیبی نبینم (زیادی اغراق نکردم؟!). اما این باعث شد که من بیشتر و بیشتر غرق بشوم. درست مثل همان روزی که رفتم سراغ آن برکۀ سرخ.

بله من یک روز از خواب بیدار شدم و فهمیدم دیگر نمی‌توانم به زندگی قبلی‌ام ادامه بدهم. درست شبیه به نارنجکی که ضامنش خراب شده و معلوم نیست کی منفجر بشود.

و درست از همان وقت بود که من قصۀ صدف‌ها را فهمیدم. وقتی که مامان پرید ریسه‌ای که برایش ساخته بودم روی سرش بود. رنگ خونی که از لابه‌لای موهایش پخش شد خیلی شبیه به رنگ سرخ همان صدف‌ها بود. صدف‌ها آن روز با خون مامان سیراب شدند و دیگر مامان صدایشان را نشنید.

(ادامه دارد…)

برای خواندن بخش دوم صدف‌های سرخ کلیک کنید.

11 نظرات در مورد “صدف‌های سرخ (بخش اول)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *