صدفهای سرخ (بخش یازدهم و پایانی)
(چالش ۳٠ داستان، روز بیستویکم)
سپیده ایستاده جلوی رویم و خودش را سپر امین کرده. میگویم:«سپید بهتر نیست تمومش کنیم؟»
سرش را تکان میدهد. شال سبزش افتاده روی شانهاش و موهایش از زیر کلیپس در رفته. میگوید:«من دارم تموم تلاشمو میکنم.»
-«که گند بزنی بزنی به اعصابم؟»
-«که زنده نگهت دارم.»
-«بهتره بری کنار و اول خودتو زنده نگه داری.»
سرش را تکان میدهد و میگوید:«نه دیگه اجازه نمیدم به کسی آسیب برسونی.»
لبخند میزنم و میگویم:«اینو کسی میگه که دیگه حدنصابو رد کرده.» سرم را کج میکنم و کنار گردن سپیده به امین نگاه میکنم و ادامه میدهم:«اولین کسی کشته خواهرش بوده.»
سپیده دستهایش را میاندازد پایین. با صدای گرفتهاش میگوید:«آزار دادن من خوشحالت میکنه؟»
-«نه. فقط یه تنبیه کوچولو بود تا یادت نره کی هستی. تازه این داداشمونم که دیگه قرار نیست زنده بمونه.»
سپیده از نو دستهایش را بلند میکند و میگوید:«نه. من اجازه نمیدم.»
-«ببینم، فکر کردی با اینکار تو رو از این ماجرا فاکتور میگیره؟ اولین نفر خود تو رو تحویل میده. نمیخوای بری کنار؟ نکنه میخوای همه بفهمن؟ مامان و بابات. دوست داری بفهمن نازنینو تو کشتی؟ تو این همه سال فیلم بازی کردی. مطمئن باش همه قتل عمد حسابش میکنن و حاظرم شرط ببندم که…»
قبل از اینکه جملهام تمام بشود، سپیده با کف دستهایش میکوبد به سینهام. تلوتلو میخورم، پایم گیر میکند به میزی که چپه شده و میخورم زمین. سپیده سریع میپرد به سمت من و سعی میکند چاقو را از توی مشتم بکشد بیرون. میگویم:«وقتی پدر و مادرت بفهمن کار تو بوده حسابی ناامید میشن. تو هیچوقت نتونستی اونی باشی که میخوان. همیشه ناامیدشون کردی. اگه بفهمن مردن نازنین هم گردن تو بوده، دیگه حسابی از دستت ناامید میشن.»
مشتم را رها کرده و چاقو توی دست خودش است. اما همچنان کنار من نشسته. سرش را بلند میکند و به امین نگاه میکند. بعد رو میکند به من و میگوید:«دیگه نمیتونی سر این ماجرا از من باج بگیری. تاحالا بهاندازۀ کافی گند کاریاتو جمع کردم.»
قدری خودم را عقب میکشم و درحالی که مینشینم میگویم:«خب قبلنا بابا کمکم میکرد و حالا هم تو.»
-«یعنی الان اگه من بمیرم تو دست از این کارات بر میداری؟»
-«تو میترسی.»
-«چی؟»
-«میترسی من بکشمت برای همین میخوای زودتر خودتو خلاص کنی.»
زیر لب میگوید:«آره، اگه من بمیرم همه چیز درست میشه.» رو میکند به امین و میگوید:«میشه به کسی نگی که من نازنینو هل دادم؟»
امین میگوید:«هرجفتتون حال بههم زنید.»
سپیده بلند میشود. چاقو را سفت توی دست راستش گرفته. میگوید:«من با سعید فرق دارم.»
-«هیچ هم فرق ندارین. هر جفتتون عین همید. همش دنبال توجیه و بهانه. همش میخواین در برین و بقیه بارتونو به دوش بکشن.»
میپرم وسط بحث و میگویم:«ببین کی حرف از مسئولیتپذیری میزنه. کسی که باعث شد زنش درخواست طلاق بده.»
-«باز بحث مینا رو وسط نکش.»
-«خوبم وسط میکشم. گندی که زدی بودی رو انداختی گردن من که خودتو بکشی کنار. البته همیشه همینطور بودی. عادت داری که خرابکاریهاتو بندازی گردن من. فکر کنم الانم خیلی خوشحالی که فهمیدی اون قاتل عوضی منم.»
-«چرا باید خوشحال بشم؟»
-«چون اسم خونوادگیتونو پاک میکنین. گندو از اسم بابات پاک میکنی. بازم میخوای منو ول کنی.»
-«من کی ولت کردم؟»
-«وقتی بابا مرد تو منو ول کردی و رفتی پیش عموت. منم مجبور شدم برم پیش اون خالۀ عوضیم.»
-«تو خودت نخواستی بیای.»
-«هیچکس هم ازم نخواست که باهاش برم. تو هم مثل بقیه منو ول کردی. مثل مامان، مثل بابا…»
باز از جایش میپرد و دستش کشیده میشود. باصدای بلند میگوید:«تو بابا رو پرت کردی…»
-«پرتش کردم چون باعث شد غرق بشم. اون بهجای اینکه از من بپرسه که چرا دارم اینکارارو میکنم و جلومو بگیره، فقط کمک کرد. فقط یه فضایی رو ساخت که من بیشتر آدم بکشم.»
-«تو دیوونهای، روانپریشی.»
بلند میشوم و میگویم:«تو هم مثل خالهای. فقط میخوای خودتو نجات بدی که گند دامنتو نگیره. فقط بهفکر این بود که بقیه ممکنه چی بگن. همیشه منو کوچیک میکرد که بگه خیلی آدم بزرگیه که داره منو جمع میکنه. انگار من یه بچۀ دوماه بودم.»
امین چشمانش را میبندد و میگوید:«خودتم داری همین کارو با سپیده میکنی. لابد واسه همین بابا کمکت میکرد.«
دستم را به سمت سپیده دراز میکنم و میگویم:«اون چاقو رو بده. دیگه حوصلۀ اینو ندارم. فکر میکردم بهتر پیش بره. اما نرفت.»
سپیده سرش را به چپ و راست تکان میدهد. ادامه میدهم:«زنده بودنش هیچ فایدهای نداره.»
-«ولی شاید کمکمون کنه.»
-«اون؟ خودت یه نگاه بنداز. قیافهاش شبیه کساییه که کمکمون کنه؟»
امین با پشت دستش را به پیشانیاش میکشد و میگوید:«سپیده بیا دستمو باز کن.»
سپیده نگاهی به من میاندازد. میگویم:«امین کاری رو میکنه که به نفع خودش باشه. اون دنبال اینه که اسم بابا رو پاک کنه و ترفیع بگیره.»
سپیده چاقو را در دستش میگرداند و میگوید:«ولی مگه بابا هم شریک جرمت حساب نمیشه؟»
-«بابا مرده. کی میخواد ثابت کنه؟ خیلی راحت میتونه بگه چون بابا از ماجرا بو برده بود کشتمش.»
صدای امین باز بلند میشود:«معلومه که اسم بابا رو پاک میکنم. چون بهخاطر تویِ عوضی دست به جرم زده. تازه، فقط کاراتو جمع کرده.»
سپیده نگاهم میکند و میگوید:«اون کسی که گفتی داری براش برنامه میچینی امین بود؟»
سپیده با موهایی که دور صورتش پخش شده و چشمهایی که گود افتاده حسابی مظلوم بهنظر میرسد. سری به تأیید تکان میدهم.
سپیده دستۀ چاقو را محکمتر توی مشتش فشار میدهد و میگوید:«ببخشید سعید.»
بعد به سمت امین میرود. امین میگوید:«با اینکه قتل خواهرت کارو کمی سخت میکنه ولی قول میدم بهخاطر این همکاریت…»
هنوز جملهاش تمام نشده که سپیده چاقو را توی گردنش فرو میکند. امین به خُرخُر میافتد. سپیده چاقو را بیرون میکشد و قدمی عقب میآید. خون راه افتاده و لباس و شوفاژ و موزاییک را رنگ کرده. سپیده رویش را برمیگرداند. صورتش خیس است. هم از اشک و هم از خون.
جلو میروم. چاقو را ارام از دست سپیده بیرون میکشم و میگویم:«هنوزم نمیخوای قبول کنی که شبیه منی؟»
-«من مثل تو نیستم.»
صدایش میلرزد. نمیدانم از ترس است یا خشم. میگویم:«یه نگاه به پشت سرت بنداز.»
چشمانش را روی هم فشار میدهد و نفس عمیقی میکشد. ادامه میدهم:«تو هم لذت میبری. ما دو تامون مثل همیم. وگرنه کی میتونه تحمل کنه. هان؟ خونا رو تمیز میکنی. جاشو ضد عفونی میکنی. از شر مدارک خلاص میشی، تو سربهنیست کردنشون کمک میکنی. خیلی راحت دروغ میگی. کسی که با خونسردی با یه قاتل همکاری میکنه، از خود اون قاتل هم میتونه خطرناکتر باشه.»
به پشت سرش اشاره میکنم و میگویم:«راحت هم میکشی! کی رو میخوای گول بزنی؟ چرا قبول نمیکنی؟»
سپیده مینشیند. آرام شروع میکند و صدایش کمکم بالا میرود:«من مثل تو نیستم. من این کارو بهخاطر تو کردم. برای نجات دادنت. نه بهخاطر اینکه یه صدف تو گوشم وزوز کرده.»
به سمت اتاق خواب میروم. توی کمد لباسی، آن ته کمد، یک جعبۀ فلزی را بیرون میکشم و برمیگردم. سپیده نشسته روی مبل، زانوهایش را بغل گرفته و سرش را گذاشته روی آن. میز را برمیگردانم سرجایش و جعبه و چاقوی خونی را هم میگذارم رویش. سپیده همانطور که سرش روی زانویش است میگوید:«قرار نبود زندگیمون این شکلی بشه.»
-«الان زندگی بدی داریم؟»
سرش را بلند میکند. قطرههای خون را از صورتش پاک نکرده و اشک فقط باعث شده قدری پخش شوند. میگوید:«خواب راحت ندارم. هر روز داره بدتر میشه. ببین امروز چی شد؟ باید از شر صدفا خلاص شیم.»
-«برای چی؟»
-«چون تو عادت کردی.»
-«مگه تو عادت نکردی؟»
-«نباید عادت بشه. آخه آدم چطور میتونه به همچین چیزی عادت کنه؟»
-«بهسادگی. فقط بپذیرش.»
-«چیو؟»
-«که همچین کاری کردی.»
-«مشکل من با انجامش دادنشه.»
لبخندی میزنم و میگویم:«یعنی با پذیرشش مشکلی نداری؟»
دستهایش را توی هوا تکان میدهد و میگوید:«اصلاً چرا باید انجامش بدیم که بعدش بخوایم سر پذیرشش چونه بزنیم؟»
-«خودت تا همین الان دتا قتل عمد داری تو پروندهات.»
-«قضیۀ من فرق داره.»
-«چه فرقی؟ هر دومون سروته یه کرباسیم. فقط تو زور میزنی به آدما نشون بدی خوب و مهربونی. ولی تو فقط یه ترسویی. ترسویی که حاضر نیست حتی مسئولیت کاری که کرده رو گردن بگیره. هرکاری بالاخره یه تاوانی داره.»
-«تاوانش اینه که زندگیم اینطور باشه؟ مث یه حیوون تو خون؟»
-«توانش اینه که جلوی این و اون سرخم کنی، مبادا بفهمن چیکار کردی. که با هربار پا کج گذاشتن جلوی دنیا سرخم کنی. مشکل تو اینه که نمیخوای چیزی که هستی رو قبول کنی. مشکل تو نه کشتن خواهرته، نه کمک کردن به من. مشکل تو دو روییته. از همین خسته شدی.»
پاهایش را زمین میگذارد و به لبۀ مبل چنگ میاندازد. با صدای بلند میگوید:«آره. من خسته شدم. ولی از دست تو. از دست اینکه مبادا کسی بفهمه. اما این دلیل نمیشه که همچنان ادامه بدم.»
-«خودت میدونی که راه برگشت حسابی بسته است.»
-«تو منو به اینجا کشوندی.»
-«خب این کار آخرت خارج از برنامه بود و من اصلاً انتظارشو نداشتم. اما واقعاً حقش بود.»
دستان سرخ شدهاش را بالا میگیرد و میگوید:«میفهمی؟ الان دستای منم واقعاً آلوده است.»
-«این تویی که نمیفهمی. دستای تو از اول آلوده بود. قبل از اینکه باهم آشنا بشیم.»
به سمت امین میروم و میگویم:«بهتره آبغوره گرفتنو تموم کنی و کمک کنی تمیزکاری کنیم.»
صدایش را از پشت سرم میشنوم:« این آخریش نیست نه؟»
-«کی میدونه قراره چی پیش بیاد؟»
-«یعنی بازم آدم میکشی؟»
نشستهام بالای سر امین. چشمانش نیمه باز است. خونریزی هنوز کامل بند نیامده. اما خیلی ضعیف است. سپیده بدجوری گلویش را زده. دست میکنم توی جیبم و کلید کوچک را بیرون میکشم. مشغول باز کردن دستبند امین هستم که باط صدای سپیده را از پشت سرم میشنوم. اما حالا نزدیکتر:«قول میدی که دیگه کسی رو نکشی؟»
دست امین را میآورم پایین و کنارش میگذارم. حضور سپیده را پشت سرم احساس میکنم. مینشیند. میگوید:«قول بده این وضعیت تموم بشه.»
گرمای دستش را روی شانهام احساس میکنم. میگویم:«چیزی دست من نیست. این صدفان که دستور میدن.»
-«باز شروع کردی؟»
آنقدری نزدیک است که نفسش به پشت گردنم بخورد. میگویم:«همیشه بهخاطر صدفا بود.»
-«صدفا بهونهان.»
-«صدفا محرکن واسه شروع کردن!»
-«من واقعاً دوستت داشتم سعید.»
رویم را برمیگردانم. لبخندی میزنم و میگویم:«شاید بتونیم یه زندگی معمولی رو شروع کنیم.»
-«بدون صدفا؟»
-«احتمالا!ً»
چشمانش بیحالتر از همیشهاند. زیر لب تکرار میکند:«احتمالاً…»
فقط یک پلک میزنم و بعد دستی که روی شانهام بود سفت میشود و سردی چاقو به درون گلویم نفوذ میکند. نگاهم به چشمان سپیده است که پلک نمیزنند. دستش چاقو را از گلویم دور میکند و به شکمم نزدیک میکند. رفتن خون باعث میشود رعشه بیفتد توی تنم. ضربههایی که به شکمم میزند را دیگر احساس نمیکنم. فقط سرما را حس میکنم که تنم را پر میکند. آخرین صدایی که میشنوم صدای سپیده است که کنار گوشم زمزمه میکند:«خداحافظ.»
به به.
به به.
(با صدای بلند) به به.
خوشم اومد. عالی بود.
حقیقتاً؟!
خوشحالم خوب بوده:)))
[…] صدفهای سرخ (بخش یازدهم و پایانی) زهرا بیت سیاح 2 برچسب ها: چالش 30 داستانچالش روزانهداستان بلندداستان دنباله دار […]
با خوندن قسمت آخر تصمیم گرفتم از اول بخونمش
خوشحالم که جذبت کرد. :))