صدف‌های سرخ (بخش چهارم)

(چالش 30 داستان، روز پنجم)

بخش‌های قبلی صدف‌های سرخ:

صدف‌های سرخ بخش اول

صدف‌های سرخ بخش دوم

صدف‌های سرخ بخش سوم

۰۰

وقتی بهمن را گیر انداختم حسابی خوابم می‌آمد. شب قبل را خوب نخوابیده بودم و صبح یک امتحان سخت داده بودم. اوضاع مدرسه هم خراب بود. بعد از اینکه جسد سوختۀ آقای عزیزی را پیدا کردند مدام مأمور می‌رفت و می‌آمد. تازه معلم ریاضی هم نداشتیم و درس‌مان عقب افتاده بود.

راستش بهتر است بگویم اول بهمن من را گیر انداخت! وقتی که داشتم بر می‌گشتم خانه مرا کشید یک گوشه و گفت: «من همه چیزو می‌دونم… چیه؟ چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟ فکر نمی‌کردی کسی گیرت بندازه؟ هان؟ ولی من اون بابای عوضیتو لو می‌دم. حتماً ابراهیمی هم همون بابات کشته. آخرین بار خودم دیدم با تو داره میره. مطمئنم اومده بوده خونۀ شما. حتماً همون‌جا بابات کشتتش.»

-«واقعاً نمی‌فهمم داری چی‌میگی.»

-«هم توی مشت ابراهیمی و هم توی مشت آقای عزیزی یه صدف چوبی پیدا کردن. براهیمی خودش بهم گفته بود که می‌ری پیش باباش تا بهت یاد بده از اونا درست کنی.»

-«خوب بابای ابراهیمی هم درست می‌کرد.»

-«ولی اون که بچۀ خودشو نمی‌کشه.»

-«از کجا معلوم؟»

– «تو هم همدست باباتی؟ معلومه دیگه. تو براش آدم گیر میاری اونم می‌کشه.»

دستش را پس زدم و گفتم: «می‌شه ولم کنی؟»

-«ولت کنم که بری به بابات بگی و فراریش بدی؟ من نمی‌ذارم.»

با مشت کوبید توی صورتم و به سمت مدرسه دوید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بهمن این‌قدر هوش و ذکاوت از خودش به‌خرج بدهد. فقط حیف که دوتا مشکل داشت. یکی این‌که فکر می‌کرد بابا قاتل است و یکی دیگر هم اینکه زیادی دهنش‌لق بود.

خب من باید جان بابا را نجات می‌دادم. بالاخره کم برایم زحمت نکشیده بود. تازه فکر نمی‌کردم صدف‌ها هیچ‌وقت از خون سیراب بشوند.

۰۱

بعد از اینکه با سپیده ازدواج کردم صدف‌ها را دور نگه داشتم. البته نه آ‌ن‌قدر دور که هیچ صدایی به گوشم نرسد. اما جایی بودند که مطمئن بودم دست هیچ بشری بهشان نمی‌رسد. آن شب که برگشتم خانه و آن صدف‌ها را روی سر سپیده دیدم جا خوردم. بحث این نبود که ترسیده باشم یا یک همچو چیزی. فقط گمان نمی‌کردم این‌قدر زود بتوانم به قالب اصلیم برگردم. و فهمیدم که سپیده فضول‌تر از این است که بتوانم چیزی را از چشمش دور نگه دارم. شاید وقتش رسیده بود که همه چیز را بداند.

او آن‌ها را ریسه کرده بود و درست مثل مامان پیچیده بودشان دور یک تل باریک فلزی. گاهی به این فکر می‌کردم که آیا سپیده شبیه مامان است؟ (من هیچ عکسی از مامان نگه نداشته‌ام. آخر چرا آدم باید مدام تراژدی زندگی‌اش را مرور کند؟) اما وقتی که آن صدف‌ها روی سرش بود و توی خانه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت احساس می‌کردم خودِ مامان از پشت خاطراتم زده بیرون. این شباهت اصلاً ظاهری نیست. مامان همیشه لاغر بود و آن آخرها حتی لاغرتر هم شده بود. اما سپیده می‌شود گفت کمی اضافه وزن دارد، چشمانش درشت است و موهایش به سیاهی آن گربۀ منحوسِ ولگرد توی محل است.

صدف‌ها به چهره‌اش حالتی داده بود که انگار مامان داشت از پشت چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. آن‌شب نتوانستم بخوابم. دل‌پیچه و تهوعم بیشتر از همیشه شده بود. آن‌قدری که مجبور شدم بروم سراغ قرص‌های سپیده. فردای آن روز طرح جدیدم را ریختم. باید قبل از اینکه صدای صدف‌ها غیرقابل تحمل می‌شد برایشان طمعه جور می‌کردم. تا بیایم آن حسابدار را صید کنم خیلی طول نکشید (البته اگر چیزی حدود 3 ماه را خیلی حساب نکنیم!).

من می‌دانستم که وقتی صدف‌ها بعد از مدت‌ها طعم خون را بچشند به این سادگی‌ها آرام نمی‌گیرند. انگار هرباری که بیدار می‌شوند حریص‌تر می‌شوند. خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که صدف‌ها را چه کسی توی برکه انداخته بود؟ اما هنوز جواب مشخصی برایش پیدا نکرده‌ام.

۰۲

تنم کوفته است. سپهر (همان شاگرد نانوا) مقاوم‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. خوشبختانه رصد کردنش خیلی زحمتی نداشت اما گیر انداختنش چرا. نمی‌دانم دقیقاً چند ساعت کمین کردم. این کار خیلی سخت نبود. آن‌قدری صبر و حوصله دارم که منتظر بمانم. حتی اگر خیلی طول بکشد. بالاخره هوا آن‌قدری تاریک شد که دیگر در نانوایی را ‌بندند. سپهر راه ‌افتاد و من هم دنبالش کردم (می‌دانم که از این چیزها توی فیلم‌ها زیاد دیده‌اید). او سلانه‌سلانه راه می‌رفت و نصف حواسش به موبایلش بود. انگار داشت با کسی چت می‌کرد. سایه‌اش زیر نور چراغ‌های زرد خیابان کش آمده بود.

یک کوچه مانده به خانۀ ‌خودشان سریع دست به‌کار شدم. قبل از اینکه سروکلۀ کسی پیدا بشود دستمال را از جیبم کشیدم بیرون. قدم‌هایم را تند کردم و تا به او برسم دستمال با اسپری خیس شده بود. دستم را دراز کردم دور سر و گردنش و روی بینی و دهانش فشار دادم (می‌دانم این روش قدیمی شده اما  برای من راحت‌تر بود). خدا را شکر لاغر بود و چندان هم سنگین نبود. قبل از اینکه کامل روی دستم پس بیفتد کشیدمش کنار جدول، در ماشین را باز کردم و خواباندمش آن تو. از شانس خوشم آن‌شب پرنده هم پر نمی‌زد.

۰۳

به ساعت خیره می‌شوم اما عددهایش تکان نمی‌خورند. یک نگاهی به سپیده می‌اندازم. خودش را گوشۀ مبل مچاله کرده. کنارش می‌نشینم و دست‌هایش را می‌گیرم. او خودش را عقب می‌کشد. بعضش می‌ترکد و سرش را بین بازوهایش قایم می‌کند.

وضع لباسش بهتر از من نیست. هر دویمان سرتا پا خون و گلیم. جابه‌جا کردن سپهر کمی سخت بود. خونی که از گلویش بیرون می‌زد غیرقابل کنترل بود. خیلی سعی کردم از تجربۀ ابراهیمی استفاده کنم. اما اصلاً یادم نیامد که آن وقت چه کار کرده بودم. آیا او را همان‌جا کنار در ورودی رها کرده بودم تا بابا از راه برسد؟ آیا کشیده بودمش کنار؟ هرچه بیشتر فکر می‌کنم کم‌تر یادم می‌آید.سعی می‌کنم دیگر فکر نکنم. چون به این نتیجه می‌رسم که بیشتر درس‌هایی که خوانده‌ام را فراموش کرده‌ام.

صدای سپیده مرا از فکر کردن رها می‌کند. با صدایی که انگار به‌زور بیرون زده می‌گوید: «چرا کشتیش؟»

مهلت جواب دادن نمی‌دهد. زود فریاد می‌کشد: «آخه مگه چی‌کارت داشت؟ ما حتی اونو نمی‌شناختیم.»

می‌گویم: «برای صدف‌ها بود.»

زیر لب زمزمه می‌کند: «صدف‌ها…»

بعد از جایش بلند می‌شود و به سمت حمام می‌رود. با یک کیسۀ مشکی بر می‌گردد و جلوی رویم پرتش می‌کند و می‌گوید: «اینا بهت گفتن آدم بکشی؟ اون حسابدار کم بود؟ فکر کردی خبرشو نخوندم؟ می‌دونی از اون روز چه حالی‌ام. من با این دستام دارم کمت می‌کنم آدم بکشی. اگه همین امروز و فردا بریزن در خونه بگیرنمون؟»

-«حالاحالاها کسی سراغمون نماید.»

-«تو برادرت پلیسه. آخه چرا برادر یه پلیس باید آدم بکشه؟»

-«دعوامون شد.»

-«هم با اون دعوات شد هم با این؟ آخه حرفه که تو می‌زنی؟ تو اصلاً دعوایی نبودی؟ چرا دروغ می‌گی؟»

وقتی من چیزی نمی‌گویم خودش ادامه می‌دهد: «من واسه اولین بار تو عمرم یه جسدو جابه‌جا کردم. من مجبور شدم کلی خونو پاک کنم. من یه جسدو چال کردم. می‌فهمی؟»

-«این دومیش بود.»

بعد برای این‌که آرامش کنم گفتم: «ولی تو که نکشتیش.»

-«چه فرقی می‌کنه؟»

-«فرق نمی کنه؟ یعنی درست مثل کشتن بود؟ درست مثل ماجرای نازنین؟»

همان‌جا روی زمین می‌نشیند و می‌گوید: «چی گفتی؟»

می‌دانم که دارم زیاده‌روی می‌کنم. اما خب باید یک‌طوری دهانش را ببندم. پس می‌گویم: «اگه جمع و جور کردن درست مثل کشتنه پس نباید برات سخت باشه. اولین بارت که نبود.»

-«تو گفتی نازنین؟»

-«آره. درست مثل نازنین.»

-«نازنین چه ربطی به این ماجرا داره؟»

به جلو خم می‌شوم و توی چشمانش نگاه می‌کنم. موهای وز شده‌اش صورتش را پوشانده و چمانش دارد پر از اشک می‌شود. تکیه می‌دهم و می‌گویم: «تو قبلاً خواهرتو کشتی. پس آدم کشتن برات تازه نیست.»

-«من نازنینو کشتم؟ کی هم‌چین حرفی زده؟»

-«خودت.»

-«چی؟»

-«یادت نمیاد؟ یه شب خیلی حالت بد شده بود. گریه می‌کردی. انگاری داشتی هذوین می‌گفتی. (با حالتی گریه‌آلود ادایش را درآوردم) سعید، من نازنینو کشتم. تقصیر من بود. اون روز من به کشتنش دادم. همه چی تقصیر منه.»

-«خودت داری می‌گی هذیون.»

-«من چیزی رو توی چمشات دیدم که بهم دروغ نمی‌گن.»

-«نازنین به خاطر یه حادثه مرد.»

-«حادثه؟ خب آره. چرا که نه؟ با ارفاق می‌شه هل دادنو حادثه در نظر گرفت.»

-«نازنین خودش سُر خورد. پاش پیچ خورد و افتاد.»

-«خیلی جالبه.»

-«چی؟»

-«این‌قدر به همه دروغ گفتی که خودتم باور کردی. ولی کی رو داری گول می‌زنی؟»

-«گیریم که من نازنینو هل داده باشم. این دلیل می‌شه که تو بری یکی رو خفت کنی و با قیچی بزنی تو شاهگرش؟»

چشمانم را می‌بندم. راستش فکر نمی‌کردم سپیده این‌قدر سریع از این مسئله عبور کند. امروز آن‌قدری پر فشار بوده که احساس می‌کنم تخم چشمانم دارند از حدقه می‌زنند بیرون. می‌گویم:

«اگه قرار باشه بازم آدم بکشم چی؟»

صدای قدم‌هایش را می‌شنوم که با پلاستیک صدف‌ها دور می‌شود.

۰۴

هر هنرمندی روش خاص خودش را برای خلق اثر دارد. یک‌کسی زیر دوش، یک کسی موقع شستن ظرف‌ها و یک کسی هم مثل من توی خواب جرقۀ نهایی را پیدا می‌کند.

البته قصه اصلاً به این شکل نیست که مثلاً من می‌خوابم و زارت یک ایدۀ قلنبه می‌افتد توی سرم. صیدها هم توی خواب بهم الهام نمی‌شوند. من شکار را پیدا می‌کنم. تأیید می‌شود، به روش‌های مختلف فکر می‌کنم. توی خیالم امتحان‌شان می‌کنم. گوشه و کنار کار را بررسی می‌کنم و آخر سر همه چیز توی خوابم جمع می‌شود.

فکر کنم گفته بودم که ماجرا از وقتی شروع شد که من خیالم را رها کردم.

۰۵

صبح که چشمانم را باز می‌کنم اولین چیزی که می‌بینم یپیده است. ایستاده روی بالکن و خم شده به طرف پایین. چشمانم را می‌بندم. وقتی که باز می‌کنم او رفته روی لبۀ سنگی (آخر نرده‌های بالکن‌مان کمی زیادی بلند است). از جا می‌پرم و قبل از اینکه تکانی بخورد، می‌کشمش عقب. توی نگاهش ترس است. انگار خودش هم چندان از بابت پریدن مطمئن نبوده.

حالا نشسته‌ایم پشت میز. با لیوان چایش بازی می‌کند. موهایش را پیچانده و یک کلیپس مشکی زده رویش. پشت سرش اصلاً صحنۀ زیبایی نیست. سینک پر از ظرف است و همه چیز درهم است. به لیستی که روی یخچال چسبانده اشاره می‌کنم و می‌گویم: برای امروز سفارش داری‌ها.

-«دیشب لغوش کردم.»

-«چرا؟»

-«دیگه نمی‌خوام شیرینی بپزم.»

-«چرا می‌خواستی خودتو پرت کنی پایین؟»

-نمی‌خواستم خودمو پرت کنم پایین.»

-«پس لابد داشتی گردگیری می‌کردی! روی میله‌های محافظ طبقۀ هشتم.»

جوابی نمی‌دهد. فقط گهگاهی بینی‌اش را می‌کشد بالا. ادامه می‌دهم: «به‌خاطر نازنینه؟ یا اون دوتا؟»

-«چه فرقی می‌کنه؟»

-«پس می‌خواستی خودتو بندازی پایین»

-«ببین واقعاً من قصد نداشتم نازنینو هل بدم.»

-«منم قصد نداشتم بابامو بکشم.»

-«چی؟»

وحشت را توی چشمانش می‌بینم و از شما چه پنهان کمی حس خوشی بهم دست می‌دهد. قرار بود امروز حالم خوب باشد. پس می‌ýتواند بهتر هم بشود. می‌گویم: «منم نمی‌خواستم بابامو بکشم. فقط یه فشار دادن بود.»

-«مگه بابات خودکشی نکرده بود؟»

-«اونا فکر می‌کنن.»

-«واقعاً تو باباتو کشتی؟»

-«بابایِ خودم که نبود. پس راحت‌تر بود. بعدشم چه فرقی می‌کنه؟ هم؟ واقعیت اینکه اونا مردن. چه باقصد چه بی‌قصد.

-«خیلی هم فرق می‌کنه»

دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام و می‌گویم: «یعنی تاحالا هیچ‌وقت کسی رو تو خیالت خفه نکری؟ کتک نزدی؟ به مردنش فکر نکردی؟»

-«خودت داری می‌گی خیال. خیال کردن به کسی آسیبی نمی‌رسونه.»

-«درسته. خیال می‌کنی، خیال می‌کنی… ولی یه روزی و یه جایی، مرز بین خیال و واقعیت گم می‌شه.»

او بلند می‌شود و سراغ ظرف‌های نشسته می‌رود.

(ادامه دارد…)

برای خواندن بخش پنجم صدف‌های سرخ کلیک کنید.

5 نظرات در مورد “صدف‌های سرخ (بخش چهارم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *