
صدفهای سرخ (بخش پنجم)
چالش ۳۰ داستان، روز ششم)
بخشهای قبلی صدفهای سرخ:
۰۰
برای گیر انداختن بهمن برنامۀ خاصی نداشتم. تنها چیزی که به آن فکر میکردم این بود که نباید به مدرسه برسد. پس پشت سرش راه افتادم (درستش این است که دویدم) و صدایش کردم. لحظهای ایستاد. گفتم: «بابام کاری نکرده. ولی میدونم کار کیه.»
جوری نگاهم کرد که یعنی نمیتوانم سرش شیره بمالم. گفتم: «بهخدا راست میگم. کار بابا نیست. اون پرستاره. کارش نجات دادن جون آدماست. آخه چرا باید بخواد کسی رو بکشه؟»
شاید بهخاطر لرزش صدایم بود که گفت: «واقعاً میدونی کار کیه؟»
بینیام را بالا کشیدم و بعد از یک مکث چند ثانیهای سرم را به نشانۀ «بله» بالا و پایین کردم. انگار گیر افتاده بود. قبل از اینکه بیشتر فکر کند گفتم: «من مدرک دارم.»
-«کجاس؟»
-«دوتا کوچه بالاتر تو همون خونه سوختهه. اونجا چالش کردم.»
-«چرا چالش کردی؟»
-«تنهایی نمیدونستم چیکار کنم.»
یک قدم نزدیکتر شد. انگشتهایش دور بندهای کولهپشتیاش گره شده بود و موهایش زیر تابش نور آفتاب روشنتر بهنظر میرسید. درست مثل چشمهایش. بهمن بچۀ بدی نبود فقط خیالهایش بزرگتر از دهانش بود. آنقدری که توی گلویش گیر کرد، خفه شد و مرد.
۰۱
آمدهام پیش بابا. رنگ متن روی سنگ قبرش پریده. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید آخرین بار کی آمده بودم اینجا. چهارزانو مینشینم و فاتحهای میخوانم. برای زیارت اهل قبور کمی دیر است. از غروب گذشته و تاریکی و سوز هوا دارد بیشتر میشود.
شروع میکنم با بابا حرف زدن: «میدونم دم آخری یکم بد تا کردم، ولی خب بهتر از این بود که بیگناه بری بالای دار. لااقل حالا اسمت بهعنوان یه قاتل نرفته تو بایگانی آگاهی. تازه اونطوری که تو مردی هیچ لطفی برام نداشت. من هنوز هم مطمئنم تو مرگ مامان بیتقصیر نبودی. آره میدونم صدفا اینقدر توی گوشش وزوز کردن که به اون حال و روز افتاد. اما من مطمئنم که تو قرصاشو درست بهش نمیدادی. من خودم اسمشونو توی اینترنت زدم. تازه تو دانشگاه هم داروشناسی پاس کردم. من میدونم اون داروهایی که برای افسردگیش میخورد احتمال خودکشی رو بیشتر میکردن. اون موقع تو از ماجرای صدفا خبر نداشتی. قبول. ولی چرا اجازه دادی اون داروها رو بخوره؟ من هیچوقت فرصت نکردم ازت بپرسم چرا. تو هیچ اهل حرف زدن نبودی. برام کارای بزرگی کردی، کارایی که مطمئنم اگه بابای خودم زنده بود برام نمیکرد. همین بیشتر حرصمو در میاورد. تو زیادی مهربون بودی بابا حسن. شاید برای همین گذاشتی مامان اون قرصا رو بخوره. لابد میخواستی زودتر آروم بشه و درد نکشه. منم همین کارو باهات کردم مگه نه؟ اگه میموندی خیلی اذیت میشدی.
بیا فعلاً ابن بحثو ولش کنیم. بعداً هم وقت براش هست. اومدم بگم که صدفا دوباره شروع کردن. آره، میدونم که من دارم آدم میکشم ولی برای خودم که نیست. وقتی ماجرای صدفا رو برات گفتم باور نکردی. هیچوقت دیگهای هم سعی نکردی لااقل گوش کنی. بیشتر از اینکه چرا من اینجوریم یا اینجوری شدم، برام سؤاله که چرا تو هیچ عکسالعمل خاصی نشون نمیدادی؟ یعنی چون پسر خودت نبودم؟ ولی پس چرا کمکم میکردی؟ چرا جور منو میکشیدی؟ واقعاً آخه مهربونی اصلاً دلیل نمیشه.
یادته که وقتی اون روز، وقتی اولین بار اتفاق افتاد، اومدی خونه چیکار کردی؟ تو منو دعوا نکردی. بهم نگفتی هیولا. فقط آروم نگاه کردی. من نشسته بودم همونجا. پایین پای ابراهیمی. قیچی هم هنوز دستم بود. تو قیچیو ازم گرفتی و با هم ابراهیمیو بردیم تو حموم. نمیدونم چقدر طول کشید، ولی تا قبل اینکه امین برسه خونه، هیچ خونی نمونده بود. نصف شب ابراهیمی بسته بندی شده رو بردیم بیرون. روی صندلی عقب خوابوندیمش و بهم گفتی برم بخوابم. وقتی که رفتی من مشغول شستن صدفا شدم. ولی خون انگاری به خوردشون رفته بود. من منتظر شدم تا تو برگردی. ولی تو یه راست رفتی خوابیدی. تو هیچ وقت نپرسیدی که چرا اونو کشتم. شاید اگه میپرسیدی من میایستادم و از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا باید به حرف اون صدفا گوش کنم؟ چرا نرم بندازمشون تو همون برکۀ نکبتی که آبش قرمز بود؟ چرا اصلاً اونجا بودن؟ چرا برشون داشتم؟ چرا مامان نگهشون داشت؟ چرا حالش بد شد؟ چرا خودشو کشت؟ شاید اگه میپرسیدی «چرا» اوضاع اینطوری نمیشد.
سه روز پیش من یکی رو درست مثل ابراهیمی کشتم. این روزنامه رو ببین. امروز صبح خبرش پخش شد. درست همونجایی بردمش که ابراهیمیو بردی. تو هیچوقت نگفتی کجا، اما من از روزنامهها و اخبار فهمیدم. توی همون تپهای که 10 کیلومتری خونمون بود. یه ده روزی دنبالش میگشتن. درست مث ابراهیمی.
هفتۀ پیش هم جسد جزغالۀ یه حسابدار پیدا شد. درست مثل آقای عزیزی. میبینی؟ دارم همه چیو تکرار میکنم. اما اینبار داستان قراره یهطور دیگه تموم بشه. تو فکر کردی که با مردنت همه چیز تموم میشه. اما تازه شروع شده.
احساس میکنم باید برای نفر بعدی برم سراغ بهمن. یعنی کسی که مثل اون باشه. خون اونو صدفا خیلی دوست داشتن. شایدم بهخاطر شکلی بود که مرد. میدونی کیو براش در نظر گرفتم؟ یه حدسی بزن باباجون. بهمن میخواست چیکار کنه؟ چی شد؟ مگه مردهها از همه چی باخبر نمیشن؟ آره. درست حدس زدی بابای باهوش من. البته هنوز وقتش نرسیده. باید ببینم کِی میافته تو تلهام. یه تلۀ حسابی دارم براش کار میذارم. میدونی؟ بازآفرینی حسابی حالمو خوب میکنه. هرچند مجبورم قبلش برای یکی دیگه تله بذارم. برای شکار طعمۀ تازه همیشه خوب جواب میده.»
بلند میشوم. شلوارم را میتکانم و به سمت ماشین میروم.
۰۲
بهمن آنقدری خیال قهرمان شدن داشت که سر قرار آمد. من توی تاریکی نشسته بودم (بعد از ماجرای آقای عزیزی فهمیده بودم که اینطور هیجان کار بالا میرود. آخر، سرگردانی و اضطرابی که میافتد توی دلشان خیلی جذاب است!). این خانه چند سالی بود که بیصاحب افتاده بود. یعنی صاحب داشت. اما کسی دوست نداشت بیاید سراغش. خانۀ چندان بزرگی نبود. سرجمع به 90 متر هم نمیرسید. یک اتاق خواب بیشتر نداشت. اما عوضش یک حیاط داشت. ما که همان را هم نداشتیم! صاحب قبلی مرده بود. یکی میگفت زنش او را کشته. یکی میگفت خودکشی کرده. آتش تمام خانه را بلعیده بود. چون هیچ کس زنده نماند هیچکس هم آخر نفهمید دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود. درست مثل بابا. یا خاله بزرگه. یا شوهرش. یا حتی مامان. آن وقت البته نصف این اتفاقها هنوز نیفتاده بود. اما از آن خانه خوشم میآمد. دوست داشتم آنجا یک اجرایی داشته باشم. و حالا بهمن داشت صحنه را برای ورود من آماده میکرد.
وقتی که بهمن چراغ قوهاش را روشن کرد و شروع کرد به گوشه و کنار نور انداختن، فهمیدم باید زودتر دست به کار بشوم. وقتی که حواسش رفته بود پِیِ جعبهای که گوشۀ دیوار بود، با آجری که توی دستم عرق کرده بود کوبیدم توی سرش. قصد نداشتم با همان آجر کار را تمام کنم. دروغ چرا؟! دلم میخواستم یک چیز جدید را امتحان کنم.
بهمن گیج افتاده بود. دستهایم را گذاشتم بیخ گلویش و شروع کردم به فشردن. غضروف نایش را زیر دستم احساس میکردم. فشردهتر، فشردهتر… بهمن دست و پا میزد و سعی میکرد من را از خودش دور کند. شنیدن خرخرش باعث میشد که فشار را بیشتر کنم. نگاهم به چشمهایش بود که انگار داشت میزد بیرون و رنگ صورتش که به سمت تیرگی میرفت.
۰۳
دیروز از محل قدیممان رد شدم. همانجایی که تا مرگ بابا زندگیمیکردیم. یک مسافر داشتم برای آنجا. وقتی داشتم برمیگشتم از جلوی مدرسۀ دبیرستانم رد شدم. هیچ دلم نمیخواست خاطراتم را مرور کنم. اما نتوانستم مقاومت کنم و برگشتم. چندثانیهای مکث کردم. ماشین را گوشهای پار کردم و رفتم داخل. درش نیمه باز بود و حیاط خالیِ خالی. درست مثل همان وقتی که وسط کلاس میزدم بیرون. به بهانۀ آب، دستشویی یا حالا هرچیزی. آنوقت میشد حیاط خالی را دید. بزرگ و آرام.
حالا هم همان بود. احساس کردم باز شدهام همان سعیدی که تا خلقش تنگ میشد دست میگرفت تا برود دستشویی. از یک جایی به بعد معلمها اجازه نمیداند. من هم بهانه کردم که کلیه هایم یک مشکلی دارند. قیافهام آنقدری نزار بود که باورشان بشود.
نگاه کردم به تور والیبالی که آن سر حیاط هنوز سرجایش بود. فقط رنگش عوض شده بود. نو بود و سفید. دور میلههایش و میلههای پایۀ تور بسکتبال را پوشانده بودند. لابد فیبر، ابر یا یک چیزی توی همین مایهها بود. رنگش آبی بود. یک آبی پر رنگ که از دور خوب پیدا بود. فکر کنم اینطوری دیگر کمتر سروکله کسی میشکست. یادم است جواد با سر خورد توی پایۀ تور والیبال و کلهاش 6تا بخیه خورد. همچی از سرش خون میرفت که هنوز توی خاطرم مانده. بچهها همهشان وحشت کرده بودند اما من کاور ورزشیام را درآوردم و بستم دور سرش.
یادم است که آقای عزیزی ایستاده بود پشت پنجره و نگاهم میکرد. بله، همان روز بود که آقای عزیزی آخرین سیگارش را کشید. 12 سالی میشود که گذشته. حتی شاید بیشتر. شاید هم کمتر. حساب و کتاب زمان خیلی وقت است که از دستم در رفته. اصلاً نمیدانم روزها چطور میگذرند.
۰۴
میدانید؟ من بهغیر از رانندگی و صید کردن برای صدفها کار دیگری هم بلدم انجام بدهم. بله. درست کردن همان صدفهای چوبی. چند شب است که خوابهایم آشفته شده. اینجور وقتها انجام دادن یک کار دستی آرامم میکند. چیزخاص دیگری بلد نیستم درست کنم. بعدش هم کسی چه میداند؟ شاید به صدفهای بیشتری نیاز پیدا کردم؟ شاید هم حالا که سپیده تصمیم گرفته دیگر شیرینی درست نکند، بشود با فروش این صدفها یک جای کار را گرفت.
دیروز که گذرم به محل قدیمیمان خورد دیدم که کنار کارگاه آقای ابراهیمی یک مغازۀ کوچک باز شده. از همینهایی که چیزهایی کادویی میفروشند. میتوانم صدفهایم را ببرم آنجا شاید خریدند. بعدش هم بد نیست پایم دوباره به این محل باز بشود. آن خانۀ سوخته هنوز به همان وضع مانده. نمایش من هم که خیلی دور نیست. باید ببینم محل چه تغییرهایی کرده.
[…] برای خواندن بخش پنجم صدفهای سرخ کلیک کنید. […]
[…] صدفهای سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) صدفهای سرخ (بخش پنجم) […]
[…] دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) صدفهای سرخ (بخش پنجم) صدفهای سرخ (بخش ششم) صدفهای سرخ (بخش […]