صدف‌های سرخ (بخش هفتم)

(چالش ۳۰ داستان، روز نهم)

۰۰

دستم هنوز دستگیرۀ در را لمس نکرده که سروکلۀ سپیدۀ پیدا می‌شود. طوری نگاهم می‌کند که انگار موقع ارتکاب جرم مچم را گرفته. با صدایی گرفته می‌گوید: «کجا داری می‌ری؟»

به‌موهای درهمش نگاه می‌کنم و با لبخند می‌گویم: «سرکار.»

به جعبۀ توی دستم اشاره می‌کند و می‌گوید: «اون جعبه رو چرا داری می‌بری؟»

-«این؟ صدفاییه که دیشب داشتم آماده شون می‌کردم دیگه.»

-«چرا داری می‌بریشون؟»

-«دیشب گفتم می‌خوام نمونه کار ببرم.»

-«واقعاً می‌خوای ببریشون؟»

-«آره.»

احساس می‌کنم چیزی پشت چشمانش تکان می‌خورد. مثل کسی که یک کاری کرده و حالا می‌ترسد دستش رو شود. تقریباً داد می‌زند: «عقل تو کله‌ات نیست؟ می‌خوای بفهمن کی هستی؟»

-«چه ربطی داره؟»

-«می‌فهمن کار توئه.»

-«از کجا می‌خوان بفهمن؟»

-«دقیقاً وقتی دارن جسد پیدا می‌کنن، اونم با صدفای چوبی‌ای که تو حلقشون چپونده شده، آقا می‌خواد بره هنر دستشو بفروشه.»

-«این‌همه مغازه که از این چیزا می‌فروشن.»

– «از کجا معلوم از روی صدفا ردتو نزنن؟»

-«من هیچ سابقه‌ای ندارم. تازه تو صدفا تف که نکردم!»

دستش را دراز می‌کند و شمرده می‌گوید: «جعبه رو بده.»

-«سپید، قرار گذاشتم صدفا رو ببرم نشون بدم.»

-«روشون همون علامتا رو حک می‌کنی؟»

-«من روی همۀ صدفام همون علامتو حک می‌کنم.»

شروع می‌کند به کندن پوست لبش. بعد قولنج انشگتانش را می‌شکند و می‌گوید: «واقعاً درکش برام سخته.»

-«درک چی سخته؟»

-«چرا این‌کارو می‌کنی؟ بعنی واقعاً خودت نمی‌فهمی؟ تو یه علامت مخصوص می‌ذاری روی اون کوفتیا. معلومه که می‌فهمن کار توئه.»

-«تا بیان بفهمن، قصۀ ما و صدفا تموم شده.»

نگاهش می‌پرد به ساعت پشت سرم. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «چرا ول کن نیستی؟»

-«من باید برم تو اون محله. باید کارمو تموم کنم.»

-«من نمی‌فهمم چرا دست برنمی‌داری.»

-«شوخی کردم. اون‌جا نشد می‌رم یه جای دیگه. باید یه کمک خرجی داشته‌باشیم یا نه؟»

-«اگه واقعاً مشکلت اینه که پول کم میاریم، من از نو شروع می‌کنم. کیک می‌پزم. اصلاً می‌رم تو کارگاه بابا.»

-«که باز مردمو چیزخور کنی؟ این‌طوری خطرناک‌تر از من می‌شی!»

-«مگه من از دستی اون کارو کردم؟حتی یادم نمیاد، فقط…»

یکهو ساکت می‌شود. دهانش نیمه‌باز است. انگار خودش هم از حرفی که می‌زند مطمئن نیست. نگاهش به جعبۀ توی دستم است. می‌گویم: «کسی چه می‌دونه؟ شاید مثلاً یه صدایی شنیدی که گفته…»

چنگ می‌زند به جعبۀ توی دستم و با عصبانیت می‌گوید: «بده من این جعبه رو. نمی‌ذارم یکی دیگه رو هم بکشی.»

-«سپید، قول می‌دم که دیگه آخرشه. فقط یکم همکاری کن. تو خوب می‌دونی الان چه احساسی دارم. نکنه باید نازنینو برات یادآوری کنم؟»

-«من نمی‌دونم بابات رو چه حسابی بهت کمک می‌کرد اما نمی‌ذارم بیفتی تو چاه.»

-«چاه؟ به‌نظرت یکم دیر نیست؟»

جعبه را توی بغلش می‌گیرد و می‌گوید: «من می‌ترسم.»

-«واسه چی؟ که گیر بیفتم؟ نترس. من گیر نمی‌افتم. نکنه می‌ترسی تو رو هم به‌عنوان شریک جرم بگیرن؟»

-«من واسۀ خودت می‌ترسم.»

-«می‌ترسی تورم مث بابا بکشم؟»

-«من می‌ترسم خودتو به کشتن بدی.»

-«تا حالا هیچ‌کس نفهمیده که اینا کار من بوده.»

-«اگه بفهمن چی؟ تازه، داداشت داره رو این پرونده کار می‌کنه.»

-«تو از کجا می‌دونی؟»

-«چه فرقی می‌کنه؟»

-«من گفته بودم باهات حرف نزنه.»

سپیده به سمت نزدیک‌ترین مبل می‌رود و آرام می‌نشیند. درحالی که انگشتانش را روی گوشه و کنار جعبه می‌کشد می‌گوید: «ازم پرسید که تو هنوز صدف درست می‌کنی؟»

-«اون بهت زنگ زد؟»

-«من بهش گفتم نه.»

-«چرا به من نگفتی که زنگ زده؟»

او بی‌توجه به من حرف خودش را ادامه می‌دهد: «من بهش گفتم که نه سعید خیلی وقته که چیزی درست نکرده.»

سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «نباید اینا رو ببری. همین که بفهمه تو صدف درست می‌کنی یه راست میاد سراغت.»

-«بهمن اون وقت که زیر گوشش بودم هیچی نفهمید. اونم خیال می‌کرد کار باباست. حالا چه‌طور می‌خواد شک کنه به صدفای من؟»

-«پس چرا از من همچین چیزی پرسید؟»

-«اصلاً مطمئنی که باهاش حرف زدی؟»

همان‌طور که نگاهش را روی میز روبه‌رویش می‌چرخاند می‌گوید: «آره همین چند روز پیش بود.»

احساس می‌کنم دارد دروغ می‌گوید. روبه‌رویش می‌ایستم و می‌گویم: «صدفا منو حفظ می‌کنن. همون‌طور که تاحالا کردن.»

-«تو داری قصۀ صدفا رو بهونه می‌کنی. تو فقط می‌خوای یه دلیلی برای توجیه کارات داشته باشی.»

-«بهونه؟»

-«تو فقط به‌خاطر مردن مامانت عصبانی بودی. تو بیخودی همه چی رو به هم ربط دادی و هنوزم داری این‌کارو می‌کنی. چیزایی که هیچ دخلی به هم ندارن.»

-«می‌خوای بگی من دیوونه‌ام؟ یعنی این کارارو بیخودی انجام می‌دم؟ خودم نمی‌فهمم دارم چیکار می‌کنم؟»

-«تو فکر می‌کردی بابا باعث مرگ مامان شده. وگرنه چرا باید این کارا رو می‌کردی؟ تو می‌خواستی عذابش بدی.»

-«صدفا به من قدرت می‌دن. راهنماییم می‌کنن.»

انگار که به نقطۀ دلخواهش رسیده باشد و دستم را رو کرده باشد دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: «پس قبول داری که مرگ مامانت هیچ ربطی به صدفا نداره؟»

-«چرا داره.»

-«پس دیگه بابات این وسط چه کاره است؟»

-«داد نزن. اون هلش داد پایین.»

-«تو که خودت گفتی وقتی مامانت خودشو کشت خونه بودی.»

-«اون داروهای مامانو عوض کرده بود. مطمئنم. درست مثل خاله بزرگه. بابا کاری کرد که مامان زودتر بمیره.»

-«تو آخه از کجا مطمئنی که خاله بزرگه این‌طوری شوهرشو کشته؟»

-«شوهرش شیش ماه بعد از اینکه من پیششون بودم مرد. خودم چندبار دیدم که خاله یه چیزایی تو غذاش می‌ریزه. حتی یه بارم دیدم که قوطی قرصاشو خالی کرد و یه داروی دیگه ریخت توش. مطمئنم که بابا هم همین‌ýکارو با مامان کرده.»

سپیده می‌رود توی فکر بعد یکهو  صاف می‌نشیند و می‌گوید: «خب شاید بابات هم صدای صدفا رو شنیده بوده.»

-«یعنی می‌گی صدفا باعث شدن…»

-«احتمالش هست دیگه. نیست؟»

-«این چیزیو عوض نمی‌کنه.»

-«اما می‌فهمی که اونم تحت تأثیر صدفا بوده. درست مثل خودت.»

-«قصه میشه همون که بود سپید. هم بابا و هم صدفا. هردوتاشون توی هر دو قصه هستن. پس دیگه چه فرقی می‌کنه؟»

حالتی که نشسته و جعبه را گرفته حسابی غم‌انگیز است. انگار که به یک کوچۀ بن‌بست رسیده و هیچ توانی برای برگشتن ندارد. نزدیک‌تر می‌شوم و جعبه را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم.

۰۱

به مغازه‌ای که کنار کارگاه ابراهیمی‌هاست نزدیک می‌شوم. این‌بار خودِ آقای ایراهیمی را توی مغازه می‌بینم. شکل همان وقت‌هاست. فقط رنگ موهایش تغییر کرده و حرکاتش کندتر شده. هیچ فکر نمی‌کردم خودش هم این‌جا باشد. برادرزاده‌اش گفته بود که به‌خاطر چشم‌هایش و رماتیسم، خیلی وقت است که دیگر کارگاه را تعطیل کرده. خیال می‌کردم که خانه‌نشین شده باشد. یک لحظه یاد حرف سپیده می‌افتم. اگر حق با او باشد چه؟ اگر زودتر از چیزی که باید، بفهمند که این صدف‌ها همان صدف‌ها هستند چه؟ یعنی آقای ابراهیمی هنوز خیال می‌کند که بابا قاتل پسرش است؟ یا حالا امیدوار است قاتل حقیقی دستگیر بشود؟

وارد مغازه می‌شوم. او پشت به پیشخوان مشغول مرتب کردن قفسه است. جعبه را می‌گذارم روی پیشخوان. نگاهم را می‌چرخانم توی همان چند وجب جا بلکه آن پسر جوان را پیدا کنم. صدایش را از پشت سرم می‌شنوم: «سلام، آقا سعید.»

می‌چرخم. لبخند می‌زنم. آقای ابراهیمی رو برمی‌گرداند. تا من را می‌بیند مکث می‌کند. انگار که سعی دارد چیزی را به یاد بیاورد. با صدایی گرفته می‌گوید: «سعید؟»

لبخندی نصفه و نیمه می‌زنم. پسر جوان با هیجان دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «آره همون سعیده که همکلاسی‌مون بود. عمو یادته من با کله رفتم تو میلۀ والیبال؟ همون وقت سعید زود رسید بالا سرم و کله‌امو بست.»

احساس می‌کنم دستش روی تنم سنگینی می‌کند. کمی خودم را عقب می‌کشم و جعبه را کمی جابه‌جا می‌کنم. پسر جوان دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد و ادامه می‌دهد: «پس صدفاتو برامون اوردی.»

آقای ابراهیمی نگاهی به جعبه می‌اندازد و می‌گوید: «صدفاشو اورده؟»

-«آره عمو. سعید گفت که صدف‌های چوبی درست می‌کنه. عکساشونو دیدم خیلی قشنگن.»

آقای ابراهیمی دستانش را نزدیک جعبه روی پیشخوان می‌گذارد و می‌گوید: «خودم بهش یاد دادم.»

۰۲

آقای عزیزی دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «دلت براش تنگ شده؟»

برگشتم و خیره شدم به عینک لک شده‌اش. نمی‌فهمیدم با آن عینک چه‌طور می‌تواند چیزی ببیند شاید برای همین بود که فکر می‌کرد زندگی زیادی پوچ است! نگاهم را دوختم به کفش‌های خاک گرفته‌اش و درحالی که آن‌ها را با کفش‌های خودم مقایسه می‌کردم گفتم: «برای کی باید دلم تنگ بشه؟»

آهی کشید و گفت: «اول مامانت بعدش هم صمیمی‌ترین دوستت. کلاً زمونۀ بدی شده. البته از اول هم همچی خوب نبود.»

-«اون دوستم نبود.»

-«می‌فهمم. بعضی از دوستا بیشتر از دوستن. و زندگی… این چرخ گردون هرچیزی که برات عزیزه رو ازت می‌گیره. اینا می‌گن امتحان، ابتلا و این چرت و پرتا. اما من می‌گم فقط عذابه. چرا آخه درد باید باعث بشه ما به شادی برسیم؟ وقتی شادی نیست همه‌اش غمه. آخه آدم تا کی می‌تونه دووم بیاره؟ دلشو باید به چی خوش کنه؟»

-«یعنی می‌گین مردن بهتره؟»

-«منظورم این بود که…»

وسط جمله ساکت شد. انگار خودش هم نمی‌دانست منظورش چیست. قدری به حیاط و بچه‌هایی که سروصدا می‌کردند نگاه کرد.

آرام گفتم: «میشه بریم یه جای دیگه؟»

-«کجا؟»

-«یه جایی که راحت‌تر بشه حرف زد.»

-«می‌تونیم بریم تو کلاس و تا قبل اینکه زنگ بخوره یکم گپ بزنیم.»

-«نه. یه جایی بیرون این‌جا.»

-«اممم… فکر نمی‌کنم بشه.»

-«چرا؟»

-«نمی‌شه که همین‌طوری بزنیم بیرون.»

-«پس من حالم بد می‌شه.»

-«فکر بدی نیست.»

-«یعنی دوست دارین بهم کمک کنین؟»

-«خوش‌حال میشم کمک کنم.»

-«منم خوش‌حال میشم بهتون کمک کنم.»

(ادامه دارد…)

4 نظرات در مورد “صدف‌های سرخ (بخش هفتم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *