صدفهای سرخ (بخش هشتم)
(چالش 30 داستان، روز یازدهم)
۰۰
وارد خانه که میشوم بوی سوختگی بینیام را پر میکند. خانه از صبح مرتبتر است. پردهها کشیده شدهاند و یک روشنایی ملایم ریخته روی قالی و مبلها. جعبه را توی دستم تکان میدهم. اول آرام و بافاصله. بعد تند و محکم. سروکلۀ سپیدۀ که پیدا میشود آن را جلوی پایش پرتاب میکنم. یک قدم به عقب میپرد و میگوید: «چته روانی؟»
موهایش را جمع کرده و پیراهنی پوشیده که رویش عکس یک خرگوش است. به سمت مبل کنار دیوار میروم و میگویم: «الان با من بودی دیگه؟»
-«دقیقاً با خودت بودم.»
-«ولی اونی که هرشب باید یه مشت قرص بندازه بالا و تاحالا شیش تا دکتر عوض کرده تویی.»
-«هرکی قرص میخوره دیوونهاس؟»
-«بایدم دیوونه بشی. خواهرتو پرت کردی پایین. 7-8 ساله که داری برای همه نقش بازی میکنی. طبیعیه.»
خم میشود و جعبه را برمیدارد. آرام تکانش میدهد و میگوید: «نرفتی؟»
-«کجا؟»
-«همون مغازهای که گفته بودی.»
-«اینقدر صدفام خوب بودن گفتن بذارشون موزۀ علوم طبیعی.»
روی دورترین مبل از من مینشیند. جعبه را میگذارد روی پاهایش و میگوید: «آدم وقتی با یه دیوونه زندگی گنه، کمکم دیوونه میشه.»
-«ببین اصلاً فکر نکن اینطوری برنامههامو ریختی بهم. هیچ بیخودی دلتو خوش نکن. با این بچه بازیا نمیتونی برنامههای منو خراب کنی.»
جعبه را باز میکند و یک کیسۀ کوچک مشکی از تویش میکشد بیرون. آرام تکانش میدهد. صدای بهم خودرن صدفها حالا واضحتر است. گلویش را صاف میکند و میگوید: «ولی ایدۀ خوبی بود.»
-«آره. بینظیر بود. من اونجا در جعبه رو باز کردم و دیدم یه کیسۀ مشکی توشه. اوناهم منتظرن که ببینن من چی اوردم براشون؟ دیدم تو کیسه این صدفان. سپید، داری پاتو فراتر از جایی که حق داری دخالت کنی میذاری.»
-«مطمئنی که خاله بزرگهاتو از اون بالا هل دادی پایین؟»
-«برای چی داری بحث اونو پیش میکشی؟»
-«همینجوری.»
-«آره.»
-«بابات چی؟ یعنی کنار اونم صدف گذاشتی؟»
-«چرا این سؤالو میپرسی؟»
شانهای بالا میاندازد و میگوید: «همینجوری.»
-«همینجوری… خوبه. همینجوری که داری سوالای همینجوری از من میپرسی برو و همینجوری یه نگاهی هم به اون فرت بندازد. چون بوی سوختگی کل خونه رو برداشته.»
-«بستمش.»
-«پس بو از کجاس؟»
-«دیر بستمش.»
-«هواکشو چرا روشن نمیکنی؟»
-«پنجره بازه. بو خودش میره بیرون.»
-«مگه قرار نبود دیگه کیک نپزی؟»
-«حوصلهام سر رفته بود.»
-«صدفای چوبیم کجاست؟»
-«بوی سوختگی به نظرت آشنا نیست؟»
-«چی؟»
سعی میکند چهرهاش را جدی نگه دارد. اما نمیتواند لبخندش را قایم کند. در طی همین چند دقیقه احساس میکنم که چقدر رفتارش غیرقابل پیشبینی شده. کنترل تلوزیون را دست میگیرد. تلوزوین را روشن میکند و میگوید: «فرو خالی کن.»
-«چرا؟»
-«مگه صدفاتو نمیخواستی؟»
از جا میپرم. در فر را که باز میکنم، بوی سوختگی شدیدتر میشود. بوی زغال! بوی چوبهای سوخته. صدفهایی که بابت درست کردنشان کلی زحمت کشیده بودم. من به عقل سپیده شک داشتم. اما فکر نمیکردم با من همچین کاری بکند. او را میبینم که گرم نگاه کردن سریال است. انگار هیچ برایش مهم نیست که الان من با چه چیزی روبهرو شدهام. چشم میچرخانم سمت فر. توی راه چشمم میافتد به آن چاقوی بزرگ سرامیکی. البته اگر بروم سراغ کابینت پشت سرم حق انتخابهایم خیلی بیشتر و متنوعتر میشود. توی فکرم که برش دارم یا نه که صدای زنگ بلند میشود. سپیده بهروی خودش نمیآورد که صدای زنگ در را شنیده. هرکسی هم که آن پایین است خیال رفتن ندارد. در فر را میبندم و میروم سراغ آیفون. صدای امین میپیچد توی گوشم: «سلام داداش کوچیکه!» لبخند گلوگشادش از صدایش مشخص است. در را باز میکنم. حالا انگار سپید قدری کنجکاو شده. میگوید: «کی بود؟»
-«امین.»
رنگش میپرد. سریع بلند میشود. جعبه و کیسۀ صدفها را بر میدارد. درحالی که با قدمهای بلند به سمت اتاق خواب میرود میگوید: «بهت گفته بود میاد؟»
جوابش را نمیدهم. تکیه میدهم به در و منتظر میمانم. میدانم که اگر پای امین از نو به خانهمان باز شود کارم سختتر میشود. درست است که هیجان کار میرود بالا اما واقعاً به خطرش نمیارزد. سپیده درحالی که شالش را روی سرش میزان میکند به طرف آشپزخانه میرود. صدای زنگ واحد بلند میشود. امین با یک جعبۀ شیرینی لبخند میزند. هنوز وارد نشده میگوید: «بو سوز میاد.»
جعبه را از دستش میگیرم و آرام میگویم: «بوی فر سپیده است.»
سرش را طوری تکان میدهد که انگار میخواهد بگوید میدانم منظورت چیست. اشکالی ندارد. بالاخره برای هرکسی پیش میآید که حسابی قاطی کند. اصلاً بهتر که هرچه بوده سوخته. وگرنه معلوم نبود چه چیزی بهخوردمان میداد.
سپیده با دیدن شیرینیها خوشحال میشود. اما من نه. امین میگوید: «از هموناس که دوست داری.»
لیوان چایم را میگذارم روی میز و میگویم: «من همیشه از این مرباییها بدم میاومد. خمیر میشه میچسبه تو لای دندونای آدم.»
-«پس کی بود که خوشش میاومد؟»
سپیده
۰۱
من همیشه از بامیه و پیاز کاراملی و فلفل دلمۀ یخزده بدم میآمد. هنوز هم بدم میآید. و آن روز را هیچوقت یادم نمیرود. روزی که مجبور شدم ترکیب هر سه تایشان را بخورم. حالا بامیه و پیاز و یا فلفل و پیاز منطقی است. اما ترکیب هرسه، ایدۀ افتضاحی است. درست مثل این میماند که عمهات بشود زن داییات. یا اینکه خالهات با عمویت ازدواج کند. دستپخت آقای عزیزی درست مثل همچین پیوندی بود. فقط باعث میشد آدم مورمورش بشود. نمیتوانستم غذا را رد کنم. فکر کنم هر بچۀ 15 سالهای آرزو دارد که برود خانۀ معلمش و دستپختش را هم بچشد. میدانی؟ فکر میکنند چیزی خاصی آن پشت است. اما هیچ چیزی نبود. آشپزخانهاش از وضع ظاهری خودِ آقای عزیزی هم بدتر بود. هیچ چیز سرجایش نبود. انگار که یک کسی اشتباهی پایش را گذاشته بود روی یک مین و تمام خانه را فرستاده بود هوا.
آقای عزیزی عین خیالش نبود. انگار دوست دوران سربازیاش را آورده خانه. رفت سراغ یخچال و یک قابلمه کشید بیرون و درحالی که اجاق را روشن میکرد گفت: «خوراک مرغ میخوری؟»
اما چیزی که بعد گذاشت جلوی رویم شبیه هیچکدام از خوراکهای مرغی که خورده بودم نبود. آن روز فهمیدم که افسردگی آدم را به چه جاهایی که نمیکشاند. روی یک صندلی نشستم و منتظر ماندم. او درحالی که سیگارش را با شعلۀ گاز روشن میکرد گفت: «خب… از چی بگیم؟»
-«چرا معلم ریاضی شدی؟»
قیافهاش طوری درهم شد که انگار خواسته بودم سیگارش را ترک کند. بعد از اینکه دو سه پکی به سیگارش زد گفت: «فکر کنم قرار بود دربارۀ تو حرف بزنیم.»
-«این خیلی ذهنمو درگیر کرده.»
-«خب… تنها کاری بود که تونستم گیر بیارم.»
دستم زدم زیر چانهام و گفتم: «برای همین همیشه حالتون بده؟»
-«من حالم بد نیست. فقط میدونی؟ یکم…»
-«افسردهای.»
-«یه همچین چیزی. ولی نه همیشه.»
-«سرکلاس که هستی. هیچی از درس نمیفهمیم.»
احساس کردم صورتش قدری سرخ شد. شاید بهخاطر حرارت سیگارش بود. شاید هم بهخاطر هوای راکد خانه بود. هوا بوی ماندگی میداد. انگار در و پنجرههایش برای صد سال مهر و موم بوده. درست مثل مقبرههای مصری. البته آنجا چیزی برای غارت کردن نداشت. بین خودمان بماند، دلم میخواست بلند شوم و یک دستی به سروگوشش خانهاش بکشم. اما خب، کسی که خیلی به عمرش نمانده خانۀ مرتب میخواهد چه کار؟ تازه کسی که افسردگی هم دارد. اینطور قضیه دراماتیکتر میشد. احساس ترحمی که ایجاد میشد بیشتر بود.
آقای عزیزی یک بشقاب از آن خوراک مخصوصش را گذاشت جلوی رویم و یک بشقاب هم برای خودش کشید. قدری قاشق را بین محتویات آن خوراک گرداندم. آقای عزیزی داشت غذایش را میخورد. بوی غذا دیگر قابل تحمل نبود، بهخصوص بوی آن فلفلهای دلمهای. بهنظرم بدترین بوی دنیا را دارند. همیشه باعث میشوند حالت تهوع بگیرم. آقای عزیزی گفت: «چرا غذاتو نمیخوری؟»
-«من بامیه حساسیت دارم.»
-«چی؟»
-«بامیه بخورم حالم بد میشه.»
از جایش بلند شد و به در یخچال را باز کرد. نگاهش را تویش چرخاند و گفت: «پنیر میخوری؟ خیار و گوجه هم هست. چیز دیگهای ندارم.»
توی صدایش یکجور بیتفاوتی بود. انگار برایش مهم نبود کسی اوضاع خرابش را ببیند. گفتم: «قرار بود بریم بیرون.»
-«بیرون مدرسهایم دیگه!»
-«هوای اینجا خفهاست.»
سیگارش را توی زیرسیگاری لک شدهای که کنار دستش بود خاموش کرد و گفت: «فقط خواستم زودتر از مدرسه بیارمت بیرون که حال و هوات عوض بشه. قرار نبود بریم گردش که.»
محتویات بشقاب مرا ریخت توی بشقاب خودش و ادامه داد: «تا نیم ساعت دیگه باید بری خونه.»
به پشتی صندلی تکیه زدم و گفتم: «خیلی وقته نرفتم یرخاک مامانم. داداشم که درگیر درساشه، باباهم یا شیفته یا خستس. دلم باری مامانم تنگ شده.»
نگاهی به من انداخت. عینکش را جابهجا کرد و گونهاش را خاراند. بعد بلند شد و گفت: «پاشو بریم.»
(ادامه دارد…)
[…] صدفهای سرخ (بخش هشتم) […]