صدف‌های سرخ (بخش نهم)

(چالش 30 داستان روز نوزدهم)

سپیده می‌گوید: «ناهار چی درست کنم؟»

امین گلویش را صاف می‌کند و قدری جابه‌جا می‌شود. انگار که دارد چیزی را سبک‌سنگین می‌کند. آخر سر می‌گوید: «نه… برای ناهار نمی‌مونم. کار دارم.»

من نیشخندی می‌زنم و می‌گویم: «سپید، ماکارونی درست کن. با ته دیگ سیب‌زمینی.»

چای می‌پرد توی گلوی امین. می‌افتد به سرفه. می‌گوید: «نه… من… چیزه…»

سپیده بلند می‌شود و می‌گوید: «تعارف نکن دیگه. بالاخره برای خودمون که باید ناهار درست می‌کردم.»

سپیده که دور می‌شود امین خم می‌شود به سمتم و آرام می‌پرسد: «غذا پختنشم مثه شیرینی پختنشه؟»

چشمانش هنوز همان است که بود. یک قهوه‌ای ملایم که در ترکیب با صورت گرد و موهای روشنش، حسابی مظلوم نشانش می‌دهد. به سمتش خم می‌شوم و با صدای آرام می‌گویم: «نه. غذا پختنش خیلی بهتره.»

امین صاف می‌نشیند. یک شیرینی دیگر برمی‌دارد. یاد وقتی می‌افتم که بچه بودیم. راستش هرکسی ما را ببیند خیال می‌کند او از آن برادرهای مسئول و آرام است. بالاخره اسمش هم امین است! قرار است امنیت بیاورد، امانت‌دار باشد و کنارش قلبت آرام بگیرد. جوان‌مردی و عدالت و این چیزها. فکر کنم برای همین هم بابا اسمش را گذاشته بود امین. شاید فکر می‌کرده او شبیه به اسمش می‌شود. اما امین هیچ‌وقت شبیه به اسمش نشد. به‌نظر من که پلیس شدنش، بیشتر از اینکه برسر اعادۀ حیثیت بابا باشد، برای حفظ کردن عزت‌نفسش بود!

نگاهی به شکمش می‌اندازم و می‌گویم: «چه‌طور این‌همه می‌خوری و تکون نمی‌خوری؟»

احساس می‌کنم قدری سرخ می‌شود. یک قلپ چای می‌خورد و می‌گوید: «کار و بارت چه‌طوره؟»

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: «بدک نیست.»

معلوم است که می‌خواهد بحث را بکشاند به قتل‌ها. اما نمی‌داند از کجا شروع کند. آخرسر می‌گوید: «روزنامه‌ها رو دنبال می‌کنی دیگه؟»

دستم را می‌برم زیر مبل و یک روزنامه می‌کشم بیرون. می‌زند زیر خنده: «چرا اون‌جا قایم می‌کنی؟»

-«دلم می‌خواد.»

-«این‌طوری سپیده ممکنه ببینه که.»

-«خب ببینه.»

-«برای حالش بد نیست؟»

شانه‌ای بالا می‌اندازم. امین وقت خوبی را برای آمدن انتخاب نکرده است. پسِ کله‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: «راستش اومدم یه چیزی ازت بپرسم.»

-«بپرس.»

-«یادته یه سری صدف درست می‌کردی؟»

پس سپیده راست می‌گفت. امین پیگیر شده بود. می‌پرسم: «چطور؟»

-«هیچی. فقط می‌خواستم بپرسم هنوز درست می‌کنی؟»

و من یاد زغال‌های توی فر می‌افتم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «نه. راستش خیلی وقته که دیگه درست نمی‌کنم.»

-«هیچ نمونه‌ای هم ازش نداری؟»

-«نه. اگه خیلی واجبه، چند روز پیش یه مغازۀ دکوری فروشی دیدم. تو محل قدیمی‌مون. کنار کارگاه ابراهیمی. یه سری زدم. کلی چیزمیز داشتن. شاید اون‌جا چیزی که می‌خوای رو گیر بیاری.»

مشخص است که توجهش جلب شده است. می‌گوید: «محل قدیمی‌مون؟»

-«آره.»

-«اون‌وقت چرا رفته بودی اون‌جا؟»

شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: «رانندۀ تاکسی همون‌جایی میره که مسافرش می‌خواد.»

سری تکان می‌دهد و دست می‌برد سمت جعبۀ شیرینی. این زیاده خوردنش فقط یک دلیل دارد. اضطراب. وقتی کنکوری بود تمام وقت آزادش را می‌دوید. اگر خانه می‌ماند، یخچال را خالی می‌کرد. روزنامه را دست می‌گیرم و همزمان با تا کردنش می‌گویم: «واسه گرفتن این یاروئه، به نتیجه‌ای رسیدین؟»

شیرینی که توی دستش گرفته بود را می‌گذارد توی پیش‌دستی. یک دستمال بر می‌دارد و درحالی که توی دستش می‌گرداند با صدایی خفه می‌گوید: «نه. اما خب… یه چیزایی پیدا کردیم. فکر کنم دیگه امروز فردا صداش دربیاد.»

انگار از اینکه خودش را با آن‌‌ها جمع ببندد خوشش می‌آید. ما… ما… ما… من و امین هیچ‌وقت کاری را با هم انجام ندادیم. یعنی شده بود. اما هیچ وقت چیزی درست از آب درنیامد. یادم است یک‌بار اصرار کرد بروم کمکش تا شب‌بوهایی که بابا خریده بود را توی دو سه تا گلدان بکاریم. ریشۀ تمام گل‌هایی که توی آن صندوق بود بریده شد. امین تمام تقصیرها را انداخت گردن من. سپیده برمی‌گردد. با خنده می‌گوید: «چه خلوت برادرانه‌ای!»

می‌گویم: «مگه نمی‌خواستی غذا درست کنی؟»

-«چرا. فقط مونده ماکارونیا رو آبکش کنم.»

امین می‌گوید: «می‌دونی متوجه چی شدم؟»

باز کله‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: «همۀ قتلای قدیمی نزدیک ما بودن.»

دست‌هایم را از هم جدا می‌کنم و می‌گویم: «طبیعیه. این‌جا چندان شهر بزرگی نیست.»

-«زیادی نزدیکن.»

-«این طبیعی نیست که یه قاتل زنجیره‌ای قربانیاشو از آدمایی که باهاشون تعامل داشته انتخاب کنه؟»

-«پس چرا هرچی گذشته آدمای دورتری رو انتخاب کرده؟»

-«لابد خواسته الگوی کارشو تغییر بده، یا دلش تنوع خواسته…»

امین آن‌قدری مشغول فکرهای خودش شده که بعید می‌دانم صدایم را شنیده باشد. مشخص است که سپیده قدری معذب شده. چهرۀ امین شبیه کسی است که سعی دارد سر جلسۀ امتحان جواب یک سؤال را پیدا کند. سؤالی که مطمئن است جوابش را می‌داند اما همچنان می‌ترسد درست از آب درنیاید. وقتی که سپیده صدای تلق تولوق انگشتانش را درمی‌آورد امین می‌گوید: «ابراهیمی که با یه جسم تیز زده بودن توی گردنش و تو تپه‌ای که 10 کیلومتری منطقه‌مون بود پیدا شد. هنوز شیش ماه نشده بود که جسد سوختۀ آقای عزیزی رو پیدا کردن. خیلی از آرامستان دور نبود. بعدش هم که…»

نیم‌خیز می‌شوم و می‌گویم: «قرار بود…»

منتظرم تا او حرفم را کامل کند. که یادش بیاید قرار بوده جلوی سپیده حرفی نزند. اما او ادامه می‌دهد:« یه ماه بعدش هم بهمن. با اینکه شیوه‌های قتل فرق داشت اما نشونه‌های به جا مونده شبیه بودن. و آخریش که باعث شد همه خیال کنن بابا قاتل بوده.»

سپیده با تعجب می‌گوید: «آخریش؟»

امین نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: «نمی‌دونستی؟»

دست‌های سپیده را می‌بینم که توی‌هم چفت شده‌اند. صدایش چندان مضطرب به‌نظر نمی‌رسد. اما متعجب است. می‌گوید: «مگه سه تا نبودن؟»

امین سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه. اگه فقط همون سه تا بود که این‌قدر سروصدا نمی‌کرد! تازه بعد از اونم قتل‌های مشابهی انجام شد اما چون خیلی فاصله‌دار بودن و نشونۀ خاصی از درگیری یا روش‌های قبلی نبود، نمی‌شد با اطمینان به هم ربطشون داد.»

صدای سپیده را می‌شنوم: «قتل‌های مشابه؟»

امین با کلافگی می‌گوید: «فکر کنم کلاً تو این شهر زندگی نمی‌کنی.»

احساس می‌کنم یک مورچه درحال رژه رفتن پشت گردنم است. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «می‌شه تمومش کنی. مطمئنم که سپیده باز شب حالش بد می‌شه.»

امین تیر خلاص را می‌زند و می‌گوید: «دیروز یه چیز بد پیدا کردیم.»

صدای گرفتۀ سپیده از روبه‌رو می‌آید: «چی پیدا کردین؟»

امین اول نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به سپیده می‌گوید: «تو محل‌مون یه خونۀ مخروبه بود. سوخته بود و خیلی سال همین‌طوری افتاده بود. بابا خریده بودش تا بازسازیش کنه، جسد بهمنم همون‌جا پیدا شده بود، چند روز پیش یکی از بچه‌های محل می‌ره که از اون‌جا یکم شن و ماسه برداره که متوجه می‌شه یه چیزی از خاک زده بیرون. می‌کَنه و می‌کَنه و می‌رسه به یه جسد.»

سپیده جیغ خفیفی می‌کشد. از جا بلند می‌شوم و به سمت آشپزخانه می‌روم. امین ادامه می‌دهد: «می‌دونی چندتا جسد پیدا کردیم؟ سه تا. فعلاً باید منتظر جواب نهایی باشیم اما فاصله‌های زمانی‌شون زیاده.»

احساس می‌کنم امین از چیزی با خبر است و حالا دارد با بدجنسی تمام حرصم را در می‌آورد. یاد وقتی می‌افتم که هشت سالم بود. بابا یک جوجۀ کوچک صورتی برایم خریده بود. امین تنها کسی بود که فهمید مردن آن جوجه تقصیر من است. تا وقتی که این قضیه یادش برود، هرچه می‌گفت می‌کردم. می‌ایستم پشت سپیده و می‌گویم: «چرا ما باید اینارو بدونیم؟»

-«بالاخره تو این شهر زندگی می‌کنید.»

-«خودت گفتی فردا این خبر همه جا می‌پیچه.»

-«یادته بچه بودیم، رفتیم یه جایی؟ همون شهری که مامان توش به دنیا اومده بود. همون خونهه که داشت خراب می‌شد. داشتم فکر می‌کردم شاید اون باغم باید تفتیش کنیم.»

سپیده یک آن برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. اما سریع خودش را جمع‌وجور می‌کند. امین چای سردش را توی لیوان می‌گرداند و می‌گوید: «گفتی دیگه صدف درست نمی‌کنی نه؟»

-«نه.»

نفسی می‌کشد و دست می‌کند توی جیبش. مشت بسته‌اش را می‌آورد بیرون و می‌گوید: «این یکی از صدفای توئه.»

مشتش را روی میز خالی می‌کند. مشتش… انگشتان نه‌چندان کشیده‌اش که قدری پهن به‌نظر می‌رسند و رنگ‌شان زیر افتاب سوختگی قایم شده. یک صدف چوبی روی میز جا خوش می‌کند. درست شبیه به صدف‌های خودم.سپیده هیچ تکانی نمی‌خورد. حالت صورت امین مبهم است. معلوم نیست خوش‌حال است یا ناراحت. انگشتان سرد سپیده را روی دستم احساس می‌کنم. امین همان‌طور که صدف را بالا و پایین می‌کند می‌گوید: «وقتی بعد مردن بابا داشتی می‌رفتی پیش خاله‌ات، اینو از تو وسایلت برداشتم. وقتی که بابا مرد، من اولین نفری بودم که رسید بالای سرش و یه صدف عین همینو تو دستش دیدم.»

-«خب که چی؟»

-«من اون وقت فکر می‌کردم بابا از سر عذاب‌وجدان یا یه همچین چیزی یکی از این صدفا برداشته. برای همین هنوز دوبه‌شک بودم. بابا قاتله یا نه؟»

-«حالا می‌دونیم که نیست.»

-«آره نیست.»

دست می‌کند توی جیب کتش و یک پاکت بیرون می‌کشد. چیزی که توی پاکت است برآمده است. انگار که جایش آن تو تنگ است. امین آرام و سر صبر بازش می‌کند. یک صدف است. درست شبیه به همانی که روی میز است. هر دو صدف را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «شبیه نیستن؟»

به لبخندش نگاهی می‌اندازم. دستم را از زیر انشگتان عرق کردۀ سپیده می‌کشم بیرون و می‌گویم: «که چی؟»

صدف اول را می‌گذارد روی میز. اما دومی را، همانی که توی پاکت بود، هنوز توی دست چپش گرفته. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «چند روز پیش یه نفر اینو برام پست کرد. هر دو صدف شبیه به همن اما مشخصه که این دومیه تازه‌تره.»

آرام می‌پرسم: «کی اینو برات فرستاده؟»نگاهش به سپیده است. چند قدم دور می‌شوم. سپیده تکان نمی‌خورد. می‌زنم زیر خنده. می‌گویم: «نگو که سپیده اینو فرستاده و می‌گه شوهر من اون قاتل زنجیره‌ایه.»

انگار مطمئن نیست چه بگوید. سپیده می‌زند زیر گریه. پوزخندی می‌زنم. به سمت امین می‌روم و می‌گویم: «واقعاً سپیده همچین چیزی گفته؟»

-«این صدفا خودشون همه چیزو توضیح می‌دن.»

سری تکان می‌دهم. دور می‌زنم. حالا دوباره پشت سر سپیده‌ام. شال سبزش را روی شانه‌اش مرتب می‌کنم و می‌گویم: «فکر کنم ماکارانی‌هات شفته شدن.»

«ادامه دارد…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *