صدف‌های سرخ (بخش ششم)

بخش‌های قبلی صدف‌های سرخ:

بخش ششم

۰۰

عادت روزنامه خواندن را از همان نوجوانی پیدا کردم. درست است که رادیو و تلوزیون سریع‌تر است و شبکه‌های مجازی همه چیز را به سرعت نور پخش می‌کنند. اما من هنوز روزنامه را بیشتر دوست دارم. می‌توانی آن یک تکه کاغذ را دستت بگیری و تلاش‌های نافرجام روزنامه‌نگار را مزه‌مزه کنی. درست مثل یک برش کیک شکلاتی. من از کیک شکلاتی هیچ خوشم نمی‌آید. باعث می‌شود معده‌ام ترش کند. اما سپیده عاشق شکلات است. عاشق تلخ و شیرینش. خیلی برایش فرق نمی‌کند از چه مارک و مدلی باشد. درست مثل آقای عزیزی که سیگار برایش سیگار بود و هرچه تعارفش می‌کردند پس نمی‌زد. فکر کنم تمام حقوقش را خرج سیگار کشیدن می‌کرد. داشت ریه‌هایش را به فنا می‌داد. دیر یا زود هم می‌مرد. حالا چه فرقی می‌کرد که زودتر بمیرد؟

روزی که جواد با سر رفت توی پایۀ تور والیبال و سرش شکافت آقای عزیزی توی همان دوره‌های افسردگی فلسفی‌اش بود. آدم وقتی به ریاضی فکر می‌کند، به‌خاطر منطق پشتش یک‌ احساس دل‌گرمی پیدا می‌کند که همه چیز منظم و دقیق است. اما آقای عزیزی درست مثل یک متغیر اشتباهی بود. جایش اصلاً توی آن رشته و مدرسه نبود. جهان‌بینی‌اش هم به‌درد عمه‌اش می‌خورد. به‌نظرش دنیا یک معادلۀ سه مجهولی بود که هیچ قابل حل نیست. فرقی هم نداشت که بگذاری‌اش توی دستگاه گاوس یا هر دستگاه نکبت دیگر. نمی‌دانم چه‌قدر درست می‌گفت اما قطعاً درمورد میلش به زندگی کردن به خطا رفته بود. خودش خیال می‌کرد زندگی پوچ است و به اندازۀ یک عدد گنگ غیرقابل فهم است. اصلاً مثل یک مجموعۀ تهی است که می‌شود توی هر مجموعه‌ای جایش داد و بی‌خودی گنده‌اش کرد. اما آخرش هیچی نیست. خالیِ خالی است. کلاس‌هایش سرد بود. آدم لرزه می‌افتاد به تنش. نه که حالا نظر خودم همچین تفاوت خاصی داشته باشد. اما دیگر داشت گندش را در می‌آورد. آرزو به دلم مانده بود مثل آدم درسش را بدهد و این‌قدر ناله نکند.

دو شب قبل از آن روز خواب دیده بودم که آقای عزیزی دارد مثل همیشه سخنرانی می‌کند. منتها این‌بار سیگار هم دستش بود. من گوشه‌ای نشسته بودم و دوتا از صدف‌ها را به هم می‌کوبیدم. درست شبیه به همان سنگ‌هایی که می‌شود باهاشان آتش درست کرد. فکر کنم اسمشان چخماق یا یک همچین چیزی بود. بعدش چه شد؟ یک جرقۀ کوچک درست شد و بزرگ و بزرگ‌تر شد. شعله کشید، رفت، رسید به آقای عزیزی و قورتش داد ولی او هنوز داشت حرف می‌زد. انگار نه انگار که آتش دورش می‌چرخید. هیچی ازش نماند. سیگارش افتاد زمین. خاکستر شد. خاکسترش را هم باد برد اما صدایش هنوز توی فضا بود. هنوز داشت سعی می‌کرد از یک مسئلۀ مثلثاتی برای اثبات پوچی زندگی استفاده کند.

وقتی که صبح بیدار شدم همه چیز را نوشتم. هرچیزی که توی خواب دیده بودم.

۰۱

صدای گوشی بلند می‌شود. برش می‌دارم. یک پیامک از طرف امین رسیده. نوشته که «دیدی کار بابا نبود؟»

در جوابش می‌نویسم «خودم می‌دونستم».

-«ولی یه چیزی عجیبه»

-«الان مثلاً قهری؟»

-«؟؟!!!!»

-«مگه تو قهر نبودی؟»

-«هنوزم هستم»

-«باش»

-«ولی کار بابا نیست»

-«گفتی یه بار»

-«خبرارو شنیدی؟»

-«خوندم»

-«اه!!!!! همون عادت گند قدیمی‌ات؟؟ پیرمردی مگه؟! :/»

-«خوشم میاد»

-«بشر داره مرزای علمو جابه‌جا می‌کنه تو هنوز داری روزنامه می‌خونی؟»

-«پیشرفت کرده که بعد 15 سال نتونستین بفهمین اون قاتل کیه؟»

-«سپیده چطوره؟»

-«اونم خوبه. حالش خیلی خوش نیست»

-«از بس مث بابا بستیش به قرص و دوا. مگه واسه مامان چه فایده داشت؟ ولش کن بدبختو. هنوز از این دکتر به اون دکتر می‌بریش؟»

-«نه. فقط یکی»

-«شرط می‌بندم که هیچ فایده‌ای نداشته»

-«گاهی خوبه»

-«گاهی به چه درد می‌خوره؟ نابود نکن بدبختو. خوشت میاد مث مامان بشه؟»

-«اگه راست می‌گی زنت چرا رفت؟»

-«چه ربطی به مینا داره؟»

-«قتل‌ها به هم ربط دارن؟»

-«هنوز معلوم نیس»

-«روزنامه‌ها می‌گن یکی می‌خواد کارشو تقلید کنه»

-«حرف مفت کم نمی‌زنن»

-«یعنی می‌گی قاتل یکیه؟»

-«فعلاً که به‌نظر بیشتر از یه تقلیده»

-«پس یعنی بازم اتفاق می‌افته؟»

-«داریم تحقیق می‌کنیم»

-«حالا خوش‌حالی؟»

-«واسه چی؟»

-«که داری رو این پرونده کار می‌کنی؟»

-«چرا باید خوش‌حال باشم؟»

-«که بتونی ثابت کنی کار بابا نبوده»

-«از اون لحاظ آره»

-«باهات مشکلی ندارن؟»

-«چرا باید داشته باشن؟»

-«چون بابا خودش مظنون بوده»

-«نه خودش هست نه مدرکی داشتن که بتونن ثابت کنن»

-«صحیح…»

-«سپیده هنوز کیک می‌پزه؟»

-«گفت دیگه نمی‌خواد کار کنه»

-«چرا؟»

-«خیلی گیج شده. چند وقت پیش تو یه کیک تولد تاید ریخته بود»

-«چی؟؟!!!!!!!»

-«قوطی شکرارو که نگاه کردم دیدم نصفش تایده. خودش که اصلا یادش نمیاد چیزی»

-«په اوضاش خیلی خرابه»

-«داره بهتر می‌شه»

-«تو این هفته شاید اومدم یه سری زدم»

-«فقط از قتل و متل چیزی نگی»

-«به خاطر سپیده؟ باشه»

۰۲

بعد از قرار با بهمن تا دیروقت بیرون بودم. آن جا تا خانه‌مان خیلی فاصله نداشت اما ترجیح دادم کمی برای خودم گشت بزنم.

وقتی برگشتم خانه بابا پرسید: تا حالا کجا بودی؟

-«پیش بهمن»

-«همون همکلاسیت؟ پسر قادری؟»

-«آره. یادم نبود باباش کیه.»

-«چرا لباست خاکیه؟»

شانه ای بالا انداختم و گفتم: «یه دعوای کوچیک بود.»

-«حل شد؟»

-«نگران نباش. تموم شد.»

-«خوبه. دعوا نکن. باشه؟ دوست باش با بقیه. هیچ کس یه خروس جنگیو دوست نداره.»

-«حتی تو؟»

-«فردا حتماً ازش معذرت بخواه.»

-«نمیشه»

-«چرا نشه؟»

-«معذرت خواهی کردن از یه آدم مرده چه فایده‌ای داره؟»

وحشت‌زده نگاهم کرد: «مرده؟»

-«آره.»

-«تو که گفتی حل شد.»

-«خب وقتی دیگه زنده نباشه، هیچ مسئله‌ای هم نمی‌مونه.»

-«الان کجاس؟»

-«چه فرقی می‌کنه؟»

-«نمی‌تونی همین‌طوری ولش کنی.»

-«ولی این‌طوری زودتر پیدا می‌شه. دیگه دلواپس گم شدنش هم نمی‌شن.»

-«یعنی الان خیلی برات مهمه که دلواپس نشن؟»

-«نگرانِ باباشی؟ هرچند کم کسی نیست. تو شورای شهره، داداشش بازپرس جناییه… واقعاً اصلاً حواسم به شجره‌نامه‌اش نبود وگرنه حتماً بیشتر فکر می‌کردم.»

-«حالا کجاست؟»

-«دو تا کوچه بالاتر مدرسه‌مون. همون خونهه که آتیش گرفته بود.»

-«تو خونۀ احمدی؟»

-«آره.»

-«این‌همه جا. چرا رفتی اون‌جا؟»

-چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که خالیه. کسی هم که نمیره توش. همه می‌ترسن بریزه رو سرشون.»

-«می‌دونی اون جا مال کیه؟»

-«مال احمدیه.»

-«مال احمدی بود.»

-«آره. احمدی مرده. نکنه منظورت اینه که صاحب جدید پیدا کرده؟ کی هست حالا؟ »

-«من.»

-«واقعاً؟ از کِی؟»

-«دو سه ماهی می‌شه.»

-«پس چرا بهمون نگفتی؟»

-«اون وقت اگه می‌دونستی می‌رفتی یه جای دیگه می‌کشتیش؟»

-«برات مهم نیست بهمن بشنوه؟ کجا داری می‌ری؟»

-«می‌رم جابه‌جاش کنم.»

-«اوضاع ناجور می‌شه.»

-«ناجورتر از این؟»

-«چرا مگه؟»

-«پلیس اومد اینجا.»

-«کِی؟»

«همون وقتی که شما سرت گرم بود.»

-«برای چی؟»

-«می‌گفتن توی تاریخ قتلِ ابراهیمی دوربینای اون سمت آخرین ماشینی که نشون می‌دن مال من بوده. تازه یکی هم شهادت داده که ماشین منو اون جا دیده. هرچند پلاک و راننده رو ندیده. اما تأیید کرده که شبیهه.»

-«این همه جا، رفتی انداختی یه جایی که…»

-«یعنی تو بیشتر می‌فهمی؟ پس اگه می‌فهمی دست از این کارات بردار.»

-«منم میام.»

-«تو هیچ جا نمیای. به اندازه کافی تا حالا خراب کردی.»

-«ولی ولش کنیم بهتره.»

-«این‌بار دیگه یه راست میان سراغم.»

-«مگه وقتی من خونه نبودم پلیس نیومده؟»

-«چرا.»

-«خب پس تو ساعت مرگش خودِ پلیس شاهدت بوده.»

-«زمان مرگو تقریبی درمیارن.»

-«حالا تقریبی هم باشه. آخه کدوم احمقی یکی رو می‌کشه و جسدشو می‌ذاره تو خونه‌اش؟ اونم وقتی که تحت نظر پلیسه؟ اصلاً اگه پلیس دنبالت کنه چی؟»

-«تموم درارو روم بستی سعید.»

-«نگران نباش. خیلی طول نمی‌کشه. همین زودیا یه دری باز می‌شه.»

۰۳

-«امروز یه کسی رو دیدم.»

-«کی رو؟»

-«رفتم مغازه‌اش که ببینم سفارش می‌گیره یا نه. واسه همین چیز چوبیا که درست می‌کنم. یه کسی بود تقریباً هم‌سن خودم.»

-«حالا قبول کرد؟»

-«چیو؟»

-«که سفارش بده.»

-«گفت نمونه کار ببرم براش.»

-«بعدشم می‌گه بذار ببینم فروش می‌ره، نمی‌ره؟»

-«نه. گفت اگه خوب باشه می‌خره.»

-«تازه کاری تو سفارش گرفتن. همه‌شون همینو می‌گن.»

-«ولی به‌هرحال باهاش کار می‌کنم.»

-«چی شده که این‌قدر مصمم شدی؟»

-«یه چیزی تو نگاش بود که منو حسابی جذب کرد.»

-«چی کرد؟»

-«جذب کرد.»

-«نه بابا؟! لابد از اون جذبای صدفی!»

-«دقیقاً.»

-«چی؟»

-«گفتم دقیقاً.»

-«ببین سعید، تو گفتی اون دوتا هیچ عمدی نبودن. گفتی که…»

-«تو دوست داشتی باور کنی.»

-«یعنی چی؟»

-«اولین بارم که نبود.»

-«سومین بار بود دیگه.»

-«بذار حساب کنم…. ابراهیمی، عزیزی، بهمن، بابا، خاله بزرگه، حسابداره، سپهر… آره، تا حالا سرجمع شدن هفتا.»

-«چی؟»

-«می‌دونم. همه‌اش کنار هم زیاد به‌نظر می‌رسه!»

-«ولش کن.»

-«چیو؟»

-«همه چیو.»

-«نمی‌شه.»

-«لابد صدفا…»

-«اهم»

-«داری بهونه میاری.»

-«بهونۀ چی؟ وقتی خیره شدم توی چشماش… یه صدایی شنیدم.»

-«صدای آب و باد و تصویر اون برکه و چندتا تصویر تیکه پارۀ دیگه.»

-«باور نمی کنی؟»

-«من هیچ کاری نمی‌کنم.»

-«تو کمکم می‌کنی. ما هر دومون دستمون آلوده است. دیگه چه فرقی می‌کنه چندتا؟ تازه این که برای خودمون نیست.»

-«توجیهات خیلی مسخره‌ان.»

-«مامان هیچ آسیبی به کسی نرسوند. این‌قدر ریخت تو خودش که مرد. من که دوست ندارم بمیرم. تو چی؟ پس باید به حرفشون گوش کنیم.»

-«می‌ریم می‌ندازیمشون تو همون برکه‌ای که بودن.»

-«بی‌فایده است. قبلاً امتحان کردم.»

-«ولی شاید اگه دیگه نری دیدنش کمکم فراموشش کنی.»

-«گفتم که. انتخاب شده رفته.»

-«یعنی تموم برنامه‌اتو ریختی؟»

-«نه هنوز. فعلاً باید یه چن وقتی رصدش کنم.»

-«تو خودت صدفا رو پیدا کردی. چرا یه کسی باید کمکت کنه؟»

-«بابا کمکم می‌کرد.»

-«مزد دستشم این بود که کشتیش.»

-«بهت که گفتم اون باعث شد مامان…»

-«آخر مامانتو صدفا کشتن یا بابات؟»

-«می‌ترسی تو رو هم بکشم؟ آن‌ها جنایات زیادی را با هم شریک شده‌اند. این‌گونه پیوندشان مستحکم‌تر گشته است.»

-«جنایات زیاد کجا بود؟»

-«حالا در ادامه می‌شه.»

-«در ادامه می‌شه؟ آخه چرا نتونیم همه چیو تموم کنیم و از نو شروع کنیم؟»

-«این قصه حالا شروع نشده که بخواد زود تموم بشه. کار از کار گذشته.»

-«ولی یه وجب با صد وجب فرق می‌کنه.»

-«ببین سپید ما دیگه راه برگشت نداریم. من که حد نصابو خیلی وقته رد کردم. اگه همکاریت و ماجرای نازنین رو با هم حساب کنیم، تو هم حد نصابو رد می‌کنی. هردومون دیگه یه وجبمون شده ده وجب.»

-«ولی تقصیر تو بود.»

-«تو در صحت و سلامت عقل بهم کمک کردی. چاقو که بیخ گلوت نبود.»

-«من مطمئنم یه چیزی تو اون کله‌ات سر جاش نیست.»

-«اگه تو کلۀ تو همه چیز میزون بود اصلاً کمکم می‌کردی؟!»

(ادامه دارد…)

1 نظر در مورد “صدف‌های سرخ (بخش ششم)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *