صدفهای سرخ (بخش سوم)
(چالش ۳۰ داستان، روز چهارم. )
بخشهای قبلی:
۰۰
رانندۀ تاکسی بودن خوبیهای خاص خودش را دارد. مثلاً این که هر روز میتوانی کلی آدم ببینی و باهاشان حرف بزنی. این یک امکان خیلی خوب است. فکر کنم اگر نویسنده بودم این شغل حسابی بهدردم میخورد. هرچند که حالا هم خیلی خوب از آن استفاده میکنم.
من هر چند وقت یکبار برای خودم یک مسافر ویژه دستوپا میکنم. کسی که مرا جذب کند. فکرم را مشغول خودش نگه دارد و دلم بخواهد بیشتر درموردش بدانم. یکجورهایی دنبالش میکنم. بهمرور میفهمم کیست و کجا زندگی میکند؟ چه ساعتهایی میرود و میآید؟
البته این تازه شروع ماجراست. فقط جلب شدن توجه من کافی نیست. تا قبل از آشنا شدن با آن حسابدار میدانید چندنفر را رصد کردم؟ آنها باید انتخاب بشوند. بالاخره کشکی کشکی که نمیشود زد کسی را کشت. آنقدرها هم دیوانه نیستم.
بعضی از آدمها خیلی دیر به دیر از خانه بیرون میزنند. اما بعضیها مثل کارمندها منظمترند. پس رصد کردنشان هم آسانتر است. درست مثل همان حسابدار که نمیدانم اسمش چه بود. مطمئنم که توی روزنامه اسمش را خوانده بودم. اما راستش حافظهام در نگهداری اسمها خیلی خوب نیست. مگر اینکه مورد ویژهای باشد. و او چندان ویژگی خاصی نداشت. شاید هم آنقدر مرا یاد آقای عزیزی میانداخت که ترجیح میدادم تصوراتم را خراب نکنم.
۰۱
اولین تجربهها معمولاً هیجان بالایی در آدم تولید میکنند. دستکم این روانشناسی که دوشنبهها و چهارشنبهها توی این برنامۀ رادیویی حرف میزند اینطور خیال میکند. میگوید آدمها بعد از کسب اولین تجربه، البته اگر خوشایند باشد، و این خوشایند بودن هیچربط مستقیمی با خوب بودن ندارد، میروند سراغ تجربۀ مجدد آن و از آنجایی که هربار کمتر از دفعۀ قبلی تحریک میشوند، دفعات و میزان هربار را بیشتر میکنند. یعنی فاصلهای که آن وسط بوده کمتر میشود.
نمیدانم دقیقاً منظورش چه نوع عادت و اعتیادی بود، اما بعضی چیزها هستند که نه عادت میشوند و نه میزان تحریکشان تفاوتی پیدا میکند. منظورم این است که اگر یک قاتل زنجیرهای فاصلۀ بین قتلهایش را کمتر میکند و آدمهای بیشتری را میکشد هیچ به این دلیل نیست که هر بار دارد کمتر تحریک میشود. بلکه او هربار میخواهد هیجان بیشتری را تجربه کند. البته اگر هیجان خاصی درمیان باشد. و این بستگی دارد که چه کسی و به چه دلیلی دست به این کار میزند.
چند روز پیش داستانی میخواندم که در آن یک قاتل زنجیرهای بهخاطر نفرت از مادر و همسرش دست به قتل میزد. کار او از سر نفرت بود. یکجور انتقام گرفتن. او نمیتوانست به خودِ عاملها آسیب برساند پس رفت سراغ کسانی که میتوانست نفرتش را سرشان خالی کند. خب با اینکار آدم میافتد توی یک چرخۀ بیخود که سر و ته مشخصی ندارد. اما من عاقلتر از این حرفهایم. من سر خود کاری انجام نمیدهم.
۰۲
سپیده مشغول تمیزکاری است و من نگاهش میکنم. صدای موسیقی توی خانه وول میخورد و باعث میشود احساس کنم مزۀ کیکی که توی دهانم است بهتر از آن چیزی است که در واقع هست. سپیده قناد ماهری است. پدرش هم قناد است. البته سپیده توی خانه کار میکند و از هرجایی که بشود سفارش میگیرد. اما این روزها کمی حواسش پرت است. مثلاً همین هفتۀ پیش توی کیکی که برای کافیشاپ محل درست کرده بود شیر فاسد ریخت. خودش که میگوید اصلاً همچین چیزی نیست که اگر بود باید تمام کسانی که از آن خورده بودند حالشان بد میشد. من دخالتی نکردم. اما خودم پاکت شیر را دیدم. زیادتر از چیزی که باید فاسد شده بود!
گاهی هم کارهای عجیبی میکند مثلاً همین دیشب بود که نصفه شب مثل بختک افتاد رویم و با وحشت صدایم زد. میگفت یک کسی توی حمام است و صدای آب را هم شنیده. حتی چراغ هم روشن بوده. بلند شدم و با هم رفتیم اما هیچ کس نبود. چراغ خاموش بود و آب هم بسته بود. حتی در باز بود. فکر کنم باید به دکترش بگویم قرصهایش را قویتر کند. البته اگر زور قرصها به زورِ صدفها بچربد.
راستش خودم هم بعضی شبها میروم سراغ قرصهایش. همانهایی که ریز و سبز است و باعث میشود بهتر بخوابی. اسم این یکی را میدانم. ناسلامتی 3 سال و اندی دانشجوی پرستاری بودم. فقط ترجیح میدهم به اسمهایشان فکر نکنم. چون تأثیرات و نحوۀ عملکرد و عوارض جانبی و هزار و یک کوفت دیگر سرازیر میشود توی مغزم. آن وقت فکر میکنید که دارو میتواند درست عمل کند؟ من که خیال نمیکنم.
۰۳
در صف نانواییام. اولِ صبح است و هوا سرد. البته نه آنقدر سرد که آدم بلرزد و از دهانش بخار بزند بیرون. ولی میشود گفت که تمام درختها کچل شدهاند! درست مثلِ کلۀ نانوا. برعکس او کلۀ شاگردش حسابی پر است. کمبود موهای نانوا را حسابی جبران کرده. یک دستمال دور سرش پیچیده. حتمی میخواهد مطمئن بشود که یک وقت موهایش را بهخورد ملت نمیدهد. اما باز هم حجم موهایش مشخص است.
او عینک به چشم میگذارد و بهنظر میرسد آدم مرتبی باشد. و یک پایش لنگ میزند. درست پای چپش. از یکی از پیرمردهای محل شنیدم که اسمش سپهر است، چندسال پیش تصادف کرده و درست مثل قیافهاش آدم نچسبی است. حالا که نوبتم شده خوب سپهر را نگاه میکنم. اهل این محل نیست و دو سه روز که به اینجا آمده. این را هم از همان پیرمرد فهمیدم. آخر درست پشت سرم ایستاده است و با پیرمرد پشت سرش حرف میزند.
وقتی نانهایم را جلوی رویم میگذارد لبخندی میزند که مرا میبرد به 12 سال پیش. یک آن احساس میکنم او همان ابراهیمیِ پسر است که هیچوقت نمرده و حالا بزرگ شده. نانها را میگیرم و راه میافتم. تمام طول مسیر به این فکر میکنم که اگر آن روز قیچی را توی گردنش فرو نمیکردم و او فرصت زندگی کردن و رشد کردن داشت، آیا به همین شکل و هیبتی میرسید؟ و همچنان آدم نچسبی میماند؟ اگر پاسخ بله است پس به گمانم کارم چندان بد نبوده. آخر 2 تا ابراهیمی به چه کار دنیا میآمد؟ و خب اگر نظر مرا بخواهید، حتی یکدانهاش هم به درد دنیا نمیخورد. صدفها تشنهاند. فکر کنم از این یکی ابراهیمی هم خوششان بیاید.
۰۴
من و سپیده 5 سال است که ازدواج کردهایم. شغلم باعث آشناییمان شد. من مجذوب او شدم (البته مشخص است که منظورم از آن جذب شدنها نیست!). او دانشجو بود و توانستم بفهمم که چه زمانی میرود و میآید. هنوز یک سال هم از انصراف دادنم و مرگ خاله نمیگذشت. راستی از مرگ خاله بزرگه خیلی برایتان نگفتم. چیز چندانی هم برای گفتن نداشت. وقتی که از خانه زدم بیرون، او از پلهها سر خورد و افتاد مرد. حالا گیریم که من قبل از رفتنم او را هل داده باشم. درست مثل مرگ بابا. ولی آیا این مسئله تغییری در مردن یا زنده بودنش ایجاد میکند؟ پس بهتر است ولش کنیم. داشتم میگفتم که چیزی حدود یک سال از مرگ خاله گذشته بود و من با امین زندگی میکردم. در این مدت توانستم یک پولی جمع کنم و سر به زیر بمانم.
وقتی که سپیده را اول بار دیدم یک چیزی توی گوشم وزوز کرد. انگار که یک مگس تویش گیر افتاده باشد. اما میدانید تهش چه شد؟ بله مثل فیلمهای تلوزیونی او فکر کرد که من جذبش شدهام (بله از همان دستی که فکر میکنید) و برای همین است که دنبالش راه افتادهام. نمیدانم چرا سعی نکردم او را از سوءتفاهم خارج کنم. شاید توینگاهش چیز خاصی دیده بودم. بعد از آن او دیگر سوار ماشین من نشد و چند ماه بعد هم از دانشگاه فارغ شد.
اما او آنقدری ذهنم را درگیر خودش کرد که چند وقت بعد با امین و عمویش رفتیم خواستگاری (نمیدانم چرا اما احساس کردم صدفها به این وصلت راضیاند!). او همان شب گفت بهتر است که راهم را بکشم و بروم اما بعد اتفاقی افتاد که فهمیدم حسابی به هم شباهت داریم. یکهو بیمقدمه برگشت گفت که: «میدونی کشتن یه آدم یعنی چی؟»
راستش از شما چه پنهان قدری ته دلم خالی شد. گفتم: «منظورتون چیه؟»
-«من باعث شدم یه نفر بمیره.»
-«باعث شدن با کشتن فرق میکنه.»
-«اگه هلش داده باشی چی؟»
-«شما باعث شدین کسی بمیره؟»
انگار از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: «همینطوری گفتم.»
اما معلوم بود که همینطوری نگفته. یک آن چشمم خورد به عکسی که روی دیوار بود. پرسیدم: «اون خواهرتونه؟»
و بله! در نگاهش همان چیزی را دیدم که در نگاه خاله بزرگه دیده بودم. برای همین گفتم: «حتی اگه آدمم کشته باشین. برای من فرقی نمیکنه.»
و یک لبخند محجوب هم ضمیمهاش کردم. میدانم شبیه دیالوگها آبدوغی بود و زیادی کلیشهای، اما کار خودش را کرد و چند ماه بعد ما سر خانه و زندگی خودمان بودیم. من همان شب فهمیده بودم که سپیده همان آدمی است که دنبالش میگردم. وگرنه چه کسی در شب خواستگاریاش از قتل و کشتن حرف میزند؟
حالا که دارم فکرش را میکنم میبینم به خاطر سپیده بود که صدفها را از خودم دور کردم و تصمیم گرفتم که هر وقت از نو سر و کله شان پیدا شد فقط خون مذکر برایشان جور کنم!
۰۵
امین پلیس است. نمیدانم این دو ماجرا چقدر به هم ربط دارند اما بعد از مرگ بابا تمام زورش را زد که بتواند پلیس بشود. شاید دنبال این موقعیت بود که بتواند از نزدیک روی آن پرونده کار کند. هرچند که بعد مرگ بابا و گزارش نشدن هیچ قتل مشابهی پرونده عملاً بسته شد. چون هیچ مظنون دیگری نداشتند. و من مشتاقم که ببینم امین کی به این نتیجه میرسد که من چهقدر در این ماجرا دست داشتهام.
راستش رابطهام خیلی با امین خوب نیست. یعنی این اواخر کمی شکرآب شده. زندگی مشترکش به فنا رفت و من نه تنها ازش حمایت نکردم بلکه حق را هم به مینا (همسرش) دادم. و خب امین گفت که ترجیح میدهد چنین برادری نداشته باشد. اولین باری نبود که قهر میکرد اما این بار انگار جدی بود.
روزی که روزنامهها خبر مرگ آن حسابدار را منتشر کردند من تمام روز منتظر بودم که سر و کلهاش پیدا بشود. اما هنوز که نشده. حتی وقتی که یک صدف چوبی خونآلود را توی دهان مقتول سوختهام پیدا کردند. فکر کنم حالاحالاها طول میکشد تا مغز امین بتواند این ارتباطها کشف کند و به من ربطشان بدهد. پس من هم فعلاً میتوانم به کارم برسم.
۰۶
نشسته ام کنار آتش. سپیده توی چادر خواب است. اما من نمیتوانم بخوابم. آمدهایم به همان شهر کوچک و دوری که مامان تویش به دنیا آمده بود. حالا هم توی همان خانه باغ هستیم که دیگر سقف و دیوارهایش جابهجا ریزش کرده. اول سپیده راضی نمیشد همچین جایی بمانیم. اما وقتی قصۀ اولین دیدارم با برکه را شنید دیگر حرفی نزد. قرصهایش را دوبرابر خورد و تخت خوابید.
این آتش باعث میشود یاد آقای عزیزی بیفتم. راستش مطمئن نیستم وقتی که داشت میسوخت زنده بود یا فقط از هوش رفته بود. اما از بابت حسابدار مطئنم که مرده بود. دیگر مثل آنوقتها تازهکار نیستم. آنقدری هم خون ازش رفته بود که دیگر چیزی برای گردش نماند. البته مطمئن نبودم که صدف چوبی را قبل از سوختن توی دهانش بگذارم یا بعدش. اما از آنجایی که میخواستم حتماً دیده بشود تصمیم گرفتم صبر کنم تا آتشش خاموش بشود. بعد از اینکه چیزی ازش باقی نماند آن را توی دهانش گذاشتم. قدری سخت بود. بالاخره عضلهها وقتی که میسوزند یکجورهایی میشود گفت ذوب میشوند و بافتها بههم میچسبند. خدا مرا ببخشد (میدانم که نمیبخشد)! ولی مجبور شدم دست به چاقو بشوم. بالاخره اثر هنری که بدون امضا نمی شود.
یادم است قبل اینکه بابا سر برسد و باقی ماندۀ آقای عزیزی را ببیند و بخواهد جمعش کند (گیج نشوید، الان دارم از معلم ریاضی دبیرستانم حرف میزنم نه آن حسابدار کپل) صدف را به زور توی مشتش چپاندم. امیدوارم صدفها دیگر قربانی با اضافه وزن انتخاب نکنند. حملونقلش خیلی سخت بود. بهتر است روی یک روش با کمتریم میزان کثیفکاری متمرکز بشوم.
(ادامه دارد…)
برای خواندن بخش چهارم صدفهای سرخ کلیک کنید.
[…] صدفهای سرخ بخش سوم […]
[…] سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) صدفهای سرخ (بخش […]
[…] خواندن بخش سوم صدفهای سرخ کلیک […]
[…] سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) صدفهای سرخ (بخش پنجم) […]