صدفهای سرخ (بخش دوم)
(چالش 30 داستان، روز سوم. برای خواندن بخش قبلی صدفهای سرخ کلیک کنید)
۰۰
وقتی که مامان مرد من توی خانه بودم. اولین نفری هم که رسید بالای سرش من بودم. آخرین کلمهها را هم من از دهانش شنیدم و آخرین نشانۀ حیاتش را هم من دیدم.
مامان چیز خاصی نگفت. فقط وقت کرد بگوید صدفها و بعدش دیگر نفسش بالا نیامد. من همانجا نشستم. نمیدانستم آدم در این جور وقتها باید چه بکند. توی فیلمها دیده بودم که اینطرف و آنطرف میدوند و داد و فریاد میکنند. اما احساس کردم این کارها لزومی ندارد. مگر مرده زنده میشد؟
با صدای جیغ زن همسایه از جا پریدم. او جور مرا کشید. داد و فریاد کرد. کمک خواست. همه را خبر کرد و آخرسر هم غش کرد. شاید اگر خاله کوچکه زنده بود همین کارها را برای مامان میکرد.
تنها کاری که من کردم این بود که صدفها را از کنار سر مامان برداشتم و احساس کردم چیزی در گوش زمزمه میکند. درست شبیه به همان روزی که کنار برکۀ سرخ بودم.
۰۱
پسرک بهجای باقی پول یک آدامس میگذارد کف دستم و من هم روزنامه را میزنم زیر بغلم و میروم به سمت ماشین. توی این دنیا تنها کسی که واقعاً پای من مانده سپیده است. تازه او خوب میداند من چهطور آدمی هستم. بستۀ غذایی که برایم گذاشته را باز میکنم و قبل از اینکه دوباره به تیتر اصلی نگاه کنم یک قاشق برنج سرد میگذارم توی دهانم. ترجیح میدهم ظهرها نروم خانه. اگر خانه بمانم هوس میکنم یک چرتی بزنم و همیشه بعد از آن سر درد بدی میگیرم. تازه، امروز از آن روزهایی است که نمیتوانم توی خانه بند شوم.
روزنامه را باز میکنم و تیتر درشتی که آن وسط جا خوش کرده را یک بار دیگر میخوانم: «بعد از ۱۲ سال از نو تاریکی روی سر شهر سایه انداخته». از این تیتر خوشم میآید. معلوم است نویسندهاش آدم خلاقی بوده. متنش هم بدک نیست. گمانهزنی کرده که این قتل اخیر کار چه کسی بوده؟ میگوید شبیه به همان قتلهاست. و سؤال ابلهانهای میپرسد: «آیا کسی قصد دارد همان شیوههای قاتل زنجیرهای سابق را تقلید کند؟»
فکر کنم هیچکدامشان به این موضوع فکر نمیکنند که شاید قاتل سابق هیچ وقت نمرده باشد. هیچ کس نتوانست بابا را محکون کند. پیدا شدن یک شاهد در نیمه شب که چیز خاصی ندیده چه چیزی را میخواست ثابت کند. حالا درست است که سر ماجرای بهمن کمی اوضاع خراب شد، اما تا بیایند بابا را دستگیر کنند او مرده بود.
۰۲
برای هرکسی یک دورهای خاطرهانگیز است. حالا این خاطرهانگیزی لزوماً بهمعنای خوب بودن نیست. یک وقتی تلخ است، یک وقتی درد دارد و یک وقتی باعث میشود احساس زنده بودن بکنی. 15 سالگی برای من همچو دورهای بود. انگار که تازه یک بخش بهخواب رفتۀ مغزم بیدار شده باشد. البته این هیچ ربطی به خود مغزم نداشت. من هنوز همان سعیدم با همان قالب فکری. اصلاً احساس میکنم که در همان سن ماندهام. اما بعد از مرگ مامان یک چیزهای توی سرم شروع کردند به تغییر.
وقتی که همه مشغول چای خوردن و حلوا پختن و خرما گرداندن بودند من نشستم یک گوشه و دلایل خودکشی را سرچ کردم. بعدش رفتم سراغ داروهای مامان و از همهشان عکس گرفتم. حتی برای محکم کاری یک داروخانه هم رفتم.
فکر کنم بهتر بود من بهجای امین پلیس میشدم. شاید آنوقت دیگر این جسدها پیدا نمیشدند.
۰۳
اولین باری که همه چیز از کنترل خارج شد دقیقاً سه ماه و سه هفته و سه روز بعد از مرگ مامان بود. چهطور این تاریخ دقیق یادم مانده؟ همان شب رفتم سر خاک مامان. همانجا بود که نشستم و خیره شدم به آن دوتا تاریخ و بعد، از تاریخ فوت به بعد را حساب کردم و رسیدم به همان چیزی که کمی پیش گفتم. یعنی سه ماه و سه هفته و سه روز. و من نمیدانم حکمت این همه سه چه بود؟
آن روز آن پسرک عینکی آمده بود خانهمان (همان روزی که کنترل خارج شد و خیالهایم بیرون از ذهنم زنده شدند). نمیدانم اسمش چه بود. اما همه ابراهیمی صدایش میکردند. پسر سمجی بود و برخلاف ظاهرش نه معقول بود و نه درسخوان. تازه پای چپش هم کوتاهتر از پای راستش بود. خیلی لنگ نمیزد اما مشخص بود که میزان راه نمیرود. شاید برای همین بود که بقیه قدری زیادی مراعاتش را میکردند. چیزی بیشتر از آنچه حقش بود. اما من آدمی نبودم که بیخودی کسی را تحمل کنم. آخر ترحم هم شد دلیل؟!
یک روز ابراهیمی را دیدم که با چیزی توی دستش ور میرود. وقتی دید توجهم جلب شده دستش را باز کرد تا ببینم. یک صدف چوبی بود. از او پرسیدم که آن را از کجا گیر آورده و گفت که پدرش توی کار نجاری و خراطی و از این کارهاست. من با ابراهیمی دوست شدم تا بتوانم از بابایش یاد بگیرم که چطور آن صدفها را درست میکنند.
آقای ابراهیمی از خودِ ابراهیمی (پسرش) خیلی بهتر بود. آدم کمحرفی بود و این برای من نعمت بزرگی بود. من از او خواستم که درست کردن آن صدفها را یادم بدهد و او هم قبول کرد. انگار که حوصلهاش توی آن کارگاه سر رفته باشد. تازه چند روز از مرگ مامان گذشته بود و ترجیح میدادم زیاد توی خانه نمانم.
روزی که ابراهیمیِ پسر(!) آمد خانهمان دو سه هفتهای بود که دیگر به کارگاه پدرش نمیرفتم. حالا دیگر میتوانستم خودم توی خانه از آن صدفهای چوبی بتراشم.
ابراهیمی پسر بدی نبود فقط کمی زیادی فضول بود. توی هر سوراخی را سرک میکشید. درست مثل همان وقتی که وارد اتاق شدم و دیدم که جعبۀ صدفهایم دستش است. همان صدفهایی که از برکه آورده بودم و ریسۀ سر مامان بودند. با هیجان پرسید: «اینا رو از کجا گیر اوردی؟ خیلی باحالن. چه سفید قشنگیه و این رنگ قرمز حسابی روش نشسته».
شاید دیدن صدف ها برای او هیجانانگیز بود اما برای من نبود. جعبه را از دستش کشیدم و گفتم: «نباید به اینا دست بزنی»
-«چرا؟ حالا چندتا دونه صدفه. نخواستم بخورمشون که. فقط پرسیدم از کجا گیرشون اوردی.»
من حوصلۀ توضیح دادن نداشتم پس گفتم: «نمیخوای بری خونتون؟»
-«آدم با دوستش اینطوری تا می کنه؟ نرسیده میخوای بندازیم بیرون؟»
-«ما که دوست نیستیم.»
-«بابام دو ماه تو کارگاهش بهت کار یاد داد.»
نمیدانم چیزی که گفت چه ربطی به بحثمان داشت. فکر کنم حرفم عصبانیاش کرده بود. شاید هم فقط بهانهای نداشت و میخواست یکطوری این درد طرد شدن را تسکین بدهد. بههرحال مثل تمام نوجوانهای درماندۀ دیگر شروع کرد به بد و بیراه گفتن و قبل از اینکه از اتاق برود بیرون با کف دستهایش کوبید روی سینهام. من افتادم زمین. در جعبۀ صدفها باز شد و صدفها ریختند بیرون. او نرفته برگشت. چنگ زد و چند دانه صدف را برداشت و به سمت در خروجی رفت. بلند شدم. اولین چیزی که دیدم یک قیچی بود. همان را برداشتم. قبل از اینکه دستش را روی دستگیرۀ در بگذارد قیچی را توی گردنش فرو کردم. آن لحظه به هیچ چیز جز صدفهای سرخم فکر نمیکردم. باید نجاتشان میدادم.
۰۴
معلم ریاضی دبیرستانم آقای عزیزی بود. اما برخلاف اسمش پیش هیچکس عزیز نبود. آدم پرحرفی بود، اشتیاقش برای تمام شدن زمان کلاس از ما هم بیشتر بود. آخر توی مدرسه که نمیشد بایستد و سیگار بکشد. مدیر و ناظم بهش اخطار داده بودند. او نسبتاً چاق بود، صدایش خشداشت و توی گوش آدم زنگ میزد.عادت داشت ریش و سبیلهایش را بتراشد. البته از آنجایی که بیشتر از حد معمول گرفتار دورههای افسردگی میشد، بیشتر عادت داشتیم او را با موهایی درهم و ته ریش ببینیم. در کلاسهایش از همه چیز حرف میزد و به هر چیزی پیله میکرد. او بههرچیزی شبیه بود بهجز معلم ریاضی. حتی یکبار میانۀ حرفهایش گفت که هیچ از ریاضی خوشش نمیآید و این کتابهای درسی را باید انداخت توی آتش.
من آتش را توی ذهنم نگه داشتم. آخر انگار از آتش خیلی خوشش میآمد (وگرنه چرا باید آنهمه سیگار میکشید؟!). دو ماه بعد در شب چهارشنبه سوری هدیهام را بهش دادم. آن وقت هنوز بابا زنده بود. و همان وقت بود که شایعهها قوت گرفت.
حتماً حوصلهتان سر رفته و میخواهید بدانید که این شایعهها چه کوفتی بودند؟ شایعهها میگفتند توی شهر کوچکمان یک قاتل سریالی زندگی میکند. و یک روز پلیس آمد دمِ درِ خانهمان میگفتند طبق چیزی که در دوربینهای راهور ثبت شده، ماشین بابا آخرین ماشینی بوده که در محل دیده شده. همان محلی که جسد را تویش پیدا کرده بودند. و انگار یک شاهد از خدا بیخبر هم پیدایش شده بود. مشخصاتی که داده بود با ماشین بابا همخوانی داشت. و از همان وقت بود که پای بابا به ماجرا کشیده شد.
۰۵
وقتی که بابا مرد امین حسابی شوکه شد. چون بابا هم خودش را کشت. درست شبیه به مامان. دیگر توی همان خانه نبودیم که بخواهد از همان بالکن خودش را بیندازد پایین. اما رفت روی بام و از ارتفاع بلندتری این کار را کرد. آن دفعه من آخرین نفری بودم که پیدایش شد و امین اولین نفر. خودش به من زنگ زد. درست همان وقتی که شایعهها درمورد بابا اوج گرفته بود. آن شب حرف زدن من و امین کار را کشانده بود به داد و فریاد.
وقتی بحثمان شروع شد من اول از بابا دفاع کردم. اما وقتی که امین هم داشت تأکید میکرد غیر ممکن است بابا چنین آدمی باشد، من گفتم «اما مطمئنم که مامانو کشته». همان وقت بود که امین حسابی جوش آورد و تنها کاری که کرد این بود که از خانه بزند بیرون. آخرین نگاهی که از بابا دیدم تویش غم داشت. کمی بعد من هم از خانه رفتم بیرون و تا وقتی که امین زنگ بزند بیرون ماندم. کسی چه میداند؟ شاید اگر به جای امین من از خانه زده بودم بیرون، یا بههرحال امین توی خانه میماند، حالا بابا زنده بود.
۰۶
هیچکس نمیداند مریضی مامان دقیقاً از کی شروع شد. اما میتوانم یک حدسهایی بزنم. و حدس من زمانی است که صدفها نشستند روی سر مامان.
او شیفتۀ صدفها شده بود. یک روز دیدم که سیم ریسه را پیچید دور یک تل فلزی باریک تا بتواند بیشتر و راحتتر آنها را روی سرش بگذارد. اما بهمرور غمگین و کم حرف شد. موقع کتاب خواندن مدام توی فکر میرفت و ناخنهایش را میجوید. بعد بدخواب شد و شبها توی خانه پرسه زد. مامان آنقدری آرام تغییر کرد که هیچکدام ما متوجه تغییرهایش نشدیم.
حالا که فکرش را میکنم میبینم که سپیده هم همینطور شده. شاید بهتر است بیشتر حواسم به او باشد.
۰۷
مامان دوتا خواهر داشت. یکی خاله بزرگه بود و آن یکی خاله کوچکه. خاله کوچکه چند سال زودتر از مامان رفت آن دنیا. شاید فکر کنید که مهمل میبافم اما من مطمئنم که همه چیز زیر سر خاله بزرگه بود. وقتی که بحث خاله کوچکه میشد این را توی چشمانش میدیدم. راستش اگر هنوز زنده بود همین حالا میرفتم ازش میپرسیدم که آیا خودش خاله کوچکه را کشته؟ چطور؟ و مهمتر از همه «چرا؟».
هر وقت که اسم نازنین وسط میآید چشمان سپیده درست شبیه به چشمان خاله بزرگه میشود. مخلوطی از ترس و خشم. اما در نگاه سپیده روزبهروز غلظت ترس بیشتر میشود. فکر کنم همین روزهاست که دیگر پاک عقلش را از دست بدهد. همین چند روز پیش بهجای شکر نمک ریخت توی کیکی که داشت میپخت.
ولی جای نگرانی نیست. سپیده هیچ شباهت دیگری با خاله بزرگه ندارد. خاله بزرگه آنقدری حوصلۀ شوهر مریضش را نداشت که قرصهایش را عوض کرد. کاری کرد که شوهرش آرام آرام بمیرد. و من خوشحالم که خاله بزرگه دیگر زنده نیست. وگرنه معلوم نبود چند نفر دیگر را هم بفرستد آن دنیا!
(ادامه دارد…)
برای خواندن بخش سوم صدفهای سرخ کلیک کنید.
[…] صدفهای سرخ (بخش دوم) […]
[…] صدفهای سرخ بخش دوم […]
[…] صدفهای سرخ بخش دوم […]
[…] سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) […]
[…] صدفهای سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) […]
[…] خواندن بخش دوم صدفهای سرخ کلیک […]
[…] سرخ (بخش اول) صدفهای سرخ (بخش دوم) صدفهای سرخ (بخش سوم) صدفهای سرخ (بخش چهارم) […]
چه بکش بکشی شده!:))
امیدوارم تا آخر داستان شخصیتی مونده باشه.:))
آره. بالاخره همه رو که نمیشه کشت:)))