صدفهای سرخ (بخش دهم)
(چالش 30 داستان، روز بیستم)
حلقۀ تنگ فلزی دور مچم بسته شده و مرا گوشهای بند کرده. امین پیدایش نیست و سپیده روی مبل مشغول جویدن ناخنهایش است. سعی میکنم قدری جابهجا شوم و میگویم: «ازت انتظار نداشتم.»
با شنیدن صدایم سرش را بلند میکند و میگوید: «بیدار شدی؟»
-«مگه خوابیده بودم؟»
زانوهایش را بغل میزند و میگوید: «بهت گفته بودم باید این کارا رو تموم کنی.»
رنگ سبز شال، باعث شده که صورتش تیرهتر بهنظر برسد. با موهای تیره و چشمانی که انگار خالی از نور است. تکیه میدهم به شوفاژ و سردی فلز میپیچد توی کمرم. میگویم: «فکر کردی با لو دادن من همه چیز تموم میشه؟ فکر خودتو نکردی؟»
امین را میبینم که از دستشویی بیرون آمده. پوزخندی میزنم و میگویم: «واقعاً با این مشکلت چهطور استخدام شدی؟ تاحالا تو عملیات شده دلپیچه بگیری و…؟»
میپرد توی حرفم و میگوید: «قرار نیست تحویلت بدم.»
دستم را تکان میدهم و صدای برخورد فلز بلند میشود. میگویم: «دارم میبینم.»
-«منظورم اینه که فعلاً باید باهات حرف بزنم. نمیخوام تا مطمئن نشدم کاری بکنم.»
-«خوبه. هنوز مطمئن نشدی و اینجوری منو بستی. فکر کنم اگه مطمئن بودی مغزمو میترکوندی.»
کلافه شده. داد میزند: «دو دقیقه ساکت باش.»
-«چرا نباید از خودم دفاع کنم؟ تو دوتا صدف دستته و داری از روی همونا حکم میدی. آخه کی میخواد حرفتو باور کنه؟»
درحالی که با دست به سپیده اشاره میکند میگوید: «ما شاهد داریم.»
لبخند میزنم و سری تکان میدهم. امین هنوز ایستاده و سپیده با پاهایش رو قالی ضرب گرفته. میگویم: «سپیده بهت چی گفته؟ اون گفته شهادت میده؟»
هنوز حرفم را کامل نکردهام که سپیده منمن کنان میگوید: «کی گفته شهادت میدم؟»
درحالی که با سر به سپیده اشاره میکنم به امین میگویم: «خودت که میدونی این هوش و حواس درستی نداره. دارو مصرف میکنه. همۀ مدارک و شواهدت بیخوده.»
نگاهم به امین است اما سپیده را هم از گوشۀ چشم میبینم. انگار میخواهد توی مبل فرو برود. آرام میگوید: «من دیونه نیستم.»
سرم را به شوفاژ تکیه میدهم و میگویم: « آنها جنایات زیادی را با هم شریک شدهاند. اینگونه پیوندشان مستحکمتر گشته است.»
سپیده تقریباً ناله کنان میگوید: «دوباره اون مزخرفو بلغور نکن.»
دستش را بهسمت بطری آب میبرد و لیوان را پر میکند. از توی جیبش یک برگ قرص بیرون میکشد و یکدانه میخورد. با دست آزادم به سپیده اشاره میکنم و میگویم: «ببین. اینم مدرک من. سپیده خیلی شبا خیلی چیزا میبینه. خیلیا رو چیز خور کرده و از آخرین اقدامش به خودکشی هم خیلی نگذشته.»
سپیده از جا میپرد و با صدای بلند میگوید: «نمیتونی یه توجیه بهتر پیدا کنی؟ چرا همهاش از من مایه میذاری؟ چرا نمیخوای قبول کنی؟»
-«چیو قبول کنم؟»
-«گناهاتو.»
میزنم زیر خنده و میگویم: «گناهام؟ من که مشکلی ندارم. این تویی که به اعتراف نیاز داری.»
مشخص است که توجه امین جلب شده. نگاهش میان من و سپیده میگردد. آرام انگشتانش را روی پیشانیاش میکشد و میگوید: «با کیکاش کسی رو مسموم کرده؟»
سپیده داد میزند: «معلوم که نه.»
میگویم: «با کیکاش کسی رو نکشته. ولی یهجور دیگه چرا.»
رنگ سپیده پریده. امین گیج شده. میگوید: «منظورت چیه؟»
سپیده میگوید: «منظورش هیچی نیست. داره تقلا میکنه یه راه نجات پیدا کنه.»
میگویم: «باشه. اصلاً من قاتل. ولی میدونی؟ من یه شریک دارم.»
امین قدمی نزدیکتر میشود. سپیده را نگاه میکنم. وحشت کرده. نمیدانم چرا فکر این قسمت ماجرا را نکرده بود. فکر اینکه خودش هم دستش آلوده است. امین میگوید: «پس اعتراف میکنی؟ که همۀ این قتلایی که به صدفا مربوطه کار توئه؟»
برایم جالب است که آنچه دربارۀ سپیده گفتهام را فراموش کرده. میگویم: «من دوتا همدست داشتم و تو میشناسیشون.»
از اینجا که نشستهام امین بلندتر بهنظر میرسد. نوری که از بالای سرش میتابد قدری تصویرش را در نظرم پت و پهن میکند. سپیده از جا بلند میشود روبهروی امین میایستد و میگوید: «من هیچ کاری نکردم.»
امین سرک میکشد و به من نگاه میکند. هنوز همان چهره را حفظ کرده. چهرۀ کسی که فهمیده چه خبر است اما همچنان در مقابل فهمیدن مقاومت میکند و خودش را گیج نشان میدهد. با صدایی آرام میگوید: «همدستات آشنا بودن؟»
بیحوصله میگویم: «آره آشنا بودن. برای همۀ قتلام.»
سپیده دستهایش را توی هوا تکان میدهد و میگوید: «آدم هروقتی ممکنه دچار سوءتفاهم بشه. خب؟ من اگه حرفی زدم که باعث شده فکر کنی سعید قاتله معذرت میخوام. باشه؟ اون صدفو فقط چون خودت گفته بودی فرستادم.»
-«خوبه. هم براش اون صدفو فرستادی، هم گفتی که شهادت میدی.»
سپیده رو برمیگرداند. حلقههای تیره زیر چشمانش را پوشانده. خیلی وقت است که خواب راحت نداشته. با صدای جیغ مانندی میگوید: «من هیچی نگفتم. اون خودش شروع کرد به فرضیه بافی.»
-«خوبه. اون فرضیه بافت تو هم راهنمایی کردی.»
امین سپیده را کنار میزند و نزدیکتر میشود. میگوید: «اعتراف میکنی که قتلا کار تو بوده؟ دوتا همدست هم داشتی؟ یعنی قتلا برنامهریزی شده بودن؟ یعنی… یعنی حتی مردن بابا هم به این قضیه ربط داشت؟ نکنه…؟»
سری تکان میدهم و میگویم: «بله. بابا هم دست داشت. اونی که پشت سرته هم دست داشت.»
امین برمیگردد و نگاه کوتاهی به سپیده میاندازد. ادامه میدهم: «نه تنها بعد مردن بابا همدستم بود، که قبل از ازدواجمون هم واسه خودش یه پا قاتل بود.»
چشمانش از تعجب گرد شده. انگار زبان و نفسش با هم بند آمدهاند. میگوید: «چی؟ بابا… با دست به پشت سرش اشاره میکنه اونم؟»
-«آره. هم بابا قاتل بود. هم اونی که پشت سرته.»
-«یعنی…»
قبل از اینکه امین فرصت کند بفهمد چه خبر است صدای خرد شدن شیشه بلند میشود و روی زمین میافتد و کنارۀ سرش آرامآرام شروع میکند به سرخ شدن. سرم را بلند میکنم. سپیده با باقیمانده بطری ایستاده. میگویم: «عقل نداری؟»
-«پس باید چیکار میکردم؟ صبر میکردم تا همه چیو بهش بگی؟»
لبخند میزنمو میگویم: «نه این حرکتت که خوب بود. منظورم تموم اتفاقای قبلشه. واقعاً نمیفهمی که پای خودت هم گیره؟»
سر بطری را پرت میکند به سمت آشپزخانه. صدای برخوردش با زمین و خرد شدنش شنیده میشود. میگوید: «من فقط میخواستم کاری کنم که بترسی. فکر کردم اگه بفهمی بهت مشکوک شدن دیگه دست برمیداری.»
-«فعلاً که اوضاع بیریخت شده.»
-«خیلی زیاد.»
-«بهتر نیست دستمو باز کنی؟»
جلو میآید. توی جیبهای امین را میگردد و کلید دستبند را پیدا میکند. دستم که آزاد میشود، امین را بلند میکنم و میکشانم سرجایم. دستش را بند میکنم و به سپیده میگویم: «چه حسی داشت؟»
گیج نگاهم میکند. میگوید: «چی؟ اینکه زدم تو سرش؟»
-«نه. اینکه متهم بشی.»
چیزی نمیگوید. به آشپزخانه میرود و با جارو برمیگردد. شروع میکند به تمیزکاری. کاری که خوب بلد است. وقتی که جارو را خاموش میکند میگوید: «حالا چیکارش میکنیم؟»
شانهای بالا میاندازم و میگویم: «نظر خودت چیه؟»
سرش را تکان میدهد و میگوید: «هیچ نظری ندارم. پای منو تو این یکی وسط نکش.»
صدای امین بلند میشود. سرش هنوز خم شده و چانهاش روی سینهاش است. با صدایی آرام میگوید: «پس واقعاً سپیده همدستته؟»
-«بله.»
سپیده وحشتزده و عصبی نگاهم میکند. میگویم: «عزیزم بهتره آدم دروغ نگه. اونم تو همچین وضعیتی.»
سپیده چشمانش را میگرداند و زیر لب ادایم را در میآورد: «عزیزم!»
جارو را دنبال خودش میکشاند به سمت آشپزخانه. امین ارام میگوید: «پس بابا هم دست داشت.»
-«چندبار میپرسی؟»
-«واسه همین خودکشی کرد؟»
کش و قوسی میآیم و میگویم: «نه. هرچند خیلی میل به زندگی نداشت. ولی خب مردن تو برنامهاش نبود.»
-«پس تو کشتیش؟»
سرم را به نشانه تأیید بالا و پایین میکنم. امین از جا میپرد و دست بسته شدهاش او را سرجایش برمیگرداند. تقلا میکند خودش را آزاد کند و صدای برخورد فلز بلند میشود. مینشینم روی مبل، دست میکشم روی پارچۀ مخمل مشکی و میگویم: «رفتیم بالا که حرف بزنیم. من هلش دادم پایین. کار خاصی نکردما! فقط یه فشار کوچولو بود.»
امین خودش را جمع کرده. میگوید: «چون بابا همدست بود کشتیش؟»
-«نه. من برای نجات خودش کشتم.»
سپیده میآید و روی مبل روبهرویی مینشیند و میگوید: «تو که میگفتی بهخاطر این کشتیش که مردن مامانت تقصیر اون بوده.»
امین داد زد: «چی؟»
میگویم: «خب، آره. بخشیش بهخاطر مامان بود. اما بیشتر برای نجات دادن خودش بود.»
-«تو خیال میکنی بابا مامانو کشته؟»
-«خیال نمیکنم، مطمئنم.»
-«رو چه حسابی همچین حرفی میزنی؟»
-«خودت رو چه حسابی یقین پیدا کردی که همه چیز کار منه؟»
امین جوابی نمیدهد. ادامه میدهم: «خاله بزرگم رو یادته؟ اون شوهرشو کشت. داروهاشو عوض میکرد. تو غذاش دارو میریخت. بابا هم همین کارو با مامان کرد. همینطوری کشتش.»
-«دویوونه شدی؟ شوهر خاله بزرگه خیلی سال پیش مرده. قبل از مامان. یادت نیست؟ همون شهری که رفتیم. همون خونه باغی که نزدیک بود تو برکهاش غرق بشی. اون سال برای همین رفته بودیم. مراسم شوهر خاله بزرگه بود.»
سپیده رویش را میچخاند به سمت امین و میگوید: «راست میگی؟»
-«چرا باید دروغ بگم؟»
میگویم: «چون همیشه خوشت میاد منو مقصر همه چیز نشون بدی. اصلاً اگه بابا مامانو نکشت، پس چرا به من کمک کرد؟ هان؟»
(ادامه دارد…)
آخ آخ خیلی خوبه این داستان قشنگ آدمو میکشه میبره که ببینیم تهش چی میشه
ممنون
خوشحالم دوست داشتین:)
[…] صدفهای سرخ (بخش دهم) […]