صدایِ من؛ با صدای درون خود چه میکنیم؟
داشتم محبوبه (شخصیت خیالیام) را در ذهنم مجسم میکردم که احساس کردم چیزی در دلم فروریخت. از خودم پرسیدم که محبوبه شبیه به من نیست؟ البته که میدانستم وجه اشتراک زیادی با او دارم اما ادامۀ این فکر بود که تنم را لرزاند: «نکنه محبوبه تصویر آیندهام باشه؟»
محبوبه کارمندی است که چندان از شغلش راضی نیست، کمالگرا و درونگراست. و اوضاع آشفتهای دارد. از علایقش گذشته تا کاری را انجام بدهد که مورد تایید و خوشایند دیگران است. محبوبه به جای صدای خودش به صدای دیگران گوش کرده.
امروز متوجه شدم بخشی از علایقم که مدام نوسان میکنند و تغییر شکل میدهند هیچ پایۀ درستی ندارند. فهمیدم نه مسئله از کمالگرایی است نه از چند پتانسیلی بودن نه از هیچ چیز دیگری. فقط ترسیدهام در آن کاری که حقیقتا خواستارش هستم پیش بروم. مدام موضوعات را تغییر دادهام تا حواس خودم را پرت کنم اما آخرسر باز یک چیزی آن ته ذهنم نق میزد.
بارها گفتهام دیگر آن نقطۀ ایدهآل را پیدا کردهام. اما دوام چندانی نداشته. و این مرا میترساند. اگر نتوانم در هیچ کاری متعهدانه مسیری را طی کنم چه؟
امروز باز آن نجوای ضعیف شروع کرد به نق زدن. تصمیم گرفتم به جای ساکت کردنش گوشم را تیز کنم. حرفهایش باعث شد به چشمانم فشار بیاید و چند قطره اشکی ازشان سرازیر بشود. فهمیدم که هیچ چیز نیستم به جز یک بچهای که میترسد آبنبات خوشمزهاش را بخورد. یا آن تیلۀ خوشرنگ محبوبش را از کمد بیرون بیاورد.
اگر بفهمد آن قدرها که گمان میکرده خاص نیست چه؟ اگر کسی بهترش را داشت و مسخرهاش کرد چه؟ اگر کسی به هر دلیلی شوق را در دلش کشت چه؟
بارها از خودم پرسیدهام چرا در انجام کاری که دوستش دارم کوتاهی میکنم؟ و هربار به ترس رسیدهام. اصلا به قدری کلمۀ ترس در ذهن من روشن میشود که تصمیم گرفتهام بیشتر دربارهاش بدانم. شاید شدم ترس پژوه!
من میترسم که نتوانم از عهدهاش بربیایم. نتوانم خوب ظاهر بشوم و یا اینکه مسخره بشوم. از مسئولیتها و چالشهایی که از پسش میآید ترسیدهام. صدا را نشنیده گرفتهام و سعی کردهام چیزی کم دردسرتر پیدا کنم و جایش بگذارم. کاری که مورد تایید و تمجید دیگران هم باشد اما هرکاری مسئولیتها و سختیهای خودش را دارد. مگر میشود یک کار بیدردسر پیدا کرد؟ تازه اگر از صمیم قلب خواستار کاری نباشی، لحظه لحظهاش سخت میگذرد.
احساس ارزشمندی هم مهم است. حتمی به این نتیجه رسیدهام که کار بیهودهای است. چون برای اطرافیانم مهم نیست. اما مگر نباید برای من مهم باشد؟ پس چرا به صدای دیگران بیشتر از صدای خودم گوش دادهام؟
دیشب در کتابی خواندم که ما به اندازه کمبودهایمان از پُر بودهایمان میترسیم. پُر بودها مسئولیت میآورند. مجبور میشوم این مسئولیت را بپذیرم. آن وقت باید از کارهایی که حالا میکنم دست بکشم و نظم زندگی را تغییر بدهم و منتظر وقایعی باشم که هیچ تصویری برای پیشبینی کردنشان ندارم.
اما اگر من در قبال آن چه خواستارش هستم مسئولیتی را نپذیرم آیا کس دیگری بهجای من آن را خواهد پذیرفت؟ اصلا معنایی دارد این کار؟ کسی نمیتواند مرا به آن تصویر تبدیل کند. همان طور که کسی نمیتواند مرا خوشبخت کند.
نیاز است که با پاهای خودم مسیر را طی کنم. نه آمپول تخصصی وجود دارد و نه فرشتهای منجی که تمام کم و کاستیها را برایم جبران کنم.
این یک حقیقت تلخ است. اگر من صدایِ خودم را نشنیده بگیرم و انتظار داشته باشم دیگران کاری کنند، هیچ وقت سروکلۀ آن منجی پیدا نخواهد شد.
خیلی وقتها هم منتظر وقت مناسب میمانیم. «الان وقتش نیست»، «بگذار اوضاع بهتر شود»، «هنوز آماده نیستم» و بهانههای مشابه دیگری که فقط کار را به تعویق میاندازند.
مثل این میماند که بگویم صدایم دلنشین نیست پس نباید هیچ حرفی بزنم. این صدای من است. چرا باید پنهانش کنم؟
دست به فرافکنی میزنم. توجیه میتراشم و تقصیر را میاندازم گردن این و آن. ولی آیا این شانه خالی کردنها دردی را دوا میکنند؟ آخرسر باز یک صدا باقی میماند که با هربار شنیدنش هری دلم بریزد پایین و هربار هم بیشتر نمیفهمم که منبع این اضطراب از صدایی است که قصد شنیدنش را ندارم.
آیا برای شما هم پیش آمده که صدای درونتان را نشنیده بگیرید؟
شاید درادامه مطلب زیر به شما کمک کند:
راحتی عزتنفس نیست | عزتنفس کاذب