شکلاتهای من
انگشتانش روی میز ضرب گرفتند. بهترتیب. بالا و پایین. جعبۀ شکلات پیش رویش بود. اتاق با نوری که از پس پرده میتابید روشن شده بود. بار دیگر یادداشت روی جعبه را خواند. کلمهها در ذهنش شناور شدند. «به جبران فقدانِ من!» شکلاتها از پس سطح شفاف خودنمایی میکردند. درست شبیه به جعبههای خودش بود. شکلاتهایی که به لبش لبخند میآورد. هرچند که برای دریافت کنندهاش اینطور نبود. با گوشۀ ناخن یادداشت را بلند کرد. «بله» خودش بود. 2 شکلات کم بود. همان تعداد که کار «او» را ساخته بود. یکی از همان شوخیهای پس از مرگ مسخره. دوستها همینطورند مگر نه؟ بعد از مردنشان هم، حتی اگر به دست شما و با برنامۀ قبلی باشد، نمیگذارند بیکار بمانید. حتی برای مشکلاتتان هم راهحل میفرستند. با پست پیشتاز. از دنیای آخر!
هوس یک بطری آب یخ کرد. آنقدر یخ که فکر و خیال را از سرش بپراند. آخرین شاهکارش «بدون آلت قتل» مانده بود. حتی پلیسها هم گیج شده بودند. حالا بعد از 5 سال این جعبه روی میزش جا خوش کرده بود. مهمان ناخواندهای که به زیبایی تهدیدش میکرد. لبخندی زد. شاید بد نبود کارهایش را از سر بگیرد. یک شروع تازه برای پروندۀ «شکلاتهای مسوم».